بازگشت

اسلام يك دين يا يك حكومت


يكي از نكاتي كه بايد روي آن وقت گذاشت اين است كه معاويه چه كرد؟ معاويه يك كار بسيار عجيبي كرد. او اسلام را به عنوان يك حكومت نشان داد نه به عنوان يك دين. البته توجه داريد كه اسلام به عنوان يك دين كامل داراي حكومت هم هست، اما اسلام فقط حكومت نيست. اين مسئله آن قدر ظريف است كه بسياري از مردم نفهميدند معاويه دارد چه كار مي كند. اهل بيت: بودند كه خطر اين فكر و كار معاويه را فهميدند. هميشه اين خطر بوده است و عشق به كربلا و اميرالمؤمنين عليه السلام كه ما را از اين خطر نجات مي دهد. چرا كه در آئينه كربلا آنچه اصل است دين است و يكي از ابعاد دين حاكميت آن است در اجتماع، نه اينكه دين فقط حاكميت باشد.

شاميان - با حيله معاويه - اسلام را به عنوان يك حكومت مي شناختند و نه به عنوان يك دين. و شايد بگوييم اين بزرگترين ظلمي بود كه بر اسلام در شام و بر مردم شام رفته بود و اصلا گمانشان اين بود كه اسلام در مدينه و ساير بلاد اسلامي همان اسلام در شام است و لذا روز ورود اسيران به شام را جشن گرفتند؛ چون حكومتشان بر دشمنان خود پيروز شده بود. و فكر مي كردند نزاع و درگيري بين دو حكومت است، يك طرف پسر پيامبر صلي الله عليه و آله به عنوان مخالف و يك طرف پسر يزيد به عنوان يك حاكم. اما راستي چه شد كه از طريق حكمت حسيني، شام نيز به حوزه اسلامي پيوست و آنچنان بيدار شد كه پذيراي روزهاي آخر عمر زينب عليهاالسلام گشت. و ديگر اين يزيد نيست كه در شام حكومت مي كند، بلكه حسين عليه السلام است كه در قلبها جاي گرفته است.

امروز بسياري از مردم شام معاويه (يعني كشور سوريه امروزي) ادعاي شعيه بودن دارند و حداقل در ادعا حسيني شده اند و قبر معاويه هم بي نام و نشان گشته و كسي به آن عنايتي ندارد، در حالي كه قبر حضرت زينب مورد


توجه و زيارت آنها قرار گرفته، قلب ها هميشه دنبال حق اند، قلب كل بشر امروز هم به معاويه نظر ندارد ولي اباعبدالله عليه السلام اگر در دنياي كفر هم بود به عنوان اينكه قلب ها در هواي حق مي تپد براي آنها يكي از قديسان به شمار مي آمد.

گفتيم كه معاويه دين را تبديل به حكومت كرد و كربلا به صحنه آمد كه بگويد دين اصل است و حكومت يكي از شوون دين است و معاويه مي خواهد دين را ذبح كند.

وقتي دين به معني حكومت شد، ديگر از حاكمان انتظاري جز حكومت نمي ماند و اين جا، هم مردم از حكومت ديني محروم مي شوند، و هم حاكمان غيرديني در امنيت خواهند بود، و انتظارهايي كه از يك والي اسلامي هست ديگر از حاكم غيرديني نخواهد بود.

وقتي دين به معناي حكومت شد ديگر از حاكمان انتظاري جز حكومت نمي ماند و اينجاست كه دو مشكل پيش مي آيد: يكي اينكه مردم از حكومت ديني محروم مي شوند و حكومت قانوني مي شود و دين امري شخصي تلقي مي گردد. و ديگر اين كه حاكمان غيرديني در امنيت خواهند بود.

شما ببينيد چرا ملكه انگلستان و درباريان آنها در حالي كه زشت ترين كارها را مي كنند كسي به آنها اعتراض نمي كند. چون با ملاك دين مي توان اعتراض كرد. ولي وقتي جاي حقيقت و جاي دين را حكومت تعيين مي كند ديگر ديني نمانده است كه بتوان بر اساس آن اعتراض كرد. بنابراين حكومت را حق، و حق را همان حكومت مي دانند. لذا بايد بيدار بود و ديد كه معاويه چه كار كرد و فرهنگ غرب امروز چه كار مي كند و برخورد اباعبدالله عليه السلام با معاويه چگونه بود؟ تا روشن شود برخورد ما با فرهنگ غرب كه دارد حيات جامعه


جهاني را تهديد مي كند - چگونه بايد باشد.

ولي شيعه چنين نيست كه دين را در حد يك حكومت بشناسد و بپذيرد، چون او علي عليه السلام را به عنوان والي و حاكم پذيرفته است، و ديني را مي شناسد كه حاكميت و حكومت را هم براي آن دين قائل است، و لذا حاكم و حكومتي را جز حكومت ديني نمي پذيرد، مي گويد دين بايد حاكم باشد نه حكومت. و اگر در كشور شيعه حاكميتي غير از حاكميت ديني پيشنهاد شود به زودي آن حكومت با مردم خود روبرو مي شود. و اين آرزوئي است واهي كه مردم را به حكومت غيرديني وارد كنيم - چه رسد به حكومت ضد ديني - و دينداري را شخصي بپنداريم و نه اجتماعي.عده اي مي گويند: حكومت غيرديني بايد حاكم باشد چون معتقد به پلوراليزم ديني يعني كثرت گرايي ديني هستند. در كثرت گرايي ديني براي هر كسي دين خودش حق است و چون دين هر كس براي او حق است هيچ ديني نبايد حاكم باشد و لذا بي ديني بايد حاكم باشد، ولي در اسلام بايد حكومت ديني باشد.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله اولين جايي كه پايشان محكم شد حكومت تشكيل دادند. اينها مي گويند اگر دموكراسي حق است دموكراسي ديني هم حق است و دموكراسي يعني هر كسي حقي دارد پس دموكراسي ديني هم يعني هر ديني حق است پس در نظام دموكراسي ديني نبايد هيچ ديني حاكم باشد نتيجه چنين انديشه اي بي رنگ شدن دين و حاكميت دموكراسي و ليبراليسم به جاي دين است، آن چنانكه در اروپا بوجود آمد. اينها متوجه نيستند كه اسلام و شيعه غير از مسيحيت و كليساست.

مگر واقعه قرن 18 و پيروزي سكولاريسم اروپا، در ايران واقع شدني است؟ مگر بقيه حوادث ايران با روند دين زدايي اروپا تطبيق دارد؟ مگر انقلاب


اسلامي در همان راستايي به پيروزي رسيد كه امور اروپا در آن راستا جلو رفته و مي رود؟ و يا بر عكس، انقلاب اسلامي نشان داد كه آن روند در كشور شيعه محقق شدني نيست. رضاخان و آتاتورك را بنگريد، رضاخان در ايران منفور و مضمحل است و با اينكه بيست سال جان كند، ملت شيعه او را مثل آب دهان از كشور بيرون انداختند. ولي آتاتورك در كشوري كه حسين عليه السلام ندارد - تركيه - هنوز به عنوان ارزش مطرح است. ما با تركيه كه مسلمان هم هست منطبق نيستيم چه رسد با اروپاي از نظر فرهنگي بي دين، كه روشنفكران ما مي خواهند ولايت فقيه را با كليسا مقايسه كنند و همان روند اروپا و حذف كليسا را براي اينجا بجويند. بر عكس، ولايت فقيه آن روند را هم برمي گرداند. يعني بايد اروپا هم به زندگي ديني برگردد ولي نه به كليسا و مسيحيت بلكه به اسلام و قرآن، آن هم اسلامي كه ولايت فقيه در آن نقش اساسي داشته باشد و نه نقش نظارتي و تشريفاتي و انشاء الله حكومت جهاني اسلام دارد پايه ريزي مي شود و در اين راستا تلاشهاي سكولاريستها پوسيده و پوچ مي گردد.