بازگشت

مقصد و مرام حسين بن علي


در اول رساله بيان شد كه هنگام ظهور اسلام، اصول عدل و داد، كاملا، معمول و جاري بود، وليكن پس از شهادت علي (ع) كه معاويه در مقر خلافت استقرار يافت، به كلي وضع، منقلب گرديد. [1] حاكم در مملكت اسلامي، موافق هوي و ميل خود، بدون رعايت قانون عدل و عقل، امر و نهي مي كرد. توده ي اسلامي و وجوه صحابه و تابعين كه اصول و نظام خلافت عادله ي اسلامي را آشنا بودند و با تعليمات پيغمبر اكرم و صحابه و خلفا تربيت يافته بودند، از اعمال جائرانه ي معاويه و حركات خلافت قانون عقل كه از او مي ديدند، اسفناك، و دلهاي آنان پر از خشم و به نظر مخالفت مي نگريستند. بيشتر از همه كس، حسين بن علي (ع) به نظر مخالفت به اين اوضاع و اعمال جائرانه نظر مي كرد، و عدم مخالفت و تحمل او در عصر معاويه، ظاهرا، براي وفا به عهد بود،

[2] وليكن اسلام دين اجتهادي است؛ در صورتي كه از وفا به عهد، ضرر به جامعه ي


اسلامي و مسلمين مي رسيد و ظلم منتشر مي شد و با وجود عمليات جائرانه و استبدادي معاويه نقض عهد، كه موافق مصلحت مسلمين بوده، نقض نكرد، چون به مكر و دهاء و سياست معاويه و جهل و ناداني اكثر مسلمين آگاه بود و مي دانست در اين حال، مادامي كه معاويه زنده است، نض عهد و مخالفت اثر ممدوح و فائده اي نخواهد بخشيد؛ اين بود پس از انعقاد بيعت ظاهري براي معاويه در عراق وقتي كه سليمان بن صرد [3] - كه رئيس عمده و مشهور عراق و غائب بود - از بيعت حسين بن علي (ع) مطلع شد، اول تكليف نقض بيعت كرد، و حسن (ع) قبول آن تكليف را نكرد. به نزد حسين (ع) آمد؛ تكليف نقض را به او كرد. حسين (ع) گفت: «ليكن كل رجل منكم حلسا [4] من احلاس بيته مادام معاوية حيا فانه بيعة كنت والله لها كارها فان هلك معاوية نظرنا و نظرتم و رأينا و رأيتم.» [5] بالجمله، مخالفت خود را نسبت به معاويه تصريح كرد وليكن اوضاع سياسي را موافق براي اعلان مخالفت خود نمي ديد. خلافت معاويه و يزيد از دو جهت مورد سخط و مخالفت بزرگان صحابه و تابعين و توده ي منوره ي اسلامي بود: اولي: مخالفت آنها و حكام منصوبين از طرفشان با قوانين عدل و عقل و خلافت جائرانه ي آنان بود؛ دومي: صرف اموال مسلمين و


بيت المال، موافق مصالح شخصي و هوي و هوس و توزيع آن بر هواخواهان خود و صرف نكردن آن بر مصالح مملكت اسلامي. وقتي كه مسلم به عقيل را [6] وارد نزد ابن زياد [7] كردند، به او گفت: «يابن عقيل اتيت الناس و هم جميع فشتت شملهم و فرقت كلمتهم.» [8] جواب داد: «كلالست بذلك اتيت وليكن اهل المصر زعموا ان اباك قتل خيارهم و سفك دمائهم و عمل فيهم [بالجور] فأتيناهم لنأمر بالعدل و ندعو الي حكم الكتاب.» [9] در مدينه عبدالله بن عمر به


معاويه وقتي كه بيعت براي يزيد مي خواست، گفت: «فان هذه الخلافة ليست بهر قلية و لا كسروية...» سليمان بن صرد خزاعي و جمع ديگر از بزرگان و برجستگان مسلمين بعد از فوت معاويه به حسين بن علي (ع) نوشتند: «الحمد لله الذي قصم عدوك الجبار العنيد الذي انتزي [تسرع الي الشر] علي هذه الامة فابتزها امرها و غصبها فيئها و تأمر عليها بغير رضي منها ثم قتل خيارها و استبقي شرارها و جعل مال الله دولة [10] بين جبابرتها و اغنيائها فبعدا لهم كما بعدت ثمود.» [11] و جمعي از مسلمين بصره و يزيد بن مسعود نهشلي نيز به حسين (ع) نوشت: «ان معاوية هلك فاهون به والله هالكا و مفقودا الا و انه قد انكسر باب الجور و الاثم و تضعضعت اركان الظلم....» [12] وقتي كه به معاويه خبر دادند كه حسين (ع) درصدد مخالفت با تو مي باشد، نامه اي به حسين (ع) نوشت كه نبايد مخالفت كني. در جواب معاويه چنين نوشت:«ما اريد لك حربا و لا عليك خلافا و ايم الله اني لخائف لله في ترك ذلك و ما اظن الله راضيا بترك ذلك و لا عاذرا بدون الاعذار فيه اليك و في اولئك القاسطين الملحدين حزب الظلمة و اولياء الشياطين الست القاتل حجرا [13] اخا كندة و المصلين


العابدين الذين كانوا يستنكرون الظلم و يستعظمون البدع و لا يخافون في الله لومة لاثم ثم قتلتهم ظلما و عدوانا.» [14] .

از اين بيانات حسين (ع) و برجستگان صحابه، معلوم مي گردد كه توده ي منوره و مفكرين اسلام - كه تعالي و عظمت اسلام را مي خواستند و طرفدار عدل و قوانين عقل بودند - به كلي با معاويه و يزيد مخالفت بودند. و اين علل و اسباب باطنه، در عصر خلافت يزيد، اركان انقلاب را منفجر كرد و رؤساي انقلاب در مراكز مختلفه مخالفت را علني كردند، و مجبور كردن معاويه مسلمين را در بلاد و مملكت اسلامي بر بيعت يزيد، قويترين دليل بر تنفر مسلمين از يزيد است، و مقصود و مرام حسين (ع) از اقوال و خطبه هايي كه در مقامات مختلفه بيان كرد، به روشني واضح مي گردد. پس از شهادت علي (ع) و حسن (ع) جامعه ي اسلامي و بزرگان و عدلخواهان عالم اسلامي به نظر اجلال و احتشام بر حسين (ع) مي نگريسته و در عصر خود لايقتر و كافيتر از او از جهت علم و شجاعت و اصالت و عمل به احكام قرآن و سنن پيغمبر نمي ديدند. خود حسين (ع) نيز تكليف شرعي خود را بر مخالفت و معلوم كردن سيئات و مظالم بني اميه بر جامعه ي اسلامي تشخيص مي داد. خطبه اي كه در وقت تلاقي با اصحاب حر بن يزدي در نقطه ي «بيضه» [15] بر اصحاب خود و


اصحاب حر خواند، بعد از حمد و ثنا چنين مي گويد: «ايها الناس ان رسول الله (ص) قال من رأي جائرا مستحلا لحرم الله ناكثا لعهد الله مخالفا لسنة رسول الله (ص) يعمل في عبادالله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا علي الله ان يدخله مدخله. الا و ان هولاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استأثروا بالفي ء و احلوا حرام الله و حرموا حلاله و انا احق من غير.» [16] و وقتي كه از مدينه متوجه به مكه شد، وصيتي نوشته و به محمد حنيفه تسليم كرد و در ضمن او نوشت: «و لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي (ص) اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و ابي علي بن ابي طالب (ع)...» [17] و نيز در تلاقي با اصحاب حر و وصول نامه ي عبيدالله بن زياد بر حر، در تضييق و فشار دادن حسين (ع)، در ضمن خطبه اي كه به اصحاب خود خواند، چنين مي گويد: «انه قد نزل من الامر ما قد ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها و استمرت جدا [حذاء، خ ل، مسرعة] فلم يبق منها الاصبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهي عنه ليرغب المؤمن في لقاء الله محقا فاني لا اري الموت الاشهادة [سعادة، خ ل] و الحيوة مع


الظالمين الا برما.» [18] .

از قوانين ثابته است: علمي كه در نفس عالم، به حد انكشاف تمام رسيد، صاحب خود را به طرف معلوم و عمل، حركت و سوق مي دهد. فضائل قرآن و حقيقت اسلام و حسن معروف و دعوت به حق در نفس حسين (ع) به حد كامل راسخ بود؛ اين بود كه خود را مقهور و موظف بر امر به عدل و معروف و نهي از منكر مي ديد و خوفي از كشته شدن خود نداشت، و كوشش داشت جوهر و رونق اسلام، چنان كه در عصر طلايي اسلام محفوظ بود، باقي باشد. وقتي كه امارت و خلافت يزيد را شنيد، گفت:«علي الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد.» [19] گرچه امر به معروف و نهي از منكر با زندگي حسين (ع) ميسر و حاصل مي شد، وليكن وجود مصلحت را با جامعه ي اسلامي در كشته شدن خود نيز تشخيص داده و بلكه تكليف را در آن معين مي ديد، زيرا به نظر دقيق، بسي مي شود كه شخص خود و يارانش در عرصه ي جنگ مغلوب و منكسر كشته مي شوند، وليكن اين مغلوبيت، در حقيقت، عين غلبه است، [20] زيرا، در حقيقت، غلبه به نظر فلسفي، جنگ و مصارعت دو


اراده است كه با هم مبارزه و نبر مي كنند؛ هر كدام از دو اراده غلبه كرد و پيشرفت و نفوذ را در عالم وجود حائز شد، آن غالب، و ديگري مغلوب است. اگر جنگ حسين (ع) و قشون يزيد را، به شهادت تاريخ، سر سلسله ي زوال خلافت بني اميه بدانيم، پس غرابتي نيست غالب را حسين بن علي (ع) دانسته باشيم. بنابراين، به شهادت تاريخ، مي توانيم بگوييم حسين بن علي (ع)، با عظمت فطري خداداد خود، اين نكته را مي ديد كه اگر به هيكل عنصري در عرصه قتلگاه به آن صورت فظيع كشته گردد، بالاخره فتح و ظفر نصيب او خواهد بود. [21] وقتي كه طرماح بن عدي شاعر [22] در تلاقي اصحاب حر


و اصحاب در تلاقي اصحاب حر و اصحاب حسين (ع) در نقطه ي «عذيب الهجانات» [23] رجزي بخواند، حسين (ع) در جواب گفت: «اما و الله


لارجوان يكون خيرا ما اراد الله بنا قتلنا ام ظفرنا.» [24] و سابقا نص نامه ي او به بني هاشم مذكور شد كه مي گويد:«من لم يلحق بي لم يدرك [تلك يبلغ، خ ل] الفتح.»



پاورقي

[1] خليفه‏ي ثاني، در دمشق، به معاويه گفت: با موکب (جماعت، سواره باشد و يا پياده) آمد و رفت مي‏کني؟ در جواب گفت: دشمنان به ما نزديک هستند، مي‏خواهم که جاسوسان آنها اسلام را با عزت و جاه ببينند. طبري، ص 184، ج 6. (مؤلف).

[2] شيخ مفيد در الارشاد (ص 206، ط تبريز، 1308 ه) مي‏نويسد: «کلبي و مدايني و جز آنها، از اصحاب سيرت، روايت کرده‏اند: زماني که امام حسين (ع) از دنيا برفت، شيعه در عراق از جاي خود حرکت کرده و به حسين (ع) مکتوبي نوشته که معاويه را خلع، و به وي بيعت کنند. آن حضرت امتناع ورزيده و تذکر دادند که ميان معاويه و او عهد و عقدي است که نقض آن تا انقضاي مدت معينه بر وي جايز نباشد، و فرمودند که پس از فوت معاويه در اين امر نظري نمايند.».

[3] در الحسين (ص 96، ج 2، ط مصر) مي‏نويسد: «سليمان بن صرد خزاعي، صحابي بزرگ بوده که از پيغمبر روايت احاديث نموده و در صفين در رکاب علي (ع) حضور به هم رسانيده و از کساني است که شيعه براي بيعت حسين بن علي در منزلش گرد آمدند. و نيز به حسين (ع) براي قدوم به عراق مکتوب نوشته و از رؤساي توابين به شمار است.» و خطيب بغدادي در تاريخ بغداد (ص 201، ج 1، ط مصر) مي‏نويسد: «سليمان در يوم عين الوردة جمادي الاولي 65 ه، در حدود 93 سالگي به قتل رسيد و سر او را با سر مسيب بن مروان به حکم فرستادند.».

[4] پلاس.

[5] الامامة و السياسة، ص 121، ج 1. حاصل ترجمه: «مادام که معاويه زنده است، هر فرد از شما بايد در خانه‏ي خود پلاس بوده و جنبشي ننمايد. به خدا که من از اين بيعت خوشوقت نيستم. زماني که معاويه از اين جهان درگذشت، آن وقت ما و شما رأي و نظر خود را در اين زمينه اظهار مي‏داريم.».

[6] مسلم به عقيل، پسر عم حسين (ع) بوده که را در مکه، اواخر رمضان سال 60 ه از جانب خودشان به سوي مردم کوفه روانه ساختند، و اهالي کوفه، پس از بيعت، مسلم را تنها گذاشته، و در نتيجه، ابن‏زياد و ياران او را بر وي گماشتند، که پس از کشتن مسلم در کوفه، سرش را به جانب يزيد فرستاده و پيکرش را نيز به دار آويختند. علامه‏ي مسعودي در مروج الذهب (ص 9، ج 3، ط مصر) مي‏نويسد: «و اين نخستين سري از هاشميان بود که به دمشق فرستادند و اول جثه‏اي از بني‏هاشم که بر دار کردند.» و شيخ مفيد در الارشاد (ص 227، ط تبريز) مي‏نگارد: «ظهور مسلم، روز سه‏شنبه هشتم ذي حجه از سال 60 ه بود که حضرت حسين نيز در همان روز از مکه به جانب عراق حرکت فرمود، و روز چهارشنبه، نهم ذي حجه از همان سال، مسلم به درجه‏ي شهادت رسيد.».

[7] در حجة السعادة (ص 81 - 79) مي‏نويسد: «عبيدالله بن زياد، پدرش در سال 53 ه در کوفه وفات يافت و خود در 54 ه نزد معاويه رفت - و در آن وقت بيست و پنج سال از عمر وي گذشته بود - و معاويه او را حکمران خراسان ساخت. تا دو سال در مملکت خراسان بود و در سال 56 ه او را به بصره فرستاد و چون سال 60 ه در آمد، معاويه درگذشت و حضرت حسين (ع) از حجاز آهنگ عراق فرمود و مسلم بن عقيل از جانب آن جناب وارد کوفه گرديد و از هجده هزار کس بيعت گرفت. نعمان بن بشير، حاکم کوفه بود و سلامت نفس و حب موادعت بر وي غلبه داشت. جمعي از مردم کوفه به يزيد نامه‏ها فرستادند و از ورود مسلم او را خبر دادند. و يزيد کوفه را نيز قلمرو عبيدالله کرد و عهدنامه‏ي عراقين را نزد عبيدالله فرستاد و او هم حسب الحکم به کوفه رفت و در اين سال - که شصت و يکم هجري بود - هم بصره را داشت و هم کوفه را.» اه. به اختصار.

[8] يعني پسر عقيل! وقتي که به سوي مردم کوفه در آمديد، جمع ايشان را پريشان ساختيد و ميان آنان تفرقه‏ي کلمه انداختيد.

[9] ارشاد مفيد، ص 225، ط تبريز؛ تاريخ الکامل، ص 14، ج 4. يعني نه، بدين سبب به سوي ايشان نيامدم، بلکه مردم شهر مي‏گويند که پدرت زياد، مردان خوب سيرت آنان را کشته و درباره‏ي ايشان ستم روا داشته. پس آمديم که بر داد فرمان داده، و به سوي حکم کتاب آسماني بخوانيم.

[10] مراد از کلمه‏ي دولة در اين مقام اين است که معاويه مال مسلمانان را در ميان خود ظالمين صرف مي‏کرد. (مؤلف).

[11] طبري، ص 197، ج 6؛ ارشاد مفيد، ص 209، ط تبريز. حاصل ترجمه: «حمد خدا را که دشمن تو را درهم شکسته و نابودش ساخت؛ آن جبار عنود را که امر امت را به غلبه بستاد و حق ايشان را به غصب ببرد و بي‏رضاي آنان بر ايشان حکم راند؛ و اخيار را بکشت و اشرار را بگذاشت و مال خدا را در ميان جباران و توانگران امت بنهاد. پس خدا ايشان را از رحمت خود دور کناد؛ چنان که ثمود را.» و جمله‏ي اخير از اين آيه: «الا بعد المدين کما بعدت ثمود» (سوره‏ي هود) اقتباس افتاده است.

[12] اللهوف، ص 21. يعني معاويه مرده. و به خدا فقيد خواري هم بوده. درب بيداد و گناه شکستي يافت و ارکان ستم سست گرديد.

[13] حجر بن عدي بن معاوية بن جبله کندي، از صناديد صحابه‏ي رسول خدا و زعماي اصحاب علي مرتضي است. در يوم صفين، قائد ميمنه، و در نهروان، امير ميسره بود. و در سال 52 ه به دست کسان معاويه در ديهي نزديک دمشق به نام «عذراء» شربت شهادت را چشيد (به جلد حضرت حسين از ناسخ التواريخ، ص 86 - 81، ط تهران، 1324 ه رجوع شود.) ولي سامي بيک در قاموس الاعلام (ج 3 (شهادت او را در سال 51 ه قلمداد مي‏کند. وقتي که حجر را به لعن حضرت علي وا داشتند، گفت:«الامير امرني ان العن عليا فالعنوه لعنه الله.» (فتدبر في مرجع الضمير).

[14] بحارالانوار، ص 149، ج 10، ط 1304 ه. حاصل ترجمه: «من نمي‏خواهم که با تو به جنگ پردازم و يا مخالفتي به کار اندازم. و به خدا که من، در ترک مخالفت، از خدا ترسناکم و گمان ندارم که ايزد بر اين رضا دهد و يا درباره‏ي تو و ستمکاران ملحد - که ياران ظالمين و اولياي شياطين‏اند - بدون عذر معذورم دارد. آيا تو کشنده‏ي حجر بن عدي از آل کنده نيستي؟ آيا تو آن نيستي که پارسايان را با ظلم و عدوان بي جان ساختي؟ آن پارساياني که ستم را نکوهيده مي‏شمردند، و بدعت را گناه بزرگ مي‏دانستند، و در راه خدا از ملامت هيچ کس پروا نداشتند».

[15] ماء بين واقصة الي العذيب. معجم البلدان، ج 2، ط مصر. (مؤلف).

[16] طبري، ص 229، ج 6؛ بحارالانوار، ص 188، ج 10، ط 1304 ه. حاصل ترجمه: «رسول خدا فرمود: اگر کسي ستمکاري را ببيند که پيمان ايزد و پيمبر را مي‏شکند و با بندگان آفريدگار بدرفتاري مي‏کند، و او نيز در اين صورت به کردار نکوهيده‏ي وي رضايت داده و از پا نشيند و خاموشي گزيند، پروردگار را لازم آيد که آن شخص را به کيفر نيات خود برساند. و بدانيد که اينان به طاعت شيطان گراييده و فرمانبرداري رحمان را ترک را ترک گفته‏اند؛ فساد را آشکار و حدود الهي را معطل گذاشته‏اند؛ حلال را حرام و حرام را حلال پنداشته‏اند. و من سزاوارم بر اين که با گفتار و رفتار بر يزيد ستمکار مخالفت ورزم.».

[17] بحارالانوار، ص 174، ج 10. ترجمه به حاصل: «خروج من از روي سرکشي و طغيان نبوده، بلکه طلب اصلاح امت بر آنم وادار نموده، و مي‏خواهم که از سير و سلوک نيا و پدرم پيروي کنم، و وظيفه‏ي امر به معروف و نهي از منکر را از ته دل انجام دهم....».

[18] طبري، ص 229، ج 6؛ اللهوف، ص 44، ط 2، صيدا؛ مثير الاحزان، ص 22، ط تهران. حاصل ترجمه:«آنچه از حوادث رخ نموده، محتاج به شرح نبوده، و نيز اوضاع جهان دگرگون گشته و اقامت اوامر الهي و پيروي سنت رسول، سخت از ميان در رفته، و از اين زندگاني چيزي به جاي نمانده، مگر اندکي آبي ناگوار نيم خورده که در کاسه باشد، و عيش ناخوش که در مرتعي وخيم کنند. مگر نمي‏بينيد که مردم از حق دوري جويند و راه باطل را پويند. و مؤمن بايد ديدار حق را طالب آيد و به جدي تمام بسيج مرگ نمايد. پس من نيز مرگ را براي خود شهادت و وسيله‏ي نيکبختي مي‏دانم و به سر بردن عمر را با ستمکاران مايه‏ي دلتنگي مي‏شمارم».

[19] اللهوف، ص 13، ط 2، صيدا؛ مثير الاحزان، ص 10، ط تهران. حاصل ترجمه: «اسلام را بدرود بايد گفت، زيرا کار دين به جايي رسيده که يزيد شبان و نگهبان توده‏ي اسلام گرديده».

[20] فخر الشيعه، آقاي آل کاشف الغطاء، در رساله‏ي السياسة الحسينية (ص 13 - 12) مي‏نويسد: «يزيد، حسين و ياران وي را کشت، وليکن حسين بالاتر از کشتن آنان، به هزار مرتبه، يزيد و تمام بني‏اميه را به قتل رسانيد. يزيد ايشان را در يک روز به کشتن داد، ولي حسين، يزيد و گروه او را تا روز رستاخيز نابود کرد. و اين فلسفه را با حثين بيگانگان نيز درک کرده‏اند، و خاورشناس آلماني، مسيو ماربين هم بر آن اشعار داشته، در جايي که مي‏گويد: چون عداوت بني‏اميه را نسبت به خود و خاندان خويش مي‏دانست، دانسته بود که بعد از کشته شدن وي، زنان و اطفال بني‏هاشم اسير خواهند شد و اين واقعه در مسلمانان، خاصه در عرب، بيش از آنچه به تصور آيد، مؤثر واقع خواهد گرديد. [چنان که همان طور هم شد.] و حرکات ظالمانه‏ي بني‏اميه و سلوک بي‏رحمانه‏ي آنان به حريم و صباياي پيغمبر، خود به اندازه‏اي در قلوب مسلمانان مؤثر افتاد که اثرش از کشته شدن حسين (ع) و همراهانش کمتر نبود. عداوت بني‏اميه را با خاندان محمد (ص)، و عقائد آنها را با اسلام، و سلوکشان را با مسلمانان آشکار ساخت. اين بود که حسين (ع) به دوستان خود - که او را ممانعت از اين سفر مي‏نمودند - علنا مي‏گفت: من براي کشته شدن مي‏روم.».

[21] در شماره‏ي دهم، سال يکم، مهنامه‏ي دعوات اسلامي در طي مقاله‏ي «مظهر مظلوميت» مي‏نويسد: «وقعه‏ي 61 ه، گرچه سرانجامش بيش از يک روز نبود، ولي نتايج آن سالهاي متمادي تأثيرات مهم نمود، و همان طور که مي‏دانيم، امثال عبدالله زبير و مختار ثقفي و ابومسلم خراساني (عبدالرحمن بن مسلم) در پايان وقايع، قيام، و خانمان ظالمانه‏ي بني‏اميه را سوختند، و بالاخره، آخرين خليفه‏ي عياش اين طايفه را از تخت به تخته کشيدند. چنانچه در ظرف مدت قليله، اثري از آن همه اقتدار باقي نماند و ديگر کسي نماند که نام اين طايفه را جز به زشتي ياد نمايد.» نويسنده‏ي زبردست و توانا، آقاي کاظم‏زاده (ايرانشهر)، در تأليف خود، تجليات روح ايراني ص 57، ط برلين) به قلم شيواي خود مي‏نويسد: «وقوع حادثه‏ي جگر سوز کربلا و شهادت حضرت حسين و ياران و فرزندان او و اسارت باقي ماندگان آن خاندان مطهر و مصائب و بلاهاي کوفه و شام، نه تنها دل شيعيان و ايرانيان، بلکه قلوب تمام مسلمين را داغدار کرد و محبت مسلمانان، به خصوص ايرانيان را، به خاندان آل رسول، يک بر هزار افزود، و به همان درجه، کينه و عداوت آنان را بر بني‏اميه محکمتر و افزونتر گردانيد تا در برانداختن سلطنت آنان همدست و همداستان شدند.» و در صفحه‏ي 60 - 59 نيز مي‏نگارد: «در شب 25 رمضان از سال 129 هجري که شب وعده بود، ابومسلم و سليمان بن کثير و همه‏ي پيروان ايشان در قريه‏اي از قواي مرو در منزل سليمان، جامه‏هاي سياه پوشيده و آتش افروختند، و چون چشم شيعه، که در آن نواحي توطن داشتند، با پرتو آن آتش، که نشانه‏ي خروج بود، روشن شد، متوجه خدمت ابومسلم گشتند و پس از عيد فطر، ابومسلم با جمعي کثير به طرف عراق حرکت کرد.... آخرين خليفه‏ي اموي، مروان حمار - که هميشه در دمشق مشغول لهو و لعب و عشرت بود - از اين واقعات غفلت مي‏ورزيد و حتي به فريادهاي استمداد والي خراسان، نصر بن سبار، و به اخبار نامه‏هاي مهيج و تهديد آميز او گوش اعتنا نمي‏داد. ابياتي که نصر در آخرين نامه‏ي خود به مروان نوشته بود، بزرگي کار ابومسلم و قوت و قدرت روز افزون شيعيان را خبر مي‏داد و بر غفلت دربار خليفه و بدبختي و نکبت خاندان اموي بهترين اعلامي بود. نصر در آن نامه مي‏گفت:



اري تحت الرماد و ميض نار

و يوشک ان يکون لها ضرام‏



فان لم يطفها عقلاء قوم

يکون وقودها جثث وهام‏



فقلت من التعجب ليت شعري

أايقاظ امية ام‏نيام‏



يعني مي‏بينم در زير خاکستر آتشي را که نزديک است شعله بزند، و اگر خردمندان قوم آن را خاموش نکنند، بسي تنها و سرها که طعمه‏ي آن خواهد گشت. پس از روي تعجب مي‏گويم: اي کاش مي‏دانستم که آيا بني‏اميه بيدارند يا در خواب. مروان حمار وقتي که نزديک شدن خطر را احساس کرد، ناچار به تهيه‏ي قشون پرداخت و صف آرايي کرد تا در نزديکي رودخانه‏ي زاب عليا، ما بين موصل و بغداد، جنگ به عمل آمد. اردوي شيعيان آل عباس، به دستياري مرد آهنين پنجه، ابومسلم خراساني، غالب آمد. قشون مروان تار و مار گشت و خود مروان نيز رو به گريز نهاد. خاندان اموي منقرض شد.» و به نگارش ابوالفداء در تاريخ خود، (ص 211، ج 1، ط مصر) زوال و انقراض دولت بني‏اميه در سال 132 ه رخ نمود. و اين هم ناگفته نماند که ابوالنصر در الحسين (ص 148، ط بيروت) مي‏نويسد: «اخبار به درجه‏ي تواتر رسيده که از قاتلان حسين، کسي در دنيا روي خوشبختي را نديد: بعضي به قتل رسيد و برخي ديوانه گرديد و پاره‏اي از آنها به مصيبتي گرفتار آمد که کارش پيش از مرگ به رسوايي کشيد.» (به کتاب الحسين، ص 194 و 202، ج 2، ط مصر نيز بازگشت شود.).

[22] در مثير الاحزان (ص 19، ط تهران) طرماح بن حکم ضبط کرده، و نسب وي به گفته‏ي ابوالفرج در الاغاني (ج 1) طرماح بن حکيم بن حکم مي‏باشد که به نوشته‏ي جرجي زيدان در تاريخ آداب اللغة (ج 1) در سال 100 ه درگذشته، ولي برخي از مؤلفين، مانند طبري، طرماح بن عدي قيد نموده، و محدث قمي در منتهي الامال (ج 1) مي‏نويسد: «اين طرماح، فرزند عدي بن حاتم نيست، بلکه پدرش عدي ديگر است، علي الظاهر.».

[23] عذيب، مصغر عذب: آب پاک و گوارا. جايي است که نعمان بن منذر، هجان، يعني شترهاي نجيب و سفيد خود را در آن جا مي‏چرانيد و بدين سبب آن جا «عذيب الهجانات» ناميده شد. لواعج [الأشجان] و ترجمه‏ي مختصر نعمان در پايان کتاب در طي ملحق سيم، در ذيل مثل مشهور «فان غدا لناظره قريب» ذکر گرديده است.

[24] طبري، ص 230، ج 6. يعني اميدوارم اراده‏ي خدا درباره‏ي ما، به هر حال، خير باشد، چه ما را بکشند و چه بر آنها ظفر يابيم.