بازگشت

بيعت به يزيد


هواي ملك و دولت براي معاويه بي ابر و صاف گرديد قريب چهل سال حكمراني نمود. روزگار هم براي كمتر كسي اين گونه مسامحه و مساعدت نشان داده و او در خلال اين مدت شب و روز بكار بود و در عمليات خود قصور و فتوري نمي نمود. به بخشش مال و اعمال شيطنت و دهاء بر هواخواهان خود ميافزود و طرفداران خويش را اكرام مي نمود و بدينوسيله بر هر كس كه خواست غالب شد و اشخاص زرنگ و عيار و تردست و مكار مانند زياد و عمرو بن العاص و مغيره را استمالت كرده و به سمت هواهاي نفساني خود جلب نمود تا رشته هاي طرفدارانش در اطراف


گسترده دامنه ي مقاصدش بهمه جا كشيده و منبسط گرديد و حتي آل هاشم نيز باطاعتش سر تسليم و تمكين نهادند ولي در عين حال دوام اين شئون و بقاي اين بزرگواري آرزوي اين مرد بود و برقراري اين جلالت را براي خاندان و جانشين خود در نظر داشت و چون دانسته بود كه سلطنت او موقت و قسري است و امر اجباري و اكراهي نيز ناپايدار است و از انقلاب امور هم پس از مرگ خود براي اولاد خويش وبالاخص يزيد كه مورد نفرت و بدآمد جمهور بود بيم داشت بويژه چون اقدم و اولاي از يزيد هم در بين مردم وجود داشت اين خيالات خاطر او را راحت نميگذاشت - لذا بدين مصمم شد كه تا زنده است ملك را در خاندان خويش موروثي و پايدار كند.

بنابراين پس از آنكه سختي ها را آسان و جاده ها را كوبيد و راه ها را براي ابراز مكنونات خود هموار نمود در حيات خود [1] .


براي يزيد از تمام مردم بيعت گرفت و جز جماعتي كه از بيعت يزيد تن زدند بقيه سر تمكين نهادند و معاويه درضمن اين گرفتن بيعت مخالفين خود را نيز آزمود و سپس به پسر خود يزيد سفارش داد كه نسبت باشخاص مزبور هر چند پس از مرگ او هم با او بيعت نكنند نظر بدي نگيرد و پيرامون تعرض به آنها نگردد و سر اين تدبير داهيه ي قريش و معاويه پر طيش اين بود كه مي دانست پاره اي از اين گروه مردماني ضعيف النفس اند و سابقه ي كينه و بغضي با او ندارند - اما نسبت بحسين كه نفس پر شهامت پدرش علي (ع) در كالبد او بود از تعرض به او بر خاندان اميه بيمناك و ميترسيد كه اگر او بر ضد يزيد قيام كند حجاز و عراق عرب و عجم نيز با او قيام كنند و در موقعي بر يزيد بتازند كه براي كمك به او معاويه و عمر و عاصي موجود نباشند ولي چون حسين را مرد صاحب فضايل و شرافتمندي مي دانست چنين مي پنداشت كه هرگاه بمدارات با او بگذراند و بميل او رفتار كند حسين (ع) بحالت سكوت و سكون خواهد گذرانيد و آسيبي از طرف او به يزيد نخواهد رسيد اما پسر زبير چون مردي سلحشور بود با دشمنان بجنگ و با رقيبان بحيله و نيرنگ ميگذرانيد و مانند پدرش به بخل مشهور و هيچكس در او آرزو و طمعي نداشت يعني نه دشمن از او ايمن و نه دوست به او اميدوار مي شد معاويه دشمني با او را مهم نشمرد و از او متوقع محذور و زحمتي نبود لكن يزيد باين وصيت عمل نكرد زيرا او مردي مترف و مسرف بود و همواره زندگاني خود را به باده گساري و شرابخواري و عياشي و نخجيربازي ميگذرانيد و مرباي بچنين تربيتي البته جز پرستش هواهاي نفساني و


مستي از باده ي غرور و شهوت راني كاري ندارد و مردان سالخورده و مردمان بزرگ و ذيقدر را محترم نشمرده بدين آئين بي علاقه و به ميل عموم و جمهور وقعي نميگذارد.

بنابراين بمحض آنكه معاويه زندگاني را بدرود گفت متواليا احكامي از يزيد به پسر عمش وليد والي مدينه صادر شد كه از عموم مردم مدينه و بالاخص از حسين (ع) و پسر زبير بيعت گيرد. وليد چون ببدسابقگي يزيد و نيكنامي اشخاص نامبرده در نزد مسلمانان و مخصوصا اهل حجاز آگاه بود فرمانهاي يزيد را به حزم و احتياط تلقي كرده سياستش چنين تقاضي كرد كه قبلا با اين اشخاص بطور دوستانه موضوع را ابلاغ و بدوا بسلامت روي و مدارات موافقت آنها را جلب و سپس از مردم در مسجد مدينه براي يزيد بنام خلافت بيعت گيرد - لذا نزد حسين (ع) و پسر زبير كس فرستاده و آنها را به منزل خود خواند. حسين (ع) دعوت او را اجابت كرده و دسته اي از خويشان خود را هم بهمراه برد ولي آنها بدرون خانه نرفتند. وليد تا صحن خانه او را استقبال نمود و مروان [2] با حالت


دگرگون بجاي خويش نشسته و مكنونات خاطرش از سيماي خشمگين او هويدا بود.

وليد بدوا خبر مرگ معاويه را داده و حسين عليه السلام استرجاع [3] فرمود سپس وليد چنين بيان كرد:


«يزيد بيعت گرفتن از حضرتت را به من تكليف كرده رأي شما در اين باب چيست؟» حسين (ع) در پاسخ فرمود: «بيعت مثل مني براي مثل يزيد بهتر اينست كه آشكارا و در ملاء عام صورت گيرد و مناسب اين است كه اين امر را براي موقع اجتماع مردم در مسجد بگذاري» - وليد به نرمي و مساهله مسئول او را اجابت نمود ولي مروان آب صافي صلح و سلامت را كدر و گل آلوده ساخت و گفت: «اي امير تا از حسين بيعت نگيري او را رها نكني كه چون از نزد تو بيرون رود به او دست نيابي، چه او از تو تواناتر و تو از او ناتوان تري در اينجا بزندانش كن تا بيعت كند و اگر نكند گردنش را بزن» - حسين مجد و جلالت چون اين بشنيد برپا جسته و بطرف مروان بانگ برداشته فرمود: «اي پسر زن كبودچشم آيا تو و يا او مرا توانيد كشت؟ بخدا قسم دروغ ميگوئي و پستي فطرت خود را عيان ميسازي» اين بگفت و با بني هاشم به خانه ي خود برگشت.

وليد و مروان هر دو در طلب فروتني و تمكين حسين نسبت به يزيد برآمدند ولي اين يك به سياست و آن يك به تهديد - چه وليد بحال حسين (ع) عارف بود و ميخواست كه هر چند در پنهاني باشد از زبان حسين كلمه ي قبول را بدزدد و مي دانست كه او جوانمرد و راستگو و درست كردار است و چون كلمه اي بگويد بر سر آن پايدار است و مردي دو زبان نيست كه آشكارا و پنهانش فرقي كند مردي دو رو نباشد كه حضور و غيابش تفاوتي نمايد.

اما مروان گويا باين نكته پي برده بود كه چون مسلمانان در مسجد پيغمبر بين قبر و منبرش گرد آيند و ريحانه ي پيغمبر و بني هاشم


بر سر پا و اولاد مهاجر و انصار نشسته باشند بسب تأثيرات حسي و معنوي كار بسود حسين و زيان يزيد منجر يعني مردم بحسين بيعت كرده و از بيعت يزيد سرپيچي خواهند نمود بالجمله امري را كه وليد به آن ابرام و اصرار داشت مروان نقض و انكار مي نمود و بواسطه ي نبودن وسايل نشر اخبار و مراقبت والي مزبور خبر بخارج مدينه منتشر نمي شد. اما حسين (ع) يقين داشت كه مروان يزيد را از قضيه آگاه و او را بعزل والي يا والي را بجنگ با حسين و كسانش وادار خواهد ساخت، چه مروان را در گروه سفيانيان شخصيتي بسزا بود و در بين آنان مرد مبرزي بشمار ميرفت و در عين حال دشمن ديرينه ي پيغمبر (ص) و آل او محسوب و او و پدرش هر دو از راندگان رسول خدا (ص) بودند [4] و آنحضرت بزبان خود آنان را لعن فرموده بود و مروان هم در اثر اين بغض خود را در مقام انتقام بمثل يا افزونتر از آن نسبت بريحانه ي پيمبر ناگزير مي دانست و بدين جهات يزيد و اطرافيانش تابع اراده ي او و به هرچه راي ميزد مطيع و منقاد بودند - اين بود كه حسين (ع) براي خود چاره اي جز هجرت پنهاني از مدينه و عزيمت بطرف حرم خدا نديد



پاورقي

[1] مورخين از حسن بصري روايت کنند که گفت: دو نفر امر مردم را تباه کردند. يکي عمر بن العاص در آنروزي که [در جنگ صفين] به معاويه دستور داد که قرآنها را بر سر ني بلند کنند او بمقصود نايل شد و لي خوارج قرار را بر تعيين حکم گذاشتند و اين تحکيم تا روز قيامت برقرار ماند - ديگري مغيرة بن شعبه که در کوفه عامل و کارگذار معاويه بود - معاويه به او نوشت که چون نامه من بتو رسد خود را معزول بدان و بطرف شام بيا - مغيره در حرکت از کوفه و آمدن بشام سستي نمود و در اطاعت امر مزبور تأخير کرد. چون بيامد معاويه از او پرسيد که سبب اين درنگ و سستي تو چه بود؟ پاسخ گفت تهيه و مدارک امر مهمي باعث اين درنگ و تأخير گرديد. معاويه پرسيد آن امر چه بود؟ گفت از مردم جهت يزيد براي پس از تو بيعت مي‏گرفتم معاويه گفت قطعا چنين کاري کرده‏اي؟ مغيره گفت بلي. معاويه گفت پس بکار خود برگرد چون از آنجا بيرون شد و يارانش او را دوباره به منصب خود برقرار ديدند پرسيدند چه کردي که چنين شد؟ جواب داد که پاي معاويه را در رکاب ضلالت و خلافي نهادم که تا قيامت پاي او در آن رکاب باقي خواهد ماند (مؤلف).

[2] او مروان بن حکم بن عاص بن اميه است که در سال دوم هجرت تولد يافته و پيغمبر (ص) او را با پدرش حکم از مدينه بيرون کرده و بطائف فرستاد زيرا پدرش در روز فتح مکه با ابي‏سفيان از روي بي‏ميلي و دوروئي اسلام آورد و پيغمبر (ص) را در پشت سر آنحضرت مسخره مي نمود و جاسوسي کرده خبرهاي او را براي مشرکين ميبرد پيغمبر (ص) او را نفرين کرده و طرد فرمود عثمان در زمان خلافتش دوباره آن دو را (حکم و پسرش مروان را) پناه داد و بنزد خود آورد و سمت نويسندگي خود را بمروان داد و مسلمانان را اين کار عثمان بد آمده و افسرده ‏خاطر ساخت بخصوص پس از آنکه از زبان خليفه نوشته‏اي بدروغ نگاشت و در آن عامل مصر را بکشتن محمد بن ابي‏بکر و فرستادگان مدينه مأمور ساخت. همين مروان بود که فتنه‏ي يوم‏الدار (روز محاصره‏ي عثمان) را برانگيخت و در جنگهائيکه معاويه بر ضد امام برپا ساخت دست او بکار بود.

همچنانکه اسلام پدرش از روي نفاق بود مروان هم بنفاق با امام (ع) بيعت نمود و بزودي بشکست و با طلحه در جنگ بصره خروج کرد و طلحه را بکشتن داد و چون امام (ع) او را اسير نمود بشفاعت حسن (ع) خلاص شد و چون دوباره براي تجديد بيعت بنزد امام آمد آن حضرت او را از خود رانده و فرمود: (لا حاجة لي في بيعته انها کف يهوديه اما ان له امرة کلعقة الکلب انفه و هو ابوالاکبش الا ربعة و ستلقي الامة منهم يوما احمر.. يعني مرا حاجتي به بيعت او نيست زيرا دست او مانند دست يهودان است (کنايه از اينکه منافق است و دورو) اما او را حکومت و امارتي خواهد بود مانند آنکه سگ بيني خود را بليسد (کنايه از کمي‏مدت خلافت او) و او پدر چهار قوچ جنگي است (اشاره به سليمان بن عبدالملک بن مروان و هشام بن عبدالملک و يزيد بن عبدالملک و وليد بن عبدالملک) و عنقريب امت را از اناه روز خونين و سختي خواهد بود.)

سپس مروان بطرف معاويه شتافت و در صفين با او خروج کرد و پس از آنکه معاويه با سيدنا الحسن (ع) صلح نمود والي مدينه و تمام حجاز شد و فدک را براي خود تصرف نمود سپس مورد سوءظن معاويه گشته و او را معزول ساخت و پس از مرگ معاوية بن يزيد خلافت يافت و در سال 65 هجري زنش در شام او را خفه نمود.

[3] استرجاع گفتن آيه‏ي مبارکه: (انا لله و انا اليه راجعون) است که در پيش‏آمد مصيبتي گفته شود.

[4] جاحظ در رسالة المفاخر گويد که: مروان بن حکم خود و پدرش بلسان پيغمبر (ص) لعن شده و از مدينه اخراج گرديدند و در مدت حيات حضرت همچنين در عهد خلافت ابي‏بکر و عمر نتوانستند برگردند و هر چند عثمان درباره‏ي آنها و عودتشان بمدينه شفاعت نمود مفيد نيفتاد و تا آنکه خود عثمان خلافت يافت و مروان را بمدينه پذيرفت اين مسئله بر مسلمين ناگوار آمد حتي همين کار يکي از علل و اسباب قيام مسلمين بر عثمان و کشتن او گرديد.