بازگشت

زينب در پاي تخت پدرش


هرگاه ابوحفص [1] اول كسي باشد كه كوفه را لشكرگاه و محل ذخيره و آذوقه ي لشكريان ساخت. ابوالحسن [2] هم اول كسي است كه آنجا را شهرستان [3] نموده و بتعمير و تمدن آن همت گماشت و آنرا پايتخت حكومت اسلامي قرار داد و كوفه در عصر علي (ع) مهد قضاوت و منبر خطابه و معهد علم و عبادت گرديد - دختر او زينب سلام الله عليها نيز در هنگاميكه پدرش اميرالمؤمنين بود اميرزاده و اميره ي كوفه محسوب مي شد و برادران امجادش مقام مجد و جلالت او را نگهباني و وجود او را بسي گرامي ميداشتند - عبدالله بن جعفر طيار پسر عمويش كه سيد كريمان و بجود و سخاوت مشهور بود او را بزني خواست و شهرت جود عبدالله بپايه اي بود كه بيكنفر تنها يعني زبير هزار هزار (يك ميليون) درهم وام داد و سپس به او بخشيد و سند آنرا به او پس داد - خانه ي زينب در كوفه پناهگاه فقراء و امراء هر دو بود و حتي پدرش هم گاهي در منزل مهمان مي شد چنانكه بنا بروايت مشهور در شب قتلش در خانه ي او بود.

در چنين شهري كه كاخ عزت و پايتخت پدرش بود زينب ناطقه و عقيله ي بني هاشم باسيري آمد و با عده اي از پردگيان آل رسول


بچنين محلي ورود فرمود و در پيرامون او مشتي كودكان يتيم و ذراري پدرش بر كجاوه هاي بي روپوش كه آنها را جز عفت و حياء ساتري نبود گرد آمده سواران قشون فيروزمند آن مستمندان را مانند بردگان در پيش اسبان خويش ميراندند و اهل كوفه را از نظاره ي اين منظره ي غريب عبرت گرفته و از آنچه بر عترت پيغمبر مي نگريستند ميگريستند ناله كنان و فريادزنان از روي رأفت و رحمت نان و خرما بكودكان مي بخشودند - بر دخت بتول و سليله ي رسول اينكار مردمان كوفه بس گران آمده به آنها بانگ ميزد كه صدقه بر ما اهل البيت حرام است و هر زني از بالاي بام و برزن بر اين اسيران ممتحن گريان بود.

خزيمه ي اسدي (يا بشر بن خزيمه اسدي) [4] گويد چون داخل كوفه شدم بموقعي برخوردم كه علي بن الحسين (ع) را با ذراري رسول از كربلا بسوي پسر زياد ميبردند و زنان كوفه را ديدم كه ايستاده و گريبانها چاك كرده و علي بن الحسين (ع) با صداي نحيفي كه از شدت رنجوري ضعيف شده بود ميفرمود: «اي اهل كوفه آيا بر ما گريانيد پس جز شما ما را كه كشت؟» و بزينب دختر علي (ع) نظر كردم و بخدا قسم هيچ زني مستوره ي باشرم و حيائي را نديدم كه بدين فصاحت سخنراني كند و تكلم نمايد گوئي زبان اميرالمؤمنين در دهان


داشت و بمردم اشاره فرمود كه ساكت شويد، نفسها ساكن و جرسها راكن گرديد - همگي خاموش و سراپا گوش شدند آنگاه فرمود:

الحمد لله و الصلوة علي ابي محمد و آله الطيبين الاخيار - اما بعد يا اهل الكوفة يا اهل الختر [5] و الخذل (يا اهل الختل و الغدر) اتبكون فلا رقأت [6] الدمعة (العبره) و لا هدأت الرنه [7] انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا [8] تتخذون ايمانكم دخلا بينكم الاوهل فيكم الا الصلف [9] و الشنف [10] .


(و النطف) [11] و ملق الاماء [12] و غمز الاعداء و هل انتم كمرعي دمنة [13] او كفضته (كقصته علي ملحودة) [14] الاسآء ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون [15] اتبكون و تنتحبون اي و الله و انكم و الله احرياء [16] بالبكاء فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا فلقد فزتم (ذهبتم) بعارها و شنارها و لن ترحضوها [17] بغسل بعدها ابدا و اني ترحضون قتل سليل خاتم النبوه و معدن الرساله و سيد شباب اهل الجنة


و منار محجتكم [18] و مدرأ حجتكم [19] و ملا ذخيرتكم و مفرخ [20] (و مفزع) نازلتكم و مدرة [21] سنتكم - الاساء ما ترزون - بعدا لكم (فتعسا و نكسا) [22] فلقد خاب السعي و تبت الايدي و خسرت الصفقه [23] و بؤتم [24] بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة لقد جئتم شيا ادا [25] تكاد السموات يتفطرن منه [26] و تنشق الارض و تخر الجبال هدا [27] ويلكم يا اهل الكوفة اتدرون اي كبد لرسول الله فريتم و اي كريمة له ابرزتم و اي دم له سفكتم و اي حرمة له انتهكتم لقد جئتم بها شوها [28] و خرقاء [29] .


(صلعا عنقاء (او عنفاء) أسواء فقماء [30] شرها طلاع الارض [31] و ملاء السماء. افعجبتم ان قطرت السماء دما و لعذاب الاخرة اخزي و هم لا ينصرون [32] (و انتم لا تنصرون) فلا يسخفنكم المهل فانه لا يحفزه البدار [33] و لا يخاف (عليه) فوت الثار و ان ربكم لبالمرصاد [34] - يعني ستايش خدا را و درود بر پدرم پيغمبر و آل طاهرين او كه برگزيدگانند - اما بعد. اي مردمان كوفه - اي صاحبان فريب و خدعه - آيا بر ما گريه ميكند؟ آب چشم شما نايستد و ناله هاي شما ساكن نگردد - مثل شما بدان زن ماند كه رشته ي خود را بخوبي مي تابيد و باز ميگشود و تارتار ميكرد (شما نيز رشته ي ايمان خود گسستيد و بكفر اصلي خود بازگشتيد) - و در سوگندهاي خود جز نظر خيانتي نداريد - آيا در شما جز كبر و رياء و دعوي دروغ و آلوده ي بكينه و دهاء و نملق كنيزان و دوروئي دشمنان چيز ديگري يافت ميشود؟ و آيا شما جز بگياهي مانيد كه در مزبله اي دميده يا نقره (يا گچي) كه آرايش قبري شده باشد (يا نقره اي كه در خاكي مدفون شده باشد؟) بد توشه اي براي سفر آخرت خود


فرستاده ايد خشم خداوندي براي شما مهياست و در شكنجه ابدي خواهيد ماند، آيا گريه ميكنيد و ناله و فغان مينمائيد؟ - آري بخدا قسم بخدا شما سزاوار گريستن ميباشيد - زياد گريه كنيد و كم بخنديد - عار و ننگ ابدي را براي خود باقي گذاشتيد و اين عيب و عار را هرگز نتوانيد از خود دور كرد و با هيچ آبي پس از آن نتوانيد شست كشتن جگر گوشه ي ختم نبوت و كان رسالت و آقاي جوانان اهل بهشت و روشني بخش راه شما و مدافع از طريقه ي شما و پناه نيكان شما كه در هر حادثه و مصيبتي به او پناه ميبرديد و سكون دل خود را از او ميطلبيديد و اجراي سنت و شريعت خود را از او ميخواستيد، كجا توانيد شست؟ و با چه تلافي خواهيد كرد؟ بد گناهي مرتكب شديد - از رحمت خدا دور مانيد، بهلاكت دچار شويد و به نكس و زبوني مبتلا گرديد - سعي شما بيفايده و دستهاتان بريده ماند - در اين معامله زيان برديد و مستوجب خشم خداوندي گشتيد و خواري و بينوائي را براي خود خريديد - كار بسيار زشتي از شما سرزد نزديك شد آسمانها از هم بپاشد و زمين شكافته شود و كوه ها بسختي فرو ريزد - واي بر شما اي اهل كوفه آيا ميدانيد چه جگري از رسول خدا پاره كرديد؟ و چه پردگياني از حرم او را بيرون آورديد؟ و چه خوني از ناز پروردهاي او ريختيد؟ و چه پرده ي حرمتي از او دريديد؟ كاري بس قبيح و شنيع و داهيه اي بس زشت و فضيح بجاي آورديد - زشتي و قباحت آن ما بين زمين و آسمانرا فراگرفت - آيا شما را شگفت آيد كه آسمان خون ببارد و حال آنكه رسوائي عذاب آخرت بيشتر و كسي بياري شما نيايد - زنهار كه مدارا و مهلت


خداوندي شما را بي اعتنا و سبكبار نكند. زيرا خداي تعالي در عقاب گنهكاران مبادرت نميفرمايد (يا مبادرت بندگان بگناه او را بشتاب در عقوبت وادار نمي نمايد) و از گذشتن وقت انتقام و خونخواهي نميترسيد، براي ما و شما در كمينگاه و مراقب اعمال بندگان ميباشد.»

سپس از آنها اعراض نمود و مردم بحالت حيرت و سرگرداني درافتادند و دستها را بدهانها فروبردند و پيرمردي از بني جعض كه شرشك او بر ريش وي ميريخت ميگفت پيران شما بهترين پيران و نسل شما بهترين نژادهاست....

اسيران خاندان نبوت در كاخ فرمانداري كوفه - اسيران را در كاخ فرمانداري عبيدالله وارد ساختند و قبل از آنها سر حسين (ع) را وارد ساخته بودند زيرا پسر سعد در ساعتي كه حسين را بكشت سر آن بزرگوار را بتوسط خولي اصبحي براي پسر زياد فرستاد و خولي شب را در خانه ي خود بروز آورده و بامدادان سر مبارك را بنزد عبيدالله بياورد - پسر زياد سر را در طشتي گذارده و مجلسي از شيوخ و سركردگان شهر بياراست و طشت را در پيش رو نهاد و از شدت سرور و خرسندي هماره خندان بود و با شمشير كوچكي كه بدست داشت بر لبان آنحضرت ميزد بدون اينكه بكسي اعتنا كند يا احدي را در نظر آورد و هيچكس را نيز بر اين كار زشت او جرأت اعتراض نبود جز صحابي بزرگوار زيد بن ارقم كه بانگ برداشت و گفت شمشيرت را از اين لبان بردار بخدا سوگند بچشم خود ديدم كه رسول خدا بر اين لبها لب نهاد و آنها را بوسه ميداد


سپس بگريست و پسر زياد او را دشنام دادن گرفت و گفت خداوند چشمانت را بگرياند اگر شيخ و پيري خرف نبودي گردنت را ميزدم - زيد از جا برخاست و از مجلس خارج شده و بمردم ميگفت: «اي جامعه ي عرب پس از امروز شما جز بردگاني بيش نيستيد پسر فاطمه را ميكشيد و پسر مرجانه را بفرمانداري برميگزينيد».

چون اسراي آل حسين (ع) را بر پسر زياد ورود دادند خواهرش زينب خود را در بين مردم مخفي مي نمود و خدمتكاران دور او را گرفتند تا شناخته نشود - پسر زياد گفت: «من هذه المتنكره - (المتكبره) اين زن كه خود را بناشناسي زد (يا بما بزرگي فروخت) كيست؟» زينب جوابي نداد چون سه مرتبه تكرار نمود يكي از كنيزان بپاسخ گفت (اين زينب دختر فاطمه است) پسر زياد به او رو كرده گفت: (الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم و اكذب أحدوثتكم - سپاس خدائيرا كه شما را رسوا كرده و كشت و گفته هاي دروغ شما را آشكارا ساخت) زينب گفت: «الحمد لله الذي اكرمنا بمحمد و طهرنا تطهيرا لاكما تقول و انما يقتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا - سپاس خدائيرا كه ما را بوجود محمد گرامي داشت و از هر پليدي پاك و پاكيزه ساخت نه آنكه تو گوئي همانا فاسق رسوا ميشود و فاجر دروغ ميگويد و او جز ما خاندان است» پسر زياد گفت: (كيف رأيت صنع الله باهل بيتك - ديدي خداوند با خاندان و كسان تو چگونه معامله اي نمود؟) زينب گفت: (هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مصاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم فتختصمون عنده فتنظر لمن الفلج - كسان من مردماني


بودند كه خداوند كشته شدن را بر آنها ثابت و مقدر فرمود و بخوابگاه خودشان رسيدند و زود است كه حق تعالي تو و آنها را در يكجا گرد آورد و در محضر عدل او مخاصمه و محاكمه كنيد و در آنحال خواهي ديد كه فيروزي با كيست» ابن زياد را خشم افزون گشت و بالتهاب آمد - عمرو بن حريث به او گفت اي امير او زن است و زن را بگفتارش نگيرند - دوباره پسر زياد رو بزينب كرده گفت: «قد شفي الله غيظي من طاغيتك و العصاة المردة من اهل بيتك - حقا كه خداوند خشم دروني مرا از سركشي تو و نافرماني خاندان متمرد تو شفا بخشيد) زينب گفت: «لعمري لقد قتلت كهلي و ابرزت اهلي و قطعت فرعي و احتثثت اصلي فان يشفك هذا فقد اشفيت - بجانم سوگند كه تو پيران مرا كشتي و كسان مرا از پرده بدر كردي و شاخه هاي مرا بريدي و ريشه ي مرا بدر آوردي اگر اينكارها ترا تشفي داده پس خوب شفا يافته اي!» پسر زياد رو بحضار كرده گفت: (هذه سجاعه و قد كان ابوها اسجع منها - اين زني فصيح و قافيه پرداز است و پدرش از او زبان آورتر بود) سپس بطرف علي بن الحسين توجه كرده گفت نامت چيست؟ فرمود علي بن الحسين (ع) گفت: (او ليس الله قد قتل علي بن الحسين - آيا خدا علي بن الحسين را نكشت؟) علي (ع) فرمود: «كان لي اخ يسمي عليا قتله الناس - مرا برادري علي نام بود و مردم كشتند» پسر زياد گفت: (بل قتله الله - بلكه خدا او را بكشت) علي (ع) فرمود: «الله يتوفي الانفس حين موتها و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله» [35] .


خداوند در موقع مرگ جانها را مي ستاند و هيچ كس بدون اجازه ي خدا نميميرد» پسر زياد را خشم آمده و امر بكشتنش داد، عمه اش زينب به او در آويخت و گفت: «حسبك يابن زياد من دمائنا اما رويت و اشتفيت و هل ابقيت منا احدا اسئلك بالله ان كنت مؤمنا به ان تقلتني معه ان كنت قاتله - اي پسر زياد ريختن خونهاي ما ترا بس است آيا هنوز سير نشده اي و دلت خنك نگشته و آيا كسي را از ما باقي گذاشته اي؟ ترا بخدا اگر بخدا ايمان داري و اگر قصد كشتن او داري مرا هم با او بكش» پسر زياد نگاهي دراز به آن دو افكنده گفت: (عجبا للرحم تود ان تقتل دونه، دعوا الغلام ينطلق مع نسائه - دوستي رحمي عجب محبتي است دوست دارد كه با او كشته شود و بي او نماند - واگذاريد جوان را كه با زنان خود باشد).

پس از آن چون موسم وفاي بعهد و اداي مزد بخدمتگزاران فرا رسيده بود گروه بسياري از طمعكاران و چاپلوسان بسلام پسر زياد وارد و ازدحام نمودند - لكن پسر مرجانه مي دانست كه خزانه براي لشگريان تنها وافي نيست چه رسد كه به تمام وعده ها وفا شود از روي مكر و شيطنت باز آنان را بمواعيد بعدي دلخوش ساخت و از سر باز نمود و در اين معامله وزر و وبالي نصيب كوفيان گرديد و نتيجه و بهره از ديگران شد و پسر زياد بعد از كشتن امام به آنان حيله كرد و بسياري از آنان را حتي از مختصر اجر و مزدي محروم داشت و پيماني هم كه با پسر سعد بسته بود بشكست و آرزوي فرمانداري ري بدل او باقي گذاشت و چون سنان كشنده ي حسين (ع) بنزد او آمده و اين ابيات بخواند:




املاء ركابي فضة او ذهبا

اني قتلت السيد المحجبا



قتلت خير الناس اما و ابا

و خيرهم اذ ينسبون نسبا



(ركاب مرا پر از سيم يا زر كن زيرا من كشنده ي سيد محجوبانم كسي را كشته ام كه از حيث پدر و مادر بهترين مردم و از حيث نسب نيز بهترين كسان بود) - عبيدالله در رد او گفت پس چنين كسي را كه اينگونه بحال او شناسا بودي چرا كشتي؟ و دسته اي از اين گروه خدمتكرده را بامير خود يزيد احاله نمود كه بشام رفته و جايزه ي خود را در آنجا بستانند و اسيران خاندان حسيني را نيز باتفاق آنها اعزام داشت و پيشواي اردو را زجر و سركرده ي لشكر نگهبانان آنها را شمر قرار داد و تمام سرهاي شهيدان را نيز با آنها روانه شام نمود.

پسر زياد از آنروز چنين كرد و اسيران را بزودي از كوفه روانه ساخت كه بسرعت تغيير و تبديل حالت كوفيان عارف بود و مقدمات انقلاب دلهاي مردم را از آنچه قبلا گفتيم حس كرده و بخطر باقي ماندن آل پيغمبر در آنجا با پر بودند زندان از شيوخ قبايل و رؤساي طوايف پي برده بود چه عبيدالله مانند يزيد نبود كه بحالت حاضره مفتون شده و از نتايج بعدي امر غافل گردد بنابراين در فرستادن اهل بيت بشام تعجيل كرد و خاندان اطهار (ع) بهرگونه سختي و مشقات سفر تن دادند تا در اوايل ماه صفر بشام رسيدند.


و ما يجزي ذلك او يغني عنا و قد قتل الحسين (ع) و حزب الشيطان يقربنا الي حزب السفهاء [36] ليعطوهم اموال الله علي انتهاك محارم الله فهذه الايدي تنطف [37] من دمائنا و هذه الافواه تتحلب [38] من لحومنا و تلك الجثث (الطواهر) الزواكي يعتامها [39] عسلان [40] الفلوات [تنتابها العواسل و تعفوها امهات الفراعل] فلئن اتخذتنا مغنمأ (لتجدنا و شيكا مغرما) فلتتخذن مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك (و ما ربك بظلام للعبيد فالي الله المشتكي و عليه المعول تستصرخ [41] يابن مرجانه و يستصرخ بك و تتعاوي و اتباعك عند الميزان و قد وجدت افضل زاد زودك معاويه فتلك ذرية محمد (ص) فو الله ما اتقيت غير الله [42] و لا شكواي الا الي الله فكد كيدك و اسع سعيك و ناصب جهدك [43] فو الله [لا تحو ذكرنا]


و لا تميت و حينا و لا تدرك امدناو] و لا ترخص عنك عارا ما آتيت النيا ابدا (عارها و هل رأيك الافند و ايامك الا امدو جمعك الابدد يوم يناد المناد الا لعنة الله علي القوم الظالمين) [44] - و الحمد لله الذي (ختم لاولنا بالسعادة و المغفرة و لاخرنا بالشهادة و الرحمة) ختم بالسعاده و المغفرة لسادات شبان الجنان فاوجب لهم الجنة و اسئل الله (نسئل الله) ان يرفع لهم الدرجات و ان يوجب المزيد لهم من فضله فانه ولي قدير (و نسئل الله ان يكمل لهم الثواب ويوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة انه رحيم ودود و حسبنا الله و نعم الوكيل)

حاصل ترجمه آنكه: پس از سپاس خداوند و درود بر پيغمبر خدا فرمود:

اي يزيد - خداوند تعالي سبحانه براستي و درستي خبر داد آنجا كه فرمايد: «فرجام حال بدكاران بد بود از اينكه آيات خداوندي را تكذيب كرده و به آن مسخره و استهزاء مي نمايند»

اي يزيد - آيا گمان بردي كه چون راه اطراف زمين را بر ما بگرفتي و اكناف آسمانرا بر ما بربستي و پردگيان آل رسول را مانند اسيران بهر شهري راندي ما را در نزد خدا خوار كردي و تو خود عزيز گشتي و اين ماجرا كه از تو بر ما گذشت از جلالت قدر و بزرگي منزلت تو در نزد خدا بود؟ و از اين پنداربيني خود بالا بگيري و بچشم تكبر در اطراف خويش بنگري و دلخوش باشي كه دنيا را براي خود گرد آورده (يا وسيع كرده اي) و كارها را منظم نموده اي و خدايت مهلت داد و از غم و اندوه رهائي بخشيد و ملك


و سلطنت ما ترا صافي شد؟ آهسته باشد و دمي بيارام. آيا فراموش كردي كه خداي چه فرمود؟ مگر نفرمود: «زينهار گمان مبرند كه ما چون كفار را مهلت ميدهيم خير آنها در آن است بلكه آن گروه را زماني دراز بحال خود ميگذاريم تا بر گناهان خويش بيفزايند و عذاب خوار كننده اي آنها را فراگيرد.»

اي پسر آزاد شدگان در روز فتح مكه - آيا از عدل و داد تست كه زنان و كنيزان خود را در پس پرده بنشاني و دختران پيغمبر خدا را مانند اسيراني براني؟ در حالتيكه پرده ي حرمت ايشان را دريده اي (و رويهاي آنانرا باز كرده اي) و صداهاي آنها را خشن ساخته اي - زنان پر اندوهي كه شتران آنها را بشتاب ميگردانند و دشمنان بسختي آنها را از شهري بشهري ميرانند در هر مورد و منزلي مردم در آنها مينگرند و نزديك و دور و دون و شريف در رخسار آنها بتأمل نظر ميكنند، از مردان آنها دوستي و از حميت كشان ايشان احدي بهمراه آنها نيست نه كسي مراقبت آنها كند و نه كسي به آنان پناهي دهد - آيا چگونه اميد مراعات و مراقبت از كسي توان داشت كه از دهان خود جگر پاكان درانداخته [45] و گوشتش از خون شهيدان روئيده است؟ و چگونه در دشمني با اهل البيت طلب مسامحه و درنگ توان كرد از كسيكه بديده ي بغض و كينه در ما مي نگرد و بدون اينكه در خود فرض گناهي كند يا گناه خود را بزرگ بشمارد پيوسته باين شعر تمثيل ميجويد و آرزو


كرده ميگويد: «كاش بزرگان قبيله من كه در گذشته و در جنگ بدر كشته گشته اند بودند و با خرمي و شادكامي اين كينه كشي را ديده و يزيد را تمجيد مي نمودند» با نشاط و استشهاد باين اشعار آرزو ميكني و با چوب دست خود بدندانهاي مبارك ابي عبدالله آقاي جوانان اهل بهشت ميزني؟ اي يزيد - چرا شادي نكني؟ و اين سخنان نگوئي؟ و حال آنكه بكشتن آل محمد (ص) و خاموشي ستارگاني از بني عبدالمطلب از زخم دروني خود پوست برداشتي و كينه ي ديرينه ي خويش را از بن برآوردي و اينك بزرگان در گذشته و رفتگان خاندان خود را همي دعوت ميكني و آواز مينمائي - پر بيخبري كه خود عنقريب به آنها پيوسته مي شوي و آرزو مي كني كه كاش در دنيا نه دستي داشتم و نه زباني دستم شل و زبانم لال مي شد تا نميگفتم آنچه گفتم و نميكردم آنچه كردم.

بارالها حق ما بستان و از ستمكار ما تو خود انتقام بكش و بجاي آنكه خونهاي ما بريخت و حاميان ما را بكشت غضب خود را نازل كن، بخدا اي يزيد هر چه كردي بخود كردي ندريدي مگر پوست خويشرا و نبريدي مگر گوشت خود را. بزودي با حالت خواري بر رسول خدا وارد خواهي شد در صورتيكه خون ذريه او را ريخته اي و پرده ناموس و عترت و پاره هاي تن او را دريده اي - در آنجا حضرت دادگر پريشاني ايشانرا جمع فرمايد و پراكندگي آنها را بسامان مبدل سازد حقشان را زا ستمكاران بازستاند - گفتار خداست كه فرمايد: «زنهار گمان مبري كه كشتگان در راه


خدا مرده اند بلكه زنده اند و در نزد پروردگار خود بهرگونه نعمتي متنعم اند.»

در چنان حال ايزد تعالي بداوري و پيغمبر بدشمني و جبرئيل به پشتيباني ما ترا كفايت ميكنند و عنقريب معاويه پدرت كه ترا ولايتعهد داد و اين بساط براي تو بگسترد و مسلط بر جان و مال مسلمانان كرد حال خود خواهد ديد و بسزاي خود خواهد رسيد مي بينيد خود را در دادگاهي كه خصم او محمد و دادرس آن خداوند و گواه آن اعضاء و جوارح خودتان و بر ضرر شما شهادت دهند و بنگريد كه جاي كداميك بدتر و ياوران كدام طرف ناتوان تراند.

اي دشمن خدا و اي پسر دشمن خدا بخدا سوگند اگر چه حوادث و شدايد روزگار مرا بمكالمه و مخاطبه ي تو بداشت باز ترا بسيار كوچك و حقير ميشمارم و سرزنشهاي ترا بزرگ ميدارم ولي دريغا كه ديده ها گريان است و سينه ها سوزان و چه فايده كه حسين (ع) كشته شده و لشكر رحمان بدست لشكر شيطان اسير گشته و اموال خدائي براي دريدن پرده هاي حرمت الهي بين آنان تقسيم گشته خونهاي ما از دستهاي دشمنان ما ريزان و از دهانهاي آنها گوشت بدن ما در سيلان است بر آن جسدهاي پاك گرگان بيابان درآيند و كفتاران صحراها بگذرند.

اي يزيد اگر امروز بغنيمتي رسيدي فردا بغرامتي درافتي آنگاه كه چيزي نيابي جز آنكه خود از پيش فرستاده اي - در آنجا پسر مرجانه را صدا ميكني و او ترا صدا ميكند؛ تو و پيروانت در


برابر ميزان عدل و داد اجتماع ميكنيد و بهترين توشه اي كه معاويه برايت فراهم كرده و در آنجا مي يابي و ذريه ي محمد (ص) را در برابر خود مينگري - قسم بخدا جز از خدا از ديگري نميترسم و جز بخدا بديگري شكايتي نميكنم چه حقتعالي نسبت به بندگان بستم منسوب نگردد و در همه حال شكايت بدو شود و بازگشت همه كس بسوي او و پناه بندگان بدرگاه او باشد. اي يزيد از كيد فروگذار مكن و دست از كوشش مدار و بكن آنچه تواني بخدا قسم است كه ذكر ما را از صفحه ي جهان محو نتواني كرد و شرافت وحي و مزيت نبوت را نتواني ميرانيد و ننگ اين ماجري و عار اين داستان را از خود نتواني شست - رأي تو سست و بي بنياد است و اندوخته ي تو جز چند روزي بيش نيست و فرجام روزگار تو جز پريشاني نخواهد بود در آنروزيكه منادي ندا كند كه لعنت خداي بر ستمكاران باد.

سپاس خدايرا كه اول ما را بسعادت و نيكبختي سرانجام داد و آخر ما را بشهادت و آمرزش خاتمه بخشيد و از خدا ميخواهيم كه ثواب شهيدان ما را كامل كند و اجر ايشانرا زياد سازد و در تفقد و تعهد احوال ما بازماندگان بر سر احسان بوده باشد و او جل جلاله بخشنده و مهربان است و در جميع جهات ما را وكيلي نيكو و كافي است (و از او ميطلبيم كه مراتب آنها را بالا برد و از فضل خود به آنها زياد بخشد كه او دوست توانائي است)

(پايان خطبه)


هنوز دختر علي بن ابيطالب عليه السلام خطابه ي خود را بانتها نرسانيده و بلاغت خود را بپايان نبرده بود مگر آنكه طليعه هاي بيداري در افكار حاضرين آشكار و پرده ي شبهات از ديده ي اعيان شهر شام گرفته شد - تا آنوقت گمان ميكردند كه اينان اسيران روم و تتاراند و حتي يكي از ايشان دختري از دختران رسول خدا را بكنيزي و خدمتكاري خانه ي خود خواستگار گرديد از اين پس حقيقت اسيران در نزد اهل شام مكشوف گشت - و دانستند كه آنان از عناصر پاك هاشمي و خاندان طيب نبوي ميباشند - يزيد نيز بناچار بگشودن ريسمانها از دست و گردن اسيران امر داد و بسوي علي بن الحسين (ع) التفات نمود و از او خواستار گرديد كه به منبر رفته سخني گويد و در كار پدرش براي يزيد اعتذار جويد (بنا بنقل صاحب مقاتل الطالبيين) - پس ابن الخيرتين علي بن الحسين بر منبر بالا رفت و خدايرا ثنا گفت و رسول خدايرا به درود ياد نمود و سپس فرمود: (ايها الناس من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني عرفته بنفسي انا بن البشير النذير انا بن السراج المنير... الخ - اي مردم هر كس مرا ميشناسد بشناسد و هر كس مرا نميشناسد خود را به او بشناسانم من پسر مژده دهنده و ترساننده ام، من پسر چراغ درخشنده و روشني بخشيده ام... تا آخر خطبه ي مفصلي كه هر كس بخواهد بصفحه 383 جلد چهارم اعيان الشيعه رجوع نمايد).

هنوز گفتار امام باتمام نرسيده بود كه دلهاي اهل شام منقلب گشت و صورتها بطرف او متوجه شد و بدان سان كه خطبه ي عمه اش


زينب سخن سرا در همگان مؤثر افتاد موجبات انتباه و آگاهي در همه كس پديدار گرديد.

پس دانستيم نهضت حسيني كه در دور محور تنبيه و آگاهي امت بر خطاكاري ها و اعمال زشت بني اميه دور ميزد بكشته شدن حسين (ع) در طف كربلا منقطع نشد بلكه همشيره ي گرامي و همسفر ناميش زينب سلام الله عليها بجاي او برخاست و در پايتخت بني اميه و محل فرمانفرمائي پسر زياد و پسر معاويه پرده از اعمال آنها برگرفت و رسوائيهاي آنان آشكارا ساخت و همچنين شيرزاده ي حسين (ع) در چنان محل بيمناك براي آگاهي بي خبران و نگونساري ستمكاران و يادآوري مردمان بمبادي دين جد امين خود خاتم رسولان بنوبه ي خود قيام و اقدام فرمود (ليهلك من هلك عن بينه و يحيي من حي عن بينه - تا به پيشوائي دليل و برهان آنكس كه قابل هلاكت است هلاك شود و آنكس كه لايق زندگاني است بزندگي ابد برسد).

بنابر مقدمات مذكوره قلب يزيد نيز بناچار منقلب گشت و از كشتن حسين بظاهر اظهار پشيماني نمود و گفت: (خداوند پسر مرجانه را از رحمت خود دور سازد چه اگر من بودم بكمتر از اين از حسين اكتفا مي نمودم) و از علي بن الحسين (ع) تقاضي كرد كه اگر حاجتي دارد از او بخواهد آنحضرت بپاسخ فرمود خواهشم اين است كه صورت پدرم به من بنماياني و از زنان اهل بيت آنچه بغارد برده اند و در آنها از مواريث پدران و مادران ماست باز ستانيده و به آنها پس دهي و اگر قصد كشتن مرا داري با اين عيال كسي را روانه



پاورقي

[1] ابوحفص کنيه عمر بن الخطاب است.

[2] ابوالحسن کنيه‏ي اميرالمؤمنين علي (ع) است.

[3] بنابر آنچه مورخ قرماني در اواخر اخبار الدول ذکر کرده است.

[4] بنا بنقل عمرو بن بحر الجاحظ متوفي 255 هجري در کتاب البيان و التبيين و غير او مانند بلاغات النساء ص 27 و جمهرة خطب العرب جلد 2 ص 124 و خيرات حسان ج 3 ص 23.

[5] ختر و ختل هر دو بمعني غدر و مکر و خديعه يا زشت‏ترين مکر ميباشد.

[6] رقاء الدمع خشک شدن و ايستادن اشک چشم - عبره اشک چشم قبل از اينکه جاري شود.

[7] رنه صوت و صدا.

[8] انکاثا جمع نکث کحمل تارتار کردن مو و پشم براي اينکه دوباره رشته شود و انکاثا در ترکيب يا حال است براي غزلها يا مفعول دوم است. براي نقضت [استشهاد به آيه‏ي مبارکه 94 از سوره 16 نحل] قرآن کريم است که گويند آن زن [ربطه دختر سعد بن تيم القرشيه] بود که در تمام روز رشته‏ي خود را ميبافت و در آخر روز رشته رشته و تارتار مي‏نمود.

[9] صلف مديحه‏سرائي به بيش از صفتي که در شخص باشد يا متجاوز از حد ظرفي در آن بريزند و بيش از حد تکبر نمودن.

[10] شنف نگاه کردن بگوشه چشم يا نظر بچيزي مثل اينکه به آن معترض باشند يا از آن تعجب کنند يا از آن او را بد آيد شنف له کفرح ابغضبه و تنکره.

[11] نطف فدف و تهمت زدن کسي بفجور و عيب.

[12] ملق و ملق يا تحريک تملق و چاپلوسي است اماء کنيزان و زرخريدان.

[13] دمنه آثاري است که پس از کوچ از کاروان بماند مانند پشک شتر و خاکستر و غير آن و حضرت زينب [ع] اين گفتار را از جد خود [ص] گرفته که فرمود اياکم و خضراء الدمن يعني بپرهيزيد از زني نيکو صورتي که نژاد و خاندان او بد باشد و خضراء الدمن سبزه‏ايستکه در روي مزبله برويد.

[14] فضة علي ملحوده اگر خوانده شود يعني نقره‏اي که درخاک مدفون شود يا قبري را به آن زينت کنند و قصه اگر خوانده شود بمعني کوچ باشد يعني قبري که ظاهر آن سفيدکاري و بگچ اندود گردد - ملحوده يعني مدفون در لحد غرض آنکه از آن سودي عايد نگردد.

[15] الاساء تا انتم خالدون استشهاد از آيه‏ي مبارکه 83 سوره (مائده) و آيه‏ي مبارکه اين است لبئس ما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله عليهم و في العذاب هم خالدون.

[16] احرياء جمع حري بمعني سزاوار باشد.

[17] شنار زشت‏ترين عيب رحض و ارحض اي غسل يعني شست و شو داد.

[18] محجة راه و طريق.

[19] مدرا: درء اي دفع و مدرأ آنچه به آن سيل و غير آنرا دفع کنند

[20] افرخ روعک يعني تسکين داد و ايمن کرد قلب تو را مفرخ تسکين دهنده و مفزع ملجاء و پناهگاه.

[21] نازله مصيبت شديد، - مدره جاري کننده.

[22] التعس هلاک نکس: نکسه علي رأسه: قلبه علي راسه و نکس بضم نون عود مرض است. بعد از نقاهت. تعسا له و نکسأ بفتح هر دو و گاه بضم نون در نکساء.

[23] صفقه معامله و فروش قسمتي از شيئي را گويند.

[24] بؤتم اي رجعتم.

[25] ادا اي فظيعا منکرا، (زشت و رسوا کننده).

[26] يتفطر اي يتشقق تخر اي تسقط.

[27] هد - هدا. البناء: هدمه شديدا و ضعضعه و کسره بشدة صوت (تکاد السموات - الي هدا استشهاد از آيه‏ي مبارکه 92 سوره 19 مريم).

[28] شوهاء: قبيحة الظاهر. (زشت ظاهر).

[29] خرقاء قبيحة الباطن (زشت باطن): مخالفة للنظام.

[30] صلعاء. الصحراء الخاليه (بيابان بي همه چيز) - عنقاء: الداهيه - اسواء: اسم تفضيل - القبيح: (زشت‏ترين).

[31] طلاع الشيئي، ملوه‏ي (تمامي).

[32] استشهاد به آيه‏ي 15 سوره‏ي 41 (حم سجده).

[33] حفزه‏اي دفعه - بدار. المبادره: اي لا تدفعه الي العقوبة المبادرة الي الذنب و لضمير لله تعالي. (يعني مبادرت بگناه او را وادار بگناه نميکند).

[34] المرصاد: محل مراقبة الخصم [کمينگاه و سنگر].

[35] استشهاد از آيه‏ي 43 سوره‏ي 39 [زمر] الله يتوفي الانفس حين موتها و آيه‏ي 139 در سوره‏ي 3 [آل عمران] و ما کان لنفس... الخ.

[36] حزب الشيطان تريد عبيدالله بن زياد و رجاله و حزب السفهاء يزيد و شيعته. (از حزب شيطان مقصود آن خاتون عبيدالله و کارکنان او از حزب سفهاء مقصودش يزيد و پيروان او بوده است).

[37] نطف: سال [يعني جريان يافت].

[38] تحلب العرق: سال و تحلب بدنه سال عرقا (عرق جاري شد).

[39] زواکي جمع زاکيه من زکي اذا صلح و تنعم. اعتام: اخذ العميمه بالکسر و هو خيار المال.

[40] و عسل الذئب: عسلانا اعنق و اسرع. و العاسل: الذئب (گرگ) و جمع آن عسل و عواسل کرکع و فوارس - و مراد در اينجا معني جمع است نه معني مصدري يعني ذؤبان الفلوات (گرگهاي) بيابانها - و در کتب لغت براي عامل جمعي غير اين دو جمع نيافتيم مگر اينکه مقصود مصدر وصفي باشد.

[41] تستصرخ: تستغيث [فرياد ميزني].

[42] اي لا اخاف الا الله (يعني جز از خدا از ديگري نميترسم).

[43] ناصبه العداوه: اي اظهر حاله (يعني دشمن خود را به او ظاهر ساخت).

[44] اشاره به آيه‏ي مبارکه 40 سوره‏ي 49 (ق) و استمع يوم يناد المناد.

[45] اشاره بروز جنگ احد که پهلوي حضرت حمزه سيد الشهدا (رض) بدريدند و جگر او را براي هند مادر يزيد بياوردند و او بدندان گرفته و درانداخت.