بازگشت

بازگشت به عهد محمدي


وقتي پيران اكثرا محافظه كار مي شوند و جسارت برگشت به ارزش هاي معنوي را از دست مي دهند، و جوانان ميان عهد ديني گذشته و عهد جديد اموي - رمي، سرگردان مي مانند، اگر صدايي بلند و بليغ آنها را به عهد ديني متذكر نشود، سايه سياه فرهنگ اموي - رمي، براي هميشه جوانان را به رنگ كفر و پوچي مي كشاند و حسين عليه السلام در آن شرايط، نسل سرگشته را به عهد ديني محمدي صلي الله عليه و آله متذكر شد و از پوچي و يأس رهانيد.

اين جاست كه به واقع مي توان پذيرفت كه حسين عليه السلام اسلام و مسلمانان را نجات داد - البته شيعه از نهضت امامش بهره بيشتر برده است - نسل جديد سرگردان شده بود و امام تذكري به همه آن زمانه بود.

قصه كربلا در جامعه آن روز خيلي محكم صدا كرد و در طول تاريخ حيات اسلام نيز جريان يافت. مولوي كه ادعاي شيعه بودن هم ندارد مي گويد: شخصي به شهر حلب رسيد، ديد شلوغ است، سئوال كرد چه خبر است؟ گفتند:


عاشوراست. مولوي به او مي تازد كه اي نادان نمي داني چه خبر است؟ جاي تعجب است جان انساني از قفس تن پريده و تو نمي داني چه خبر است؟ از عجايب است كه تو نمي داني عاشورا چه خبر بوده است.



روز عاشورا نمي داني كه هست

ماتم جاني كه از قرني به است



پيش مؤمن كي بود اين قصه خوار

قدر عشق گوش، عشق گوشوار [1] .



يعني با نهضت و حكمت امام حسين عليه السلام جهان اسلام معناي زندگيش عوض شد. تن آسايي آن چنان شيرين است كه در آن حال و هوا، فروريختن ارزش هاي معنوي چندان به چشم نمي آيد و اگر امام تمام زندگي خود را به خطر نيندازد، تن اسايي همه زندگي انسان ها را تا آخر اشغال مي كند و انسان ها از همه كمالات بازمي مانند. امام حسين عليه السلام با حكمت خود، هم زشتي تن آسايي را نماياند، و هم زيبايي فداكاري در راه دين را نشانمان داد از تلخ - كامي برهيم.

يكي از بيماري هايي كه هميشه جامعه را از حق گرايي محروم مي كند تن آسايي و رفاه است و اين جاست كه اباعبدالله عليه السلام تمام زندگي اش را و حتي تن خود را به صحنه آورد تا زشتي تن آسايي را بنماياند، و شيريني دينداري را نيز. اگر معاويه با رم، يعني غرب ارتباط نداشت يك ابوسفيان مرده بود، به همين جهت ما علاوه بر ابوسفيان، آل ابوسفيان و خود معاويه را هم لعنت مي كنيم. معاويه چه كرد كه بسياري از صحابه ساكت شدند؟ شخصي مثل عبدالله بن عمر كه يك زاهد مقدس بيچاره اي در مكه بود قبل از حركت به سوي كربلا خدمت اباعبدالله آمد و گفت:



پاورقي

[1] مثنوي مولوي دفتر ششم.