بازگشت

نيرنگ معاويه در راه گرفتن ارينب زن عبدالله سلام براي پسرش يزيد


مجله ي شهيره ي الهلال مصريه داستان نغز و تاريخي ارينب را در يكي از شماره هاي خود [1] با مقدمه ي جالبي به قلم شيوا و تواناي استاد عبدالفتاح عباده [2] در بر گرفته، و ما هم اينك، محض اتمام فايده و آگهي خوانندگان گرامي، ترجمه ي فارسي همين داستان را از كتاب نفيس قمقام (ص 189 - 185، ط 1305 ه) تأليف فقيد علم و ادب، حاج فرهاد ميرزا، در اين جا عينا نقل و نگارش مي دهيم. [3] (واعظ چرندابي).

آورده اند كه شبي يزيد در خلوتي با يكي از خواجه سرايان معاويه نيكيهاي


پدر با خود بشمرد و در آن اثنا شكري با شكايت كرده، گفت: بدان وثوق كامل كه براي جميل و حسن نظر معاويه در حق خويش دارم، اظهار مكنون ضمير خويش نكنم، و او با كمال دانش و رأفت و بردباري در كار من ننگرد و به واجب حق من قيام ننمايد. خواجه سراي، موجب آن سخن بپرسيد. يزيد هيچ نگفت و سر به زير افكند. چون نيمشبي شد، نزد معاويه رفت. او سبب آمدن چنان بيگانه باز جست، وي آنچه از يزيد شنيده بود بيان كرد. معاويه از اضاعت حقوق يزيد و اغفال از انجاح مآرب او انكار شديد كرده، علي الفور، به احضار يزيد كس فرستاد. و او را عادت چنين بود كه هرگاه مهمي پيش آمدي، با يزيد استشارت كردي و از رأي او استعانت جستي. يزيد پنداشت كه مگر او را خواسته تا بدو رأي زند؛ حاليا نزد پدر آمد. معاويه روي با پسر كرده، گفت: با يزيد چه حظ تو را بود كه ما ناچيز انگاشتيم، و كدام حق تو ضايع داشتيم، و تو خود محبت و رحمت من با خويش مي داني، كه آنچه بايسته بود از آن پيش كه به خاطر خود بگذراني، مهيا داشته، ولايتعهد و امامت بر اصحاب رسول تو را دادم، چون است كه از سخط و غضب من نينديشيده، از آن پس كه شاكر بودي كافر آمدي، و من هيچ فرزند چون تو عاق نديدم. يزيد فصلي مشعر بر سپاسداري ادا نموده، و من چند كه بجستم از بنت اسحق كه در سلك زوجيت عبدالله بن سلام است، نيكوتر كس نيافتم، كه از بس صفات او بشنفتم، مرا بيش از عشق او امكان شكيبايي نيست، كه او را جمالي فايق و ادبي وافر و عقلي به كمال است، و اكنون كه راز خود آشكار كردم، بايد از انجاح مسئول تجافي نكني. معاويه گفت: هان اي يزيد! اندكي آهسته تر. من هيچ ندانم آن صبر و تحفظ و خرد و حيا كه داشتي به كجا شد. يزيد گفت: آن جا كه عشق بيايد، عقل نماند، كه پيش از من بسي از صالحان بدان مبتلا


شدند، كه نه عقل با عشق پايمردي كرد، و نه دين مانع آمد، و ديگر مرا جز وثوق به حسن عنايت تو دستگير نيست؛ گفت: باري همي بايد تا كتمان سر كرده، لب نگشايي تا در كار تو تدبيري انديشم. معاويه سخت به فكرت اندر ماند و گرد مكر و حيله گشت، چه بنت اسحق را با وجود شرف خاندان، خواسته [4] بي شمار بود، و شوي او عبدالله بن سلام، كه عم زاده ي او بود، از اشراف قريش و نزد معاويه مكانتي به سزا داشت و در آن هنگام در عراق عامل بود. حاليا معاويه بدو نامه كرده، از عراق به شام طلبيد. عبدالله بن سلام به شام آمده، معاويه گفت: تا او را منزلي مهيا و نزلي آماده داشتند. آن گاه ابودرداء و ابوهريره را - كه از صحابه ي رسول و آن هنگام در شام بودند - بخواند، و فصلي مشعر بر شكر حضرت باري درباره ي خويش و حسن توجه خود در حق امت بپرداخت. و در آخر گفت كه مرا دختري است و همي خواهم به شويش دهم و از جمله ي مردمان، عبدالله را پسنديدم كه فضل و دين و مروت و ادبي به سزا دارد. البته شما هر دو تن اين رسالت از جانب من بدو بگزاريد و جواب بازآريد. آن دو تن جانب عبدالله رفتند. و معاويه به دختر پيام داد كه چون ابوهريره و ابودرداء به خطبه ي تو بيايند، البته انكار مكن و بگوي كه عبدالله كفوي كريم است و با وجود بنت اسحق، امكان مزاوجت نباشد، كه من از غيرت ايمن نيستم و همي ترسم كه مستوجب عقوبت خدايي گردم. اگر عبدالله او را طلاق گويد، مرا استنكاف نيست. فرستادگان نزد معاويه آمده شكرگزاري عبدالله بن سلام و مسرت او بگفتند. معاويه گفت: دانسته ايد كه در اين امر، سبقت مرا بوده و از طرف من كره نيست شما را؛ نزد دختر ببايد رفت و اين سخن با او در ميان نهاد. چون فرستادگان با دختر بگفتند آنچه از پدر آموخته بود، هر دو تن بازگشته، سخن به عبدالله


گفتند. مسكين بدان تمويهات فريفته شده، بدون رويت زن را طلاق داد؛ آنها آمده حال با معاويه گفتند. معاويه گفت: زشت كاري كه او كرد زن خود طلاق داد؛ چندين عجلت روا نبود؛ اندكي شكيب همي بايستي تا كار بر وفق مقصود او ساخته شدي؛ «و لكن الاقدار غالبة و ما سبق في علم الله لابد جارية.» [5] شما امروز برويد، و چون بياييد، آنچه كردني است بكنيم. آنها بازگشتند و معاويه واقعه به يزيد بنوشت. دگرباره كه ابوهريره و ابودرداء نزد معاويه آمدند، گفت: من هرگز دختر را اكراه نكنم؛ شما خود نزد او رويد كه اختيار بدو گذاشته ام و رضاي او شرط است. و اين سخن از آن روي گفت كه كس را در حق او گمان غدر و مكر نرود. ياران نزد دختر رفتند و خشنودي معاويه در اين مزاوجت و طلاق بنت اسحق و محامد شيم و معالي اخلاق عبدالله، شرحي مستوفي بگفتند. دختر به تعليم پدر گفت «جف القلم بما هو كائن.» [6] عبدالله را در قريش خانداني رفيع و ساحتي منيع است، ليكن خداوند تدبير مصالح بندگان به ذات خويش همي كند، و كس بر قضا و قدر او پيشي نتواند جست، و اگر تقدير خدايي بر وفق اهواء انساني بودي، هر كس به مراد خويش برسيدي، و شما نيكوتر دانيد كه زناشويي اگر به هزل باشد، خود، جدي است، و جد آن را ندامت در پي، كه ندم بر دوام بماند، و آن لغزش را اميد قيام نباشد، و هر كار كه از روي تأني و تدبر كرده شود، آدمي از وخامت عاقبت ايمن ماند، و اگر محذوري اتفاق افتد، ببايد تا صبر و شكيبايي پيشه كند، در تدبير تقصير نكرده و امور بر وفق اراده ي خدايي جاري همي شود. چند كه بنده را اختياري نيست؛ حالي امروز برويد تا در كارها نظر كرده و باز


شما را آگاه كنم. ياران برفتند و مقالات دختر با عبدالله بگفتند، مسكين گفت:



فان يك صدر هذا اليوم ولي

فان غدا لناظره قريب [7] .




روزي چند بر اين بگذشت. عبدالله ياران را نزد دختر روانه نمود تا خبر بازآرند. بيچارگان برفتند از دختر بازجستند، گفت: من بسي مشاورت كردم؛ مردمان را در حق او بسي اختلاف و در مدح و ذم او سخنها است. به هر حال، اين زناشويي مرا موافق نيفتد. ياران آمده، حال با عبدالله بگفتند. مسكين بسي جزع نموده، پشيماني خورد و از دست بشد. چون به خويش آمد، خطبه اي بخواند و غدر معاويه به ياران بنمود. اين خبر در شهرها منتشر گشت. مردمان عبدالله را به طلاق زن، سرزنش، و معاويه را به مكر و خدعه، نكوهش نموده، گفتند: زشت پادشاهي كه او است كه بنابر خديعت نهاده و با زيردستان به حيلت معاملت همي كند. عبدالله را فريفته بر طلاق زن بداشت. همانا بهر خويش خواسته، نه يزيد را. معاويه، با اين همه، بر برائت خويش سوگند مي خورد كه مرا قصد فريب نبود. چندان كه عده ي زن به سرآمد، ابوهريره را به عراق فرستاد تا


بنت اسحق را بهر يزيد خواستار شود؛ ابوهريره به عراق آمد. ابن قتيبه در كتاب الامامة و السياسة روايت كرده در آن هنگام حضرت امام حسين نيز در آن جا بود. [8] ابوهريره با خويش گفت: به خداي كه هيچ مهم بر زيارت ريحانه ي رسول و سيد شباب اهل جنت و خامس آل عبا مقدم ندارم؛ و نخست شرف خدمت حضرت امام - عليه الصلاة و السلام - دريافت. امام - عليه السلام - بسي رأفت و مهرباني فرموده، موجب آمدن استفسار كرد. ابوهريره گفت: «جزي الله لبانة اقدمتنا عليك و جمعت بيننا و بينك خيرا.»

[9] و شرح حال به موقف عرض رسانيد. امام فرمود: حالي كه همي روي، براي من نيز به همان صداق كه معاويه تو را گفته، خطبه نماي. ابوهريره نزد زن شد و خطبه خوانده، گفت: تو را يزيد بن معاويه كه وليعهد پدر و امير اين امت، و حسين كه دخترزاده ي رسول و فرزند اميرالمؤمنين علي و نخست كس كه ايمان آورده، خواستارند، و تو اين هر دو كس را نيك همي شناسي؛ هر يك خواهي به زناشويي برگزين. زن گفت: اندر اين امر كه مرا پيش آمد، اگر تو غايب بودي، از استشارت با تو گزير نبود و البته به تو كس فرستادمي؛ حالي كه خود رسولي، من نيز كار خويش پس از خداوند با تو گذاشته ام. زينهار تا گرد هواي نفساني نگردي و هر كدام بهتر داني، اختيار كني. و بدين سخن كه همي گويم خداوند گواه و وكيل است. ابوهريره گفت: اين سخن بگذار كه مرا رسالتي فرمودند و برسانيدم. رسول را با صوابديد واختيار چه كار؟ زن گفت: يا عم! تجافي مكن كه من خود را برادرزاده ي تو دانم و اكنون كار خود به تو آورده ام. مؤمنان را رعايت حقوق الهي و پاس و اداي امانت فريضه ي ذمت باشد. چون


اين جمله بدانستي، همي بايد تا از خير من درنگذري. ابوهريره گفت: اي دخترك! به هر حال، مرا سبط رسول خوشتر آيد كه من خود ديدم بارها پيغمبر دهان مباركش را همي بوسيد. باري لب خود بدان لب بگذارد كه خاتم النبيين لب همي نهاد. زن نيز رضا داده، ابوهريره از جانب امام نكاح نمود. امام مهر براند. معاويه قصه بشنيد، بسي بجوشيد و ابوهريره را نكوهش كرده، گفت: آن كس كه گولان و ناآزمودگان را اندر پي كارهاي بزرگ فرستد، البته بدو آن رسد كه به من رسيد، و من خود به ملامت اوليترم كه حاجت بدو بردم و از تمامت مردمانش انتخاب كردم. از آن پس، به هيچ روي، حال عبدالله بن سلام نپرسيد و اجرا كه او را بود مقطوع داشت، و به خويشتن بارش نداده، بر زياده جفا نيز مي كرد. مسكين، زن رها كرده و رياست از دست رفته، از وطن دورافتاده، محل طعن دوست و دشمن شده، دست تهي گشته، به اميد سود، سرمايه به زيان داده، از طول مقام در شام غمين و دلتنگ شد، ناچار راه عراق گرفت، و از پيش عبدالله بن سلام كيسه اي چند مشحون از لآلي شاهوار و جواهر آبدار مهر بر نهاده، به زن خويش به امانت سپرده بود. با اين همه، محنت به فكرت اندر بود كه آنها را چگونه استفاده كند، كه راه وصول بر خود مسدود مي ديد و از انكار زن هراس داشت؛ چه، او را بي سببي ظاهر و گناهي ثابت طلاق گفته بود. عبدالله راه چاره بر خويش بر بسته ديد؛ به خدمت امام آمده، گفت: مرا از اين زن با وجود حسن عشرت و كمال الفت، بي جنايتي پيدا، فراق اتفاق افتاد، كه خداي چنين خواست، چه شود كه بدو بفرمايي تا امانت بازپس دهد.

امام گفته ي عبدالله با زن بازراند، زن گفت: عبدالله سخن به صدق گفته و حق خود خواسته، اينك اين بدره ها به مهر او بستان و بدو بسپار كه من نگشوده و هيچ ندانم كه در اين بدره ها چيست. امام فرمود: ني، كه علي


الصباح او خود بيايد و قبض كند. بامدادان عبدالله را بخواست، چون بيامد زن كيسه ها بدو داد؛ مرد مال خود درست ديد، بگرفت و قدري از آن زن را داده، بسي سپاس داشت، و هر دو تن بگريستند. امام فرمود: «اللهم انك تعلم اني لم استنكحها رغبة في مالها و لا جمالها و لكني اردت احلالها لبعلها و ثوابك علي ما عالجته في امرها فاوجب لي بذلك الاجر و اجزل عليه الذخر انك علي كل شي ء قدير.» [10] امام - عليه السلام - هم بر جاي، زن را طلاق گفت، و به حباله ي عبدالله درآمد. ابن قتيبه پس از ايراد اين خبر مي گويد: «فتزوجها عبدالله و عاشا متحابين متصافيين حتي قبضا و حرمها الله تبارك و تعالي علي يزيد بن معاوية. والحمد الله رب العالمين.» [11] .

پايان


پاورقي

[1] شماره‏ي سيم، سال 34، مهنامه‏ي الهلال (ص 268 - 264) مورخه‏ي اول دسامبر 1925 م.

[2] استاد نامبرده، مؤلف کتاب پر بهاي تاريخي و علمي و اجتماعي انتشار الخط العربي في العالم الشرقي و العالم الغربي بوده، و کتاب مذکور در سال 1915 م در محيط تابان مصر با آرايش و لطف مخصوصي به طبع رسيده، و در شماره 171 مجله‏ي المصور مصريه سالمه، 20 نياير، 1928 م، مي‏نويسد: «اديب شاب و باحث مدقق، عبدالفتاح عبادة، در هفته‏ي گذشته تحت عمليات جراحي بدرود زندگي گفت.».

[3] استاد عباده در طي مقدمه‏ي خود مي‏نگارد: «عصاره و چکيده‏ي اين روايت تاريخي حقيقي را از موثقترين مصادر ادب عربي نقل کرديم.» ابن‏عبد ربه اندلسي و مسعودي و صاحب اغاني نيز بر آن اشارت نموده‏اند. ابن‏قتيبه در کتاب الامامة و السياسة و حمودي در ثمرات الاوراق و ابن‏بدرون در تاريخ خود، و جز آنها هم همين داستان را ذکر کرده‏اند. و اين هم پوشيده نماند: مرحوم حاج فرهاد ميرزا، چنانچه از مطاوي ترجمه‏اش نيز پيدا است، ترجمه‏ي خلاصه‏ي مندرجات الامامة و السياسة را در تأليف خود، قمقام، درآورده است.

[4] مال دنيا.

[5] حاصل ترجمه: «ليکن تقادير آسماني بر تدابير انساني غلبه دارد، و آنچه در علم خدا رفته، ناچار جريان يابد.» (چ).

[6] حاصل ترجمه: «قلم تقدير آنچه را که در آفرينش مقدر شده، نگاشته، و چيزي را باقي نگذاشته.» (چ).

[7] ترجمه‏ي حاصل: «گرچه صدر، امروز پشت گرانيده، ولي فردا براي منتظر آن نزديک بوده. مصراع دويم مثلي بوده در ميان تازيان که داستان نغز و درازي دارد، و ابوالفضل ميداني (متوفاي 518 ه) تفصيل آن را در مجمع الامثال تحت عنوان «ان غدا لناظره قريب» مي‏نگارد، و ميرزا محمدتقي مستوفي کاشاني، لسان الملک، متخلص به سپهر نيز ترجمه‏ي فارسي نگارشات ميداني را با مختصر تفاوت در بخش دويم، از کتاب اول ناسخ التواريخ، تحت عنوان «جلوس نعمان بن منذر در حيره» در مي‏آرد. و ما اينک خلاصه‏ي مندرجات ناسخ را در اين جا نقل مي‏نماييم: نعمان را از تمامت سال دو روز معين بود که يکي يوم نعم مي‏خواند، و آن ديگر را يوم بوس مي‏ناميد، و در روز نعم بر قصر خويش مي‏نشست و بر راه نگران بود. هر کس نخستين بدو مي‏رسيد، او را نعمت فراوان مي‏داد، و آن گاه که روز بوس بود، با سوارگان و پيادگان خود از حيره بيرون مي‏شد و در غريين (پشت کوفه دو خرپشته‏اي بود) مي‏ايستاد و هر که نخستين در آن روز در برابر چشم نعمان مي‏آمد، حکم مي‏داد تا او را مي‏کشتند. و روزگاري دراز بدين قانون مي‏زيست تا روزي از بهر نخجير کردن از شهر به در شد و راه بيابان پيش گرفت و چندان برفت که از مردم خود دور افتاد و در اين وقت روز بيگاه شد و باراني به شدت باريد و نعمان ناچار به خانه‏ي مردي حنظله نام از قبيله‏ي طي درآمد و حنظله به اندازه‏ي طاقت خود شرايط پذيرايي را به پايان رسانيد و چون صبح برآمد، نعمان گفت: اي مرد طائي! بدان که نعمان بن منذر، پادشاه حيره، منم. اگر روزي به نزديک من آيي، تو را پاداش پادشاهانه خواهم داد. پس نعمان به خيل خود پيوست و چون روزگاري بر اين بگذشت، حنظله به غايت درويش گشت. زنش گفت: وقت است اگر به حضرت نعمان شوي و به دستياري او از اين ذلت خلاصي جويي. حنظله به درگاه نعمان آمد و از قضا روز بوس به نعمان رسيد، چون نعمان او را ديد، دريغ خورد که چرا در چنين روز آمده است. پس گفت: اي حنظله! چرا اين هنگام به نزد من آمدي که اگر فرزندم قابوس درآيد، کشته شود. اکنون هر حاجتي که داري طلب کن تا آن گاه سرت برگيرم. حنظله گفت: من چه دانستم اين روز را، و مرا بعد از مرگ چه حاجت؟ اينک در خانه دختري رضيع و طفلي چند صغير دارم. بدان اميد به حضرت شتافتم که ايشان را ناني برم و جامه به دست کنم. اکنون اگر از مرگ من گزير نداري، اين قدر مهلت ده که خانه شوم و اهل خود را وصيت کنم و از بهر فرزندان کفيلي جويم، پس بازآيم. نعمان گفت: تو را ضامني بايد بود که اگر به عهد وفا نکني، او را به جاي تو مقتول سازم. بالاخره، قراد بن اجدع، که مردي از بني‏کلب بود، چون اين بديد، پيش دويد که اگر اين مرد طائي بازنيايد، به جاي او کشته شوم. سخن او پذيرفته شد و نعمان به حنظله عطا داد و او را يک سال ميقات نهاد که به خانه‏ي خويش شده و سال ديگر چون همين يوم بوس برسد، بازآيد. پس حنظله برفت و آن سال شمرده شد، و آن روز برسيد که روز ديگر يوم بوس است. نعمان با قراد گفت: چگونه‏اي؟ همانا فردا مقتول خواهي گشت. قراد گفت: «ان غدا لناظره قريب.» و اين سخن در ميان عرب مثل شد. خلاصه، روز ديگر، حکم به قتل قراد کرد و او را بر نطع بنشاندند. در اين هنگام، مردي از راه دور پديدار شد که به سرعت تمام طي مسافت همي‏کرد. مردم گفتند که شايد مرد طائي باشد. در اين سخن بودند که حنظله از راه برسيد، و چون چشم نعمان بر او افتاد، از قتل او کراهتي به دست کرد و در عجب رفت که چرا بار ديگر خود را به بلا افکند؛ و با او گفت: تو را چه بر اين داشت که دوباره خود را به هلاکت انداختي؟ گفت: سبب وفاي عهد من بود. گفت: اين وفا را که با تو آموخت؟ عرض کرد که دين من. نعمان گفت: دين خود را بر من عرضه کن تا درآيم که اين چنين دين جز بر حق نتواند بود. پس حنظله شريعت عيسي (ع) را بر او عرضه داشت و نعمان و تمام اهل حيره از بت پرستيدن به کيش عيسي (ع) درآمدند. آن گاه نعمان فرمود: نمي‏دانم وفاي تو زياده است يا قراد که ضمانت کرد. در هر حال، من لئيمتر از شما نخواهم بود. پس از خون هر دو درگذشت و قانون يوم بوس را به کلي از ميان برداشت.» و اين هم ناگفته نماند که ابوالفداء در تأليف خود، المختصر في اخبار البشر (ص 72، ج 1، ط مصر) در طي ملوک حيره مي‏نويسد: «نعمان بن منذر، که کنيه‏اش ابوقابوس بوده، همان است که کيش نصرانيت را قبول نموده، و مدت بيست و دو سال پادشاهي کرده و اخيرا کسري پرويز به قتلش رسانيد. و پس از وي حکمراني حيره بر اياس طائي انتقال يافته، و از سلطنت اياس قريب شش ماه گذشته بود که حضرت محمد بن عبدالله (ص) در سرزمين حجاز به پيمبري برانگيخته شد.» (چرندابي).

[8] شهرستاني در نهضة الحسين (ص 18، ط 2، بغداد) مي‏نويسد: «اما ابوهريرة فمر بالحسين بن علي (ع) في طريقه فسلم عليه....».

[9] اللبانة: «الحاجة من غير فاقة بل من همة.» حاصل ترجمه: «خداي بي‏انباز، پاداش نيکو بر نياز دهد که ما را به حضور پر نورت به نحو خير رهبري کرد.» (چ).

[10] حاصل ترجمه: «خدايا تو خود مي‏داني که من ارينب را به خيال مال و جمال وي به زني نگرفتم، بلکه خشنودي تو را در اين امر در نظر گرفتم که وسايل حليت او را به شوهرش از هرباره فراهم ساختم.» (چ).

[11] حاصل ترجمه: «عبدالله دوباره ارنيب را به حباله‏ي خود بر آورده، هر دو با محبت و صفاي تمام زندگي را از سر گرفتند تا از دنيا برفتند، ولي پسر معاويه، يزيد، درباره‏ي ارينب به کام خود نرسيد.» و اين هم ناگفته نماند که علامه‏ي شهرستاني که خلاصه‏ي داستان ارينب، ام‏خالد، را در تأليف نفيس خود، نهضة الحسين (ص 19 - 16، ط 2، بغداد) در آورده، در اين داستان اسمي از ابوالدرداء نبرده، و تنها به ذکر ابوهريره اکتفا ورزيده. فتأمل، ثم تدبر جيدا.