بازگشت

رمز شكت ناپذيري حسين


پوچي در قلمرو اولياي خدا نيست، همچناني كه شأن خليفه خدا نيز نمي باشد و شناختن پوچي و رهايي از آن نيز در حد دقت اولياء خدا و خليفة اللهي است و آن كس كه كسوت خليفة اللهي را از اقامت خود بيرون كند بصيرت پوچ يابي را نيز فروبسته است و ديگر نمي تواند به علاج پوچي بينديشد تا به كربلا و حكمت حسيني دل ببند، او به اكنون مي انديشد و از سرمايه عظيم اسماي الهي كه در جان او دميده شده است به كلي بي خبر


گشته است و لذا نه تنها از پوچي فرار نمي كند و به علاج آن نمي انديشد بلكه پوچي را زندگي مي داند، چرا كه زندگي ادامه خويشتن است و ادامه ي انساني كسي از خليفة اللهي خود به درآمده و به پوچي دل سپرده است، ادامه همان پوچي است و ارزش نهادن به بي ارزش ترين ارزش ها.

آن چيزي كه نمي گذارد حسين عليه السلام شكست بخورد، اين است كه او هم پوچي را مي شناسد و هم شرايط پوچ نشدن را، معاويه به فرزند خود وصيت مي كند كه حسين عليه السلام را نكش، چرا كه معاويه خوب مي داند كه حسين عليه السلام پوچي را مي شناسد و لذا به راحتي كشته نمي شود و خوب مي داند كه چه موقع بميرد. حسين عليه السلام مي داند وقتي بايد بميرد كه بزرگترين ثمره را براي حيات بشريت به ارمغان بياورد. كسي كه پوچي را مي شناسد مي تواند درست زندگي كند. شما در ابتداي انقلاب اسلامي به خوبي ديديد كه مردم به اندازه اي كه به شهادت نزديك شدند، پوچي هايشان كمتر شد، جنگ تحميلي 8 ساله، مسلما يك جنگ حسيني بود، زندگي همه مردم در آن فضا با بهره شده بود، از معلم گرفته تا بقال، همه داراي يك زندگي معني دار مفيد شده بودند، آيا الان هم همين طور است؟ در جنگ چون حسيني تر بوديم، يك پيرزن احساس مي كرد زندگي اش معني دارد، يك كشاورز هم حس مي كرد زندگي اش معني دارد، همه حس مي كردند كه در يك زندگي با معني قرار گرفته اند. آيا الان به اندازه زمان جنگ معني داريم؟ ولي هر چه بود 8 سال جنگ ما بوي حسين عليه السلام مي داد و به همان اندازه نيز، 8 سال جنگ بوي بي ثمري نمي داد، بوي ثمردهي مي داد، در و ديوار اين كشور به «وجود» فكر مي كرد نه به «عدم» چرا كه جنگ ما جنگ حسيني بود و حسين پوچي را مي شناسد، چيزي كه معاويه فكر مي كند مي تواند با آن مردم را غافل كند، حسين عليه السلام آن فرهنگ را رسوا مي كند. فكر مي كنيد معاويه چكار مي كند؟ در نهايت امر مي آيد به من و شما پول مي دهد، اگر من و شما پوچي را بشناسيم، مي گوييم پول را چه كار كنيم؟ اگر پول من و شما زياد باشد چه مي كنيم؟ اتاقمان را رنگ مي زنيم، لباس نو مي خريم و... اينها اگر هدف شد كه همه اش پوچي است. اگر كسي پوچي را شناخت تشخيص اين امور برايش ساده است، بسياري از اين


جوان ها را بيدار مي بينيم چرا كه مي فهمند در دهان سگ پوچي هم چون استخوان در حال له شدن و خرد شدن هستند، دارند دست و پاي مي زنند تا از اين ورطه هلاكت خود را برهانند و تلاش مي كنند خود را از اين پوچي نجات دهند.

راه نجات از پوچ شدن انسان فقط از طريق محبت حسين عليه السلام و معرفت حسين عليه السلام و آن امام را، امام خود دانستن و يك نوع اتحاد با او برقرار كردن ممكن مي باشد، من راه دومي به جز اين راه در اين قرن سراغ ندارم، نمي دانم آيا تاكنون توانسته ايد پوچي را به خود حس كنيد؟ اگر شما نگاه كنيد به زندگي مردمي كه خليفة اللهي خودشان را فراموش كرده و به پلشتي و پوچي افتاده اند، آن پوچي را خوب بشناسيد و درست تحليل كنيد و بترسيد كه خودتان گرفتار اين پوچي شويد و بدانيد كه تنها راه نجات شما از پوچي راه حسين است، شايد نهضت كربلا فهميده شود. فرهنگ معاويه، فرهنگ پوچ كردن انسان هاست فرهنگ ترس و رشوه و شهوت، فرهنگ نابود كردن انسان است و حسين عليه السلام اين را خوب مي فهمد و مي خواهد به همه بشريت بفهماند كه پوچي به رحيم اولياي خدا راه ندارد، چون كه آنها خدا دارند.

نگاهي به زندگي ها بيندازيد، سفرهاي بيهوده، ارتباطهاي نامقدس، مطالعه ي اطلاعات بي ارزش، غم و شادي هاي دروغين، همه اش بي معني است، اولياء خدا اين پوچي ها را مي شناسند اين كه مي گويند با علما ارتباط برقرار كنيد به اين دليل است كه با برقراري ارتباط متوجه مي شويد بسياري از چيزهايي كه پيش از اين براي شما مهم بوده است، ذاتا بي ارزش است. ناصرالدين شاه در سفر خود به سبزوار، به قصد اينكه خودنمايي كند و بگويد ما با فيلسوفان و عرفا ارتباط داريم به خدمت حاج ملاهادي سبزواري رفته بود، ديد كه عجب، اتاق مرحوم ملاهادي سبزواري، خشتي است و حتي كاه گل هم روي خشت ها كشيده نشده است ناصرالدين شاه روي تختي مي خوابيد كه قطعات الماس و برليان و زمرد فراواني در آن به كار برده شده بود. ملاهادي هم روي يك نمد مي خوابيد، ملاهادي هنگام ناهار با صداي بلند مي گفت كاسه دوغ به همراه دو قاشق چوبي و دو نان آوردند، ناصرالدين شاه يكي، دو لقمه


غذا خورد، ديگر نتوانست بخورد، گفت: من ميل ندارم، آقاي ناصرالدين شاه! مطمئن باش بيش از اين زندگي در دنيا بي خود است و تو خود بيخود شده اي كه به بي خودها دل بسته اي، الان كه ما اينجا هستيم در نظام برتر عالم - يعني در برزخ و در سينه مؤمنين - چه كسي پوچ است؟ ناصرالدين شاه يا ملاهادي سبزواري؟ تازه، آنچه كه ملاهادي سبزواري در سينه داشت، خيلي بيش از آن بود كه در كتاب ها نوشت و رفت، آقاي طلبه اي مي گفت در پشت بام مسجد مروي تهران مشغول كيمياگري بودم، همشهري هايم از شهر فسا آمدند و گفتند بيا با هم به مشهد برويم، با همديگر حركت كرديم، به سبزوار رسيديم، گفتند يك عرض ارادتي هم خدمت ملاهادي سبزواري بكنيم، خدمت حضرت آقا رفتيم، نه من او را تا كنون ديده بودم و نه او مرا، پس از اينكه همه خواستيم خداحافظي كنيم و برگرديم، به من گفت: بايست، من ايستادم، به من گفت: اي مرد خدا، كيمياگري در پشت بام مسجد مروي تو را به جايي نمي رساند، برو درست را بخوان يعني:



آنچه در آينه جوان بيند

پير در خشت بيش از آن بيند



منظور اين است كه انسان ها مي توانند به جايي برسند كه هست را از نيست و واقعيت را از پوچي تشخيص دهند.

حسين عليه السلام آمده است كه نگذارد ما هيچ و پوچ شويم آيا «آن كس كه كسوت خليفة اللهي را از قامت خود بيرون كند به جز پوچي، چه چيزي در انتظارش هست؟» وقتي كه حد يك انسان به عنوان مثال يك «ماشين پيكان» مي شود، اين ديگر نمي تواند «خليفة اللهي» باشد، اين به راحتي گول هر شيطاني را مي خورد و به راحتي تحت تاثير تبليغات آمريكا قرار مي گيرد. به برخي از اين دانش آموزاني كه در المپيادهاي مختلف قبول مي شوند، گفته اند اگر مي خواهيد انسان مهمي باشيد بايد در رياضيات اول شويد، نه اينكه خليفه خدا شويد تا مهم و باارزش شويد. و لذا آمريكا و برخي ديگر كشورها براي قبول شدگان المپيادها پيغام فرستادند كه شما كه مي خواهيد مهم شويد بياييد اينجا، ما به شما همه ي امكانات را خواهيم داد، و تعداد زيادي از آنان با خانواده هايشان رفته اند. آري او كه بگويد من به جهت دنيا مهم هستم


معاويه او را مي دزدد، كسي كه پوچي را نشناسد، حكومت هاي پوچ او و زندگي اش را مي بلعند، حسين عليه السلام آمده است تا ما پوچ نباشيم، پوچ نبودن به اين است كه حسيني زندگي كنيم، يعني نگذاريم فرهنگ معاويه ما را بدزدد.