بازگشت

جبهه جهل


چنانچه با ملاك هاي ديني و باورهاي قلبي در تاريخ اسلام سير كنيم، مي بينيم كه از طريق ارتباط با اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله با يك عالم حضور و بقاء روبرو مي شويم، و اميد، همه ي جان ما را فرامي گيرد. اين اميد، آن اميدي نيست كه در روانشناسي مطرح است، اميدي است كه تمام وجود انسان را به عالم بقاء متصل مي كند و اين فقط در يك فرهنگ الهي نهفته است و آن فرهنگ، فرهنگ اهل بيت است،چنين اميدي را فقط فرهنگ كربلا مي تواند در جامعه محقق و نهادينه نمايد تا در نهايت زندگي بشر مرعوب زورداران نباشد. اما در طرف مقابل، ارتباط با معاويه، انسان را از همه چيز محروم مي كند و اين مسئله را اهل بيت از همه بهتر مي دانستند و غصه مي خوردند كه چطور مردم به اين خانواده غيبي و معنوي متصل نمي شوند و بدبخت مي شوند. يعني مي دانستند كه بشر با حاكميت منهاي ديانت به برهوت بي معنايي و بي هويتي هبوط خواهد كرد و چه اندك بودند آن هايي كه اين محروميت را فهميدند. هر چند عده اي كه سوسوي اين حالت بر قلبشان خورده بود، دل در گرو حاكميت اهل بيت مي بستند - از جمله كوفيان - ولي چون با عمق جان مسئله را دريافت نكرده بودند، اين حالت و اين طلب پايدار نمي ماند و با اندك سايه ترس، فراموش مي شد، اما خود اهل بيت بيش از همه متوجه اين محروميت بزرگ براي بشر بودند. كدام محروميت؟ محروميتي كه اگر اهل بيت بر جامعه حكومت نكنند آن جامعه پوچ است و لذا در هر شرايطي سعي در نماياندن اين رحمت الهي داشتند كه بشر از معني اصلي زندگي محروم نماند و بخواهد كورمال كورمال راه را طي كند.

در فرهنگ معاويه اي آدم ها ابزار بودند، در كتاب تاريخ مروج الذهب مسعودي آمده است كه در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام شخصي در شام ناقه اش (شتر ماده) را گم كرده بود، كسي هم از كوفه با جمل (شتر نر) به شام آمده بود آن شخص يقه اين فرد را گرفت كه اين شتر تو ناقه ي من است و بايد به من برگرداني، دعواي اين دو فرد به معاويه كشيده شد آن فرد شامي پنجاه مرد را به عنوان شاهد آورد و همگي


گواهي دادند كه اين ناقه متعلق به مرد شامي است و معاويه هم عليه مرد كوفي حكم كرد و دستور داد شتر را به مرد شامي بدهند، مرد كوفي گفت اصلحك الله، اي معاويه! اين شتر من جمل است و اصلا ناقه نيست (شتر نر است نه شتر ماده) چگونه اين پنجاه نفر شاهد، گواهي بر ناقه بودن اين شتر دادند و تو هم حكم كردي؟ معاويه گفت:اي مرد، اين حكمي است كه صادر شده است و قابل برگشت نيست، در پنهاني آن مرد كوفي را طلبيد و گفت اين جمل تو قيمتش چقدر است؟ گفت 100 دينار. معاويه گفت اين 200 دينار را بگير و برو. اين شخص بيشتر تعجب كرد كه آيا معاويه هم نمي فهمد كه اين جمل است، چه ربطي به ناقه دارد؟! معاويه به صاحب جمل گفت برو به علي بگو با اين افرادي كه بين جمل و ناقه فرق نمي گذارند به جنگ تو مي آيم. يعني اين ها، آدم هايي هستند كه عقل ندارند و من هم نمي گذارم عقل شان رشد پيدا كند. يعني اي علي تو مي خواهي مردم را در حدي بياوري كه حق را از باطل بتوانند تفكيك كنند ولي من فرهنگ و گروهي را به صحنه مي آورم كه نتوانند برنامه هاي تو را درك كنند و فرهنگي را حاكم مي كنم كه حرف تو در فضاي آن فرهنگ، معنا و مفهومي نداشته باشد و اصلا تو حرفي براي گفتن نداشته باشي. - البته اين نكته ديگري است كه آيا خداوند اجازه داد كه معاويه به آرزويش برسد يا نه - آنچه مهم است اين است كه بدانيم، ملتي كه زير حاكميت غير اهل بيت است، نمي تواند شعور پيدا كند و حق را بشناسد و خلاصه در حاكميت غير الهي زندگي چيزي جز تمام شدن فرصت حيات در جهالت نيست.

فرهنگ حسين عليه السلام و اهل بيت يك فرهنگ جامع است كه خودش يك عالم دارد، بايد تلاش كنيم تا با ارادت به حسين عليه السلام وارد عالم حسيني شويم - بيش از اين كه از ما نخواسته اند! حالا فكر مي كنيد اگر من و شما در صحنه ي كربلا بوديم آيا رنگ مان نمي پريد و تا آخر مي مانديم؟ البته اميدوار هستيم ولي بنده اصلا تصور ماندنش را هم نمي توانم بكنم، البته اميدوار هستم چون اعتقاد من اين است كه امام حسين عليه السلام در كربلا به اصحاب شان يك لطف خاص كردند و يك توانايي تكويني به قلب اين انسان هاي شايسته دادند تا اين اصحاب توانستند در كربلا ظهور و تجلي


كنند وگرنه امكان نداشت. از ما خواسته اند كربلا و فرهنگ كربلا را بفهميم و بتوانيم بگوييم: «اني سلم لمن سالمكم» تا وارد دنيايي ديگر شويم، كه اين ذوات مقدسه و انوار مطهره براي نگاه ما به عالم اعلي و براي پوشش ما از معنويت خاص، هدايت خودشان را شروع نمودند. ما بايد با دقت هر چه بيشتر آنها را بفهميم، آري بايد تلاش كنيم تا آنها را بفهميم.

و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته