بازگشت

بيعت گرفتن معاويه براي يزيد


[1] .

آنچه از استقراء كلمات موخين قدماء و نظر دقيق، مي توان استنباط كرد، آن است كه معاويه به دو عامل قوي، در تأسيس سلطنت مقهور بود: اولي رياست ابوسفيان و امارتش در حجاز و اين كه او پيوسته نظر داشت كه سلطنت عرب را در خاندان خود برقرار كند، چنان كه در فصلهاي گذشته از اقوال او گذشت كه مي گفت سلطنت بايد در خاندان اميه برقرار شده و اقطاب آن از بني اميه باشد، و همچنين از قول خود معاويه كه در تعقيب فكر پدر خود، وقتي كه در


مدينه با عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير [2] درباره ي بيعت گرفتن براي يزيد مذاكره مي كرد و عبدالله بن عمر گفت: «فان هذه الخلافة ليست بهر قلية و لا كسروية...»، [3] معاويه گفت: «... و انما كان هذا الامر لبني عبدمناف لانهم اهل رسول الله (ص) فلما مضي رسول الله (ص) ولي الناس ابابكر و عمر من غير معدن الملك و لا الخلافة.» [4] دوم آن كه در عصر خلفا، حوزه ي حكومت اسلامي، در اثر فتوحات اسلاميه، وسعت گرفته، بالخصوص، اوضاع مادي با عظمت و شكوه سلطنتي دربار كسري، به واسطه ي آميزش ملت او، براي معاويه معلوم شده بود و طبعا ميل داشته كه آن اوضاع را در دربار خود تشكيل دهد؛ از طرفي هم، روحيات يزيد و تنفر جامعه ي اسلامي و وجوه مسلمانان را از صحابه و تابعين و بزرگان عرب نسبت


به او، مي دانست. با وجود شوق و ميل قلبي به مستقر كردن يزيد در مسند خلافت، جرئت بروز دادن نيت خود را نداشت، وليكن بعضي از پيروان و عمال و حكام بلاد اسلامي نيت او را فهميده بودند؛ از اين كه مي دانستند كسي كه مساعد در عملي كردن اين فكر معاويه باشد، مي تواند استفاده ي مادي كند؛ اين بود كه در موارد لازمه ي مهمه، محض تقرب به معاويه و انتفاع از او، خودشان را مساعد در اين فكر به او معرفي مي كردند. ابن قتيبه [5] و محمد بن جرير طبري [6] ذكر مي كنند كه: «مغيرة بن شعبه، حاكم كوفه از طرف معاويه، وقتي كه فهميد معاويه قصد دارد او را عزل نموده و سعيد بن العاص را به حكومت كوفه نصب كند، انديشه اي كه بر حفظ منصب و مقام خود كرد اين بود كه به معاويه بگويد يزيد را وليعهد خود گرداند، و مغيره خود يزيد را نيز از اين فكر آگاه كرد؛ اين بود كه معاويه دوباره مغيره را به كوفه برگردانده و دستور داد كه سعي كامل براي گرفتن بيعت از اهل كوفه و عراق، جهت يزيد، به عمل آورد.» و همين كه معاويه چند تن از ياران خود را در اين فكر موافق ديد، خود نيز، با دهاء و تدبيري كه داشت، با وسائل مختلفه، در عملي كردن اين فكر كوشش كرد. [7] ابن قتيبه مي گويد: «وقتي كه از انصار در دمشق جمع


شدند و احنف بن قيس تميمي در ميان آنان بود، ضحاك بن قيس فهري [8] را به نزد خود خواست و به او گفت: وقتي كه من در جامع روي منبر از وعظ و كلام فارغ شدم، از من اذن خواسته، پس از حمد خدا موقعيت يزيد را ذكر، و به ثناي او متكلم، و مرا تحريص كن كه او را وليعهد و خليفه ي خود گردانم. و عبدالرحمن بن عثمان ثقفي و عبدالله بن مسعدة الفزاري و ثور بن معن السلمي و عبدالله بن عصام الاشعري را نيز پيش خود خواسته و به آنها دستور داد كه پس از آن كه ضحاك بن قيس از كلام خود فارغ شد، آنها هم تصديق قول او را نموده و معاويه را تحريض به گرفتن بيعت براي يزيد بنمايند. آن وقت همه ي اين اشخاص، چنانچه معاويه دستور داده بود، عمل كردند.» [9] .

وليكن مشكلي كه براي معاويه حل آن بسيار دشوار بود، موافقت اهل مدينه و عده اي از بزرگان قريش و بني هاشم بود. براي حل اين مشكل، خود را ناچار به رفتن مدينه ديد، زيرا مي دانست كه مدينه در مملكت اسلامي به واسطه ي مقر بودن آن بر فقهاء و بزرگان صحابه و تابعين، موقعيت مهم را دارا


است، و توافق آنان در فكر او، مشكلات را به سهولت حل خواهد كرد؛ اين بود كه به طرف مدينه عازم گرديد. پيش از اين كه معاويه به مدينه برود، نامه اي درباره ي گرفتن بيعت به يزيد به سعيد بن العاص، حاكم مدينه، نوشت و امر كرد كه موافقت و مخالفت ايشان را به او اطلاع دهد، و سعيد اهل مدينه و مسلمين را به شدت تمام دعوت به بيعت يزيد كرد، وليكن با اين همه شدت كه ابراز كرد، اقبالي از اهل مدينه، غير از عده اي معدود، نديد، و خصوصا از بني هاشم كسي بيعت نكرد. و سعيد وقتي كه اين وضعيت و تنفر مردم را ديد، به معاويه نوشت كه مسلمانان از بيعت يزيد استنكاف دارند، بالخصوص بني هاشم و اهل بيت، به ويژه عبدالله بن زبير، كه كراهت و مخالفت خود را علني و آشكار كرد. اگر اجبار نباشد، بيعت آنان ميسر نخواهد بود، و يا اين كه خودت در مدينه حاضر شوي. معاويه قبلا به واسطه ي سعيد بن العاص، نامه ها بر بزرگان قريش نوشته، و در ضمن آنها به ترغيب و ترهيب، دعوت به بيعت يزيد كرده بود. نامه اي به عبدالله بن عباس نوشت كه بيعت نكردن تو بر يزيد به من رسيد، من اگر تو را جهت كشتن عثمان به قتل برسانم، حق دارم. و به عبدالله جعفر نوشت: اگر بيعت كني، بيعت تو مشكور؛ و اگر استنكاف ورزي، به بيعت كردن مجبور خواهي بود. و نامه اي به عبدالله بن زبير نوشت. و جوابهايي كه از اينان به معاويه رسيد، دلالت بر استمرار ايشان در استنكاف از بيعت يزيد داشت، و عبدالله بن جعفر در جواب نامه ي معاويه نگاشت: «و اما ما ذكرت من جبرك اياي علي البيعة ليزيد فلعمري لئن اجبرتني عليها لقد اجبرناك و اباك علي الاسلام حتي ادخلناكما كارهين غير طائعين.» [10] .


وقتي كه اين نامه ها - كه حكايت از كراهيت و تنفر قريش از بيعت يزيد بود - به معاويه رسيد، دوباره به سعيد بن العاص نوشت كه به غلظت و شدت از مهاجرين و انصار بيعت بگيرد. خصوا در اخذ بيعت كساني كه معاويه به آنها نامه نوشته بود، بيشتر نظر داشت داخل بيعت شوند. و سعيد آنچه پافشاري بود در گرفتن بيعت به خرج داد، وليكن كسي تحت بيعت نرفت. پس آن گاه به معاويه خبر داد كه كسي بيعت نكرد و مسلمين به عده اي كه قبلا نامه به آنان نوشته، تابع مي باشند؛ اگر ايشان بيعت نمودند، همه زير بار بيعت و تمكين خواهند رفت. از معاويه جواب رسيد كه سكوت كند تا خودش به مدينه بيايد. آن وقت متوجه مدينه شده و پس از ورود با حسين بن علي (ع) مجلس را خلوت كرده و به ايشان چنين گفت: همه ي مردم به بيعت يزيد ميل دارند، غير از پنج نفر از قريش كه در مقدمه ي آنان تو هستي؛ نظرت در مخالفت چيست؟ بعد با ابن زبير خلوت كرد و سبب مخالفتش را پرسيد و آنچه به حضرت حسين (ع) گفته بود، به ابن زبير اظهار كرد. بعد از آن با عبدالله بن عمر خلوت نموده و مقصود خود را در موضوع بيعت ابراز داشت. آن وقت مجلسي علنا تشكيل داده و منشيهاي خود را حاضر كرده و در نزديك خود بنشاند و دربان خود را امر كرد كه كسي را اجازه ي ورود ندهد و حسين بن علي (ع) و ابن عباس را طلبيد و ابن عباس پيش از حسين (ع) حاضر و بعدا حسين بن علي (ع) وارد گرديد. معاويه پس از حمد و ثناء الهي به آنها گفت كه امر بيعت يزيد را مي دانيد كه من براي مصلحت رعيت اختيار مي كنم. پس از اقامه دلائل، نسبت به امارت يزيد و رد كردن حسين بن علي (ع) آنها را - كه در صفحات 136 - 135، ج 1، الامامة و السياسة درج و نشر گرديده است - حسين بن علي و ابن عباس از نزد معاويه خارج شدند. آن وقت كسي فرستاده،


عبدالرحمن بن ابي بكر [11] و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را حاضر كردند. خطاب به عبدالله بن عمر كرده و گفت كه مسلمين به يزيد بيعت كرده اند، بايد مخالفت نشود، و او در جواب اظهار داشت كه پيش از تو عده اي خلافت اسلام را حائز بوده و هر يك از آنان فرزندي داشتند و پسرت بهتر از پسران ايشان نيست و آنچه تو براي فرزندت مي خواهي آنها نخواستند. پس از آن، آنچه به عبدالله بن عمر گفته بود، به عبدالرحمن بن ابي بكر پيشنهاد نمود و او نيز قبول بيعت نكرد، و بعد از آن، آنچه به آنان اظهار داشته بود، به عبدالله زبير آن را تكليف كرده و موافقت نديد. [12] پس از سه روز اهل مدينه را در مسجد جمع نموده و به منبر رفت؛ مسلمانان را مخاطب ساخته، گفت: من از همه ي مسلمين براي يزيد بيعت گرفتم، وليكن اهل مدينه در اين موضوع تأخير كرده اند. اگر من بهتر از يزيد كسي را سراغ داشته و سزاوار خلافت مي ديدم، بر بيعت او دعوت مي كردم، و يزيد


براي مسلمين بهتر از ديگران است. پس آن وقت حسين بن علي (ع) از جاي خود برخاسته، فرمود: يزيد شارب خمر و صاحب لهو است. آيا سزاوار است كه رئيس و خليفه ي مسلمانان گردد؟ معاويه از منبر پايين آمده، به منزل خود رفت و اين عده، يعني حسين (ع) و عبدالله بن عمر و ابن زبير و ابن عباس و ابن ابي بكر را - كه از بيعت يزيد امتناع كرده بودند - حاضر نمودند و پس از حضور به آنان گفت كه من در اين شب آينده از مدينه بيرون شده و به اهل شام اظهار خواهم داشت كه اين پنج نفر به يزيد بيعت كردند و اگر كسي از شما حركتي كرده و يا را تكذيب كند، كشته خواهد شد. آن وقت با اين عده خارج شده و به اهل شام، كه همراه معاويه بودند، چنان ارائه كرد كه اين جماعت صحابه و بزرگان قريش، به يزيد بيعت كرده اند و اظهار رضايت از ايشان كرد. و به اهل شام صريحا گفت كه اين عده نيز بيعت نمودند و همه ي آنها از خوف كشتن ساكت بودند. و بعضي از اهل شام به معاويه عرضه داشتند كه اگر اين عده امتناع از بيعت كرده باشند، به امر شما آنها را به قتل برسانيم. [13] .

از اين عمليات و گفته هاي بزرگان مسلمين، به روشني تنفر جامعه ي اسلامي، در آن عصر، از يزيد معلوم مي شود. و خواننده ي كتاب از گفته و نوشته ي مورخين و محدثين قدماء، به سياست معاويه متوجه خواهد شد.


و بعضي از محققين اهل سنت - كه از حقائق تاريخ دور نيستند - متنبه اين سلوك معاويه مي باشند. استاد محمد فريد وجدي در دائرة المعارف در ماده ي سلم [14] چنين مي نويسد: «فادرع [15] بالقوة القاهرة لتحقيق امانيه و اوجب علي الناس طاعته بقوة السلاح و عهد بالامر لابنه يزيد و اخذ له البيعة بالارهاب و الرشا فاعطي السيف من استعصي و بذل المال لمن مد يده حتي استتب له الامر.» طبري مي گويد: «ذكر ان ابا منازل قال له حينما اعطاه معاوية سبعين الفا بينما اعطي جماعة من الزعماء ممن في مرتبته مائة الف فضحتني في بني تميم اما حسبي فصحيح او لست ذاسن اولست مطاعا في عشيرتي فقال معاوية بلي قال فما بالك خسست بي دون القوم فقال اني اشتريت من القوم دينهم.» [16] و در ضمن رساله ي مأمون مذكور است [17] : «... اخذه [اي معاوية] البيعة له [ليزيد] علي خيار المسلمين بالقهر


و السطوة و التوعيد و الاخافة و التهدد و الرهبة و هو يعلم سفهه و يطلع علي خبثه و رهقه و يعاين سكرانه و فجوره و كفره.» [18] و حقا اگر با اصول تاريخ قضاوت شود، ضرري كه از اعمال و سياست معاويه به اسلام و تمام اهل عالم رسيد، از هيچ يك از دشمنان اسلام، مانند صليبيها و مغول و چنگيز نرسيد، زيرا صدمات معاويه بر پيكر و اصول اسلام و قرآن بود، و صدمات آنان موقتي و بر مسلمين بود؛ و اگر حركات و سيئات معاويه نبود، اسلام امروز در تمام اقطار دنيا منتشر بود. عالم جليل، سيد محمد رشيد رضا، صاحب مجله و تفسير المنار، در رساله ي الخلافة (ص 35، طبع مصر) مي گويد:«يكي از دانشمندان آلمان در قسطنطنيه به يك از شرفاي مكه گفت: سزاوار است كه ما اروپاييان مجسمه ي معاويه را از طلا ساخته، در پايتختهاي ممالك اروپا نصب نماييم، زيرا اگر معاويه حكومت شوروي اسلامي شرعي را آن طور و شكلي كه اسلام وضع كرده بود، تبديل نمي كرد، و مثل خلفا به عدل و موافق قرآن عمل مي كرد، الان عرب تمام قطعه ي اروپا را متسولي شده و تمام ممالك ما يك قطعه ي اسلامي عربي بود.» [19] .


و نويسنده ي ماهنامه ي المنار در ملاقاتي كه در سنه ي 1354 هجري قمري در قاهره با نويسنده ي اين اوراق نمود، علنا به كراهت خود از كردار معاويه تصريح مي كرد.



پاورقي

[1] به نگارش ابن‏عبدربه اندلسي در العقد الفريد (ص 133، ج 3، ط مصر) تصميم گرفتن معاويه بر اخذ بيعت از مردم براي پسرش يزيد، پس از فوت زياد بن ابيه (53 ه) مي‏بوده که تا پايان عمرش (60 ه) قريب هفت سال با وسايل گوناگون همين قضيه را ادامه داده. وليکن آنچه از نگارش طبري در تاريخ خود (ص 168، ج 6) و ابن‏اثير در تاريخ الکامل (ص 198، ج 3، ط مصر) و ابوالفداء در المختصر في الخبار البشر (ص 187، ط مصر، 1325 ه) ظاهر مي‏شود، اين است که گرفتن بيعت و عملي شدن آن، در سال 56 ه آغاز گرديده. و اين هم ناگفته نماند که ابوالفرج در مقاتل الطالبيين (ص 51، ط نجف) مي‏نويسد: «چون حسن (ع) بعد از صلح با معاويه جانب مدينه رفته و در آن جا اقامت فرمود، معاويه مصمم گشت که يزيد را ولايتعهد دهد و از مردم بيعت ستاند. با حيات حسن (ع) و سعد بن ابي‏وقاص بر او سخت دشوار بود. زهري پنهاني بفرستاد تا بدان مسموم شده و جهان را بدرود گفتند.» ابن صباغ مالکي (متوفاي 855 ه) در تأليف خود، الفصول المهمة (ص 169، ط ايران، 1303 ه) در طي صلحنامه‏ي حسن بن علي (ع) با معاويه مي‏نويسد: «و ليس لمعاوية بن ابي‏سفيان ان يعهد لاد من بعده عهدا.» يعني از مواد صلح يکي اين است که معاويه نبايد کسي را براي خود وليعهد قرار دهد. فتدبر.

[2] ترجمه‏ي عبدالله بن عباس در ص 28 گذشت. و عبدالله بن جعفر بن ابي‏طالب، به گفته‏ي ابن‏قتيبه در المعارف (ص 89، ط مصر)، سال هجرت نبوي در حبشه تولد يافته و در حدود نود سالگي در مدينه به سوي حق شتافته. و عبدالله بن عمر، به نوشته‏ي المعارف (ص 80). در حال خردي با پدر خود در مکه اسلام را پذيرفته و در حدود 84 سالگي در مکه وفات يافته، و به نگارش ابوالفداء در تاريخ خود، در سال 73 ه پس از قتل عبدالله زبير به سه ماه، در 87 سالگي درگذشته. و عبدالله بن زبير، به نگارش المعارف (ص 99)، سال دويم هجرت در مدينه متولد گرديده و اخيرا به نام خلافت قيام کرده و حجاز و عراق و يمن و مصر را به تصرف خود در آورده و پس از نه سال، در مکه، در محاصره‏ي حجاج بن يوسف به قتل رسيده. وليکن سيوطي در تاريخ الخلفاء (ص 82، ط مصر) مي‏نويسد: «عبدالله بن زبير بن عوام، بيست ماه از هجرت گذشته، و به قولي در سال اول هجري، در مدينه متولد شد... و از کساني بود که زير بار بيعرت يزيد نرفتند، و به مکه فرار کرده و پس از فوت يزيد مردم را به سوي خود دعوت کرد. و مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان به خلافتش بيعت کردند، مگر اهالي شام و مصر که به معاويه بن يزيد متابعت کردند. وقتي که معاويه مرد، اهالي شام و مصر نيز از ابن‏زبير پيروي کردند تا زمان عبدالملک مروان، در سال 73 ه، حجاج بن يوسف به قتلس رسانيد.».

[3] ترجمه: «خلافت اسلامي، سلطنت قيصري و کسروي نيست....».

[4] الامامة و السياسة، ص 127 - 126، ترجمه 1. ترجمه‏ي حاصل: «پدران رفتند و پسران جاي آنان گرفتند. فرزندم يزيد، محبوبترين اولاد آنها است به من، و خلافت، مخصوص آل عبدمناف بود، زيرا آنان خويشاوندان پيغمبر خدا بودند، و زماني که پيغمبر اکرم رحلت فرمود، مردم بدون ملاحظه‏ي سابقه‏ي ملک و خلاف، بوبکر و عمر را خليفه قرار دادند.».

[5] الامامة و السياسة، ص 121، ج 1.

[6] تاريخ طبري، ص 169، ج 6.

[7] ابوعلي محمد بلعمي، که وزير عبدالملک بن نوح ساماني (343 - 350 ه) و منصور بن نوح ساماني (350 - 366 ه) بوده، در ترجمه‏ي تاريخ ابن‏جرير طبري که آن را در حدود 352 ه به حکم امير منصور به پارسي نقل کرده است، مي‏نويسد: «چون سه سال از مرگ زياد بگذشت، اهل دمشق را جمع کرد تا با يزيد بيعت کردند. و نامه نوشت به عبيدالله زياد که بيعت کوفه و بصره و عراق و خراسان و فارس به جهت يزيد بستان. و به همه‏ي ممالک مسلمانان نامه نوشت و از همه بيعت بستد، الا پنج تن: چهار از مدينه و يکي از مکه. عبدالله عباس در مکه بيعت نکرد که نابينا شده بود و در طائف بود که در آن جا ضيعتي داشت، و گفت: مرا چشم رفته است؛ از من کاري نيايد، بيعت من يا باشد يا نباشد، معاويه گفت: راست مي‏گويد. اما از آن مدينه، اميرالمؤمنين حسين - رضي الله عنه - بود و عبدالله زبير و عبدالله عمر و عبدالرحمن ابوبکر بيعت نکردند. مروان نامه نوشت و حال باز نمود. معاويه نامه نوشت که ايشان را مجنبان تا من بيايم؛ و سعيد بن عثمان در دمشق بود، با يزيد بيعت کرده بود، چون بشنيد که اين چهار تن بيعت نکردند، او پشيمان شد، گفت: پدر من از پدر ايشان کم نبود و من از ايشان کم نيستم. چرا تعجيل کردي؟ بعد از آن در پيش معاويه آمد و گفت: مي‏داني که پدرم با تو چه کرد و من نيز بيعت چنان نکردم که ديگران. معاويه عهد خراسان از عبيدالله و به سعيد عثمان داد و او به خراسان رفت.».

[8] ضحاک بن قيس فهري از شجعان و فرسان عرب بوده و از مخلصين و مدافعين معاوية بن ابي‏سفيان به شمار مي‏رفت، و معاويه پس از زياد حکومت کوفه را به عهده‏ي او واگذار نمود... تا در سال 65 ه به دست مروان بن حکم به قتل رسيد. (پاورقي البيان و التبيين، ص 292، ج 1). و طبري در تاريخ خود، (ص 182، ج 6) مي‏گويد که: «موقع فوت معاويه، پسرش يزيد غايب بود و نماز او را ضحاک بن قيس فهري به جاي آورد.».

[9] الامامة و السياسة، ص 121.

[10] الامامة و السياسة، ص 131، ج 1. يعني اما آنچه تذکر دادي که مرا بر بيعت يزيد مجبور کني، به جان خودم اين چيزي است که ما آن را نخست درباره‏ي تو و پدرت اجرا کرديم، که شما را با اجبار و کراهت، بدون طوع و رغبت، به کيش اسلام داخل نموديم.

[11] به گفته‏ي ابن‏قتيبه در المعارف (ص 76، ط مصر) عبدالرحمن بن ابي‏بکر در جنگ بدر در طرف مشرکين بود. پس از آن اسلام را پذيرفت و در سال 53 هجري در کوهي نزديکي مکه به مرگ ناگهاني از اين جهان درگذشت. ابن‏اثير در تاريخ الکامل (ص 201، ج 3، ط مصر) مي‏نويسد: «ذکر عبدالرحمن بن ابوبکر در داستان بيعت، با نگارش کسي که فوت او را در سال 53 ه دانسته، درست نمي‏آيد، بلکه با نوشته‏ي آن کس سازش دارد که وفات وي را در سالهاي پس از 53 ه تشخيص داده است. فتدبر. (به جلد حضرت حسين از ناسخ التواريخ، ص 99، ط تهران، 1324 ه بازگشت شود).

[12] حمدالله مستوفي در تاريخ گزيده (ص 256) مي‏نويسد:«معاويه در سنه‏ي 56 از اهل عالم بيعت به نام يزيد بستد. همه کس بيعت کردند، الا پنج کس: اول: عبدالله بن عباس، به بهانه‏ي نابينايي که ضرير لايق خلافت نباشد؛ دويم: حسين بن علي؛ سوم: عبدالله بن زبير؛ چهارم: عبدالله عمر؛ پنجم: عبدالرحمن ابي‏بکر صديق - رضي الله عنهم -. معاويه با اين جماعت مضايقه و تکليف کردن مصلحت نديد و به وقت وفات، يزيد را گفت در کار تو از سه کس هراسانم: اول: حسين بن علي. اگر بر او دست يابي با او محابا و آزرم کني که رحم او به رسول پيوسته است؛ دويم: عبدالله عمر. او در اين کار شروع نکند الا وقتي که جهان خود را صافي بيند و اين صورت متعذر است؛ سوم: عبدالله زبير. او ماري زهردار است. او را مجنبان و اگر دست يابي ابقا مکن.».

[13] الامامة و السياسة، ص 138 - 136، ج 1. و اين نکته در اين جا ناگفته نماند که معاويه در پيشرفت کار يزيد به اندازه‏اي اهتمام داشت که به نوشته‏ي حمدالله مستوفي در تاريخ گزيده (ص 257)، به وقت وفات، يزيد را گفت: ضحاک بن قيس و مروان بن حکم را بگو که پدرم وصيت کرده است که شما به دست خود او را به خاک بسپاريد؛ چون به گور فروروند، با تيغ بر سر گور از ايشان بيعت خواه. يزيد هم چنين کرده، مروان حکم لگدي بر معاويه زد و گفت: «تخدع و انت في هذه الحالة.» يعني در حال مرگ نيز نيرنگ به کار مي‏بري. وليکن طبري در تاريخ خود (ص 183، ج 6) مي‏نويسد: «هنگام فوت معاويه، يزيد در حوارين بود؛ وقتي در آمد که پدرش را دفن کرده بودند. پس بر سر قبر معاويه نماز گزارده و به منزل خود برگشت».

[14] ص 268، ج 5، ط 2، مصر. ترجمه‏ي حاصل: «معاويه براي نيل اماني، به قوه‏ي قاهره توسل کرد؛ طاعت خود را به قوه‏ي سلاح بر مردم تحميل نمود، و پسرش يزيد را وليعهد خود قرار داده، در اخذ بيعت با تهديد و رشوت، زمام اختيار از دست مردم درربود؛ هر که عصيان ورزيد، به تيغش درکشيد، و هر که مذعن گرديد، نعمتش را چشيد تا معاويه به کام خود در رسيد.» و نيز در دائرة المعارف (ص 662، ج 6، ط 2) مي‏نويسد: «معاويه براي اخذ بيعت بر يزيد، مال فراوان بزيد صرف کرد، و در تهديد و اجبار نيز هرگز فروگذاري را نکرد؛ در حالتي که کاملا مي‏دانست که يزيد قطع نظر از انهماک وي در لذات و شهوات، نسبت به خاندان او ابدا لياقت خلافت را ندارد، تا چه رسد به خلافت وي بر امت محمدي. که ننگ بار آرد.».

[15] ادرع: لبس الدرع: زره.

[16] عصر المأمون، ص 15، ج 1، نقل از طبري. ترجمه‏ي حاصل: «معاويه ابومنازل را هفتاد هزار انعام داده و او نيز عرضه داشت: مرا نزد قبيله‏ي بني‏تميم سر افکنده و رسوا کردي، زيرا کساني را که در رديف من هستند، صد هزار عطيه دادي، آيا من مرد سالخورد و بزرگ قوم خود نيستم؟ معاويه جواب داد: آري چنان است که گفتي. پس ابومنازل اظهار داشت که چرا از اين مردم پست و کمترم شمردي؟ معاويه گفت: آخر دين آنان را خريدم.».

[17] ترجمه‏ي حاصل: «معاويه بيعت بر يزيد را از مردم و خيار مسلمين، با زر و زور و ترسانيدن اخذ کرد؛ در صورتي که کفر و کارهاي ناپسند و عدم شايستگي يزيد را نسبت به خلافت اسلامي کاملا مي‏دانست.».

[18] استاد دانشگاه بيروت، ابوالنصر عمر، در کتاب نفيس الحسين (ص 44، ط بيروت، 1353 ه) مي‏نويسد: «بيعت گرفتن معاويه از توده‏ي اسلامي به خلافت يزيد، با آشنايي او به کارهاي ناشايست وي از شرب خمر و... به نظرم از بزرگترين مصائبي بوده که تاکنون بر دين مبين اسلام وارد گرديده.».

[19] دارنده‏ي مهنامه‏ي المنار، همين داستان را در تفسير المنار (ص 260، ج 11، ط 1، مصر) نيز با مختصر تفاوت درج کرده است. و در تأليف نفيس خود، وحي محمدي (ص 288، ط تهران، 1317 شمسي) نيز پس از نقل گفتار دانشمند آلماني چنين مي‏نويسد: «اين دانشمند اگر صلاح ملت و نژاد خود را مي‏خواست و جنبه‏ي انسانيت و بشر دوستي او براي خير و صلاح جامعه‏ي بشري کار مي‏کرد، متأسف مي‏شد که چرا شريعت اسلامي اروپا را فرانگرفت تا تعاليم عاليه‏ي آن - که براي سعادت بشر وضع شده - اخلاق اين قطعه را اصلاح کرده و اين همه رقابت و ستيزگي را از ميان آنها برطرف کند، تا در تحت لواي اسلام و تعاليم قرآن، ملل اروپايي امروزي، يکي از ارکان واقعي سعادت بشري شده و قوه و استعداد امروزي خود را براي آسايش نوع صرف کنند و با ابناء نوع خود، که از هر ملت و نژادي باشند، با مهرباني و داد رفتار نمايند و برادري و برابري حقيقي را - که بشر نيازمند آن است - در جهان برقرار سازند.» و مترجم فاضل کتاب نامبرده، آقاي محمد علي خليلي، در اقتباس و نگارش سودمند خود، زندگاني حسين بن علي (صفحه‏ي يا، ط تهران، 1318 شمسي) پس از نقل گفتار مرد دانشمند آلماني، مي‏نويسد: «در حقيقت گفتار بزرگي است، ولي نبايد آن را از جنبه‏ي متوقف شدن فتوحات دانست؛ چه، در واقع فتوحات اسلامي در زمان بني‏اميه متوقف نشد، اما پيشرفت عمده‏ي آنها که بر اثر اخلاق و عدالت و مهرباني بود، متوقف گرديد، زيرا در حقيقت بهترين عامل پيشرفت، همان اخلاق و عدالت اسلام بود، و سپاه عدل و داد خيلي بيشتر از سپاه و قوه‏ي شمشير کارگر بود. در زمان بني‏اميه اين جنبه منتفي شد و ملل را از اسلام منزجر و رويگردان نمود».