بازگشت

معاويه


[1] .

قصد و مرام پيغمبر اكرم، تأسيس يك جامعه ي انساني بود كه در سايه ي عدل و مساوات در زير لواء توحيد، افراد بشر به راحتي و اخوت زندگي كرده، و به اخلاق فاضله، نفوس آنان تهذيب گردد؛ و به نظر دقيق كه به اصول و تعليمات اسلام در قرآن بنگريم، معلوم مي گردد كه هيچ نظري غير از استوار كردن عقيده ي توحيد و عدل و فضيلت، در ميان نبوده، و سيرت خلفا و صحابه در عصر اول كه به اصول قرآن عامل بودند، به اين معني، بهترين و قويترين دليل است. قصد ما در وضع و تأليف اين رساله اين است كه بدون تأثر از عوامل تعصب، حقائق را از منابع موثقه و مصادر قويه، بدون تحريف، با ذكر سند آنها نقل كنيم تا به وظيفه ي امانت علمي قيام نموده، از راه حق دور نشويم. بنابراين، آنچه از تتبع و نظر دقيق به كتب معتبره ي قدما و مورخين و اهل حديث معلوم گرديده است، اين است كه معاويه باطنا در تعقيب مرام پدر


خود، جز تأسيس يك سلطنت مطلقه ي عربيه، قصد ديگري نداشت، وليكن دهاء و فطانت فوق العاده ي او ايجاب مي كرد كه تظاهر به اسلام را براي وصول و نيل به مرام خود، وسيله قرار دهد، و در اول امر، وقتي كه حاكم دمشق بود و خليفه ي ثاني به بيت المقدس و صفحه ي دمشق آمد، [2] زماني كه معاويه را ديد، گفت:«هذا كسري العرب.» [3] طبري مي گويد: «فقالوا ذوو رأي العرب و مكيدتهم معاوية بن ابي سفيان و عمرو بن العاص و المغيرة بن شعبة و قيس بن سعد [4] و من المهاجرين عبدالله بن بديل [5] الخزاعي و كان قيس و ابن بديل


مع علي (ع) و كان المغيرة بن شعبة و عمرو مع معاوية.» [6] از اين كلام خليفه ي ثاني، چنين استفاده مي شود كه نمونه اي را كه از وضع سلطنتي و مادي پادشاه با عظمت و جاه ايران، كسري، شنيده بود، از اعمال و اخلاق معويه مشاهده نمود؛ از آن وقت پايه ي امارت مطلقه را مي ريخت. بنابراين، محض نيل به مقصود، خود را به تعقيب سياستي مثل سياست مكيافيلي مشهور، [7] مجبور و مقهور مي ديد، در حالي كه در عصر خلفا وقتي كه ابوهريره پانصد هزار درهم از بحرين نقد به بيت المال مسلمين وارد كرد، خليفه ي ثاني به منبر رفت و مسلمانان را مخاطب ساخته، گفت: «ايها الناس قد جائنا مال كثير فان شئتم كلنا لكم كيلا و ان شئتم عددنا لكم عدا.» [8] آن وقت يكي از حاضرين به او گفت: اگر خليفه مقداري از نقد بيت المال براي روز احتياج و روزي كه يك حادثه واقع گردد، نگهدارد، بسيار مناسب است. به سختي گوينده را جواب داد: «تلك كلمة القاها الشيطان علي فيك، وقاني الله شرها و هي فتنة لمن بعدي اني لا اعد للحادث الذي يحدث سوي طاعة الله و رسوله». [9] .


از اين بيان، مقصود خليفه ي ثاني ظاهر مي گرد، كه غرضش در اثر متابعت اصول قرآن، جز راحتي افراد انسان و مساوات در ميان آنان، نبود، و مال را غير از اين كه يك عنصر و ماده ي زندگي است و بايد بدون مراعات منافع شخصي و رسيدن به شهرت و جاه، در راه راحتي و آسايش نوع انسان صرف كند، چيز ديگر نمي دانست، و به آسايش فقرا و محتاجين اهتمام كلي داشتند، وليكن معاويه طلا و نقره و خراج ممالك اسلامي را براي جلب خاطر رؤساي قبائل عرب و رضامندي سياسيين همعصر خود، صرف و بذل مي كرد، و علاقه به راحتي اهل اسلام و آبادي مملكت اسلامي نداشت، و در بذل مال و سعي خود علاقه ي به رعايت قوانين و آداب اسلام، نداشت، و بزرگان مسلمانان نيز به اين نكته متوجه بودند. اين بود كه علي بن حسين فرمود: «ان عليا (ع) كان يقاتله معاوية بذهبه.» [10] به طوري كه در سياست مكيافلزم مذكور شد، معاويه ارتكاب سيئات و منكرات را براي انجام مقصود و مرام خود، مباح مي ديد، و چندان علاقه به تعمير و عظمت مملكت اسلامي نداشت؛ مخالفين خود را به وسائل ممكنه مغلوب و معدوم مي كرد؛ عقبه و سد بزرگي كه در مقابل مقصد خود مشاهده مي كرد، علي (ع) و پيروان او بود؛ حسن بن علي (ع) [11] و عده اي از شيعه را به وسائل مختلفه از سم و


غيره كشت؛ [12] وقتي كه بسر بن ارطاة [13] را به يمن با لشكر زياد فرستاد، به او دستور داد كه هر كه در اطاعت علي (ع) باشد، بكش؛ و چون مي خواست به هر وسيله باشد عقبه هاي وحشتناكي كه در مقابل چشم او هناك بود، محو كند، به وسائل مختلفه در ضديت و مخالفت با علي (ع) و پيروان او، توسل مي جست. ابن ابي الحديد از كتاب تفضيل ابي جعفر اسكافي نقل مي كند كه معاويه صد هزار درهم به سمرة بن جندب [14] - كه از صحابه ي معتبر بن معدود


بود - داد تا روايت كند كه آيه ي «و من الناس من يعجبك قوله في الحياة الدنيا و يشهد الله علي ما في قلبه و هو الد الخصام و اذا تولي سعي في الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و الله لا يحب الفساد» [15] در حق علي (ع) نازل شده، و آيه ي «و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله» [16] در حق ابن ملجم نازل گرديده؛ اول امتناع كرد، تا چهارصد هزار درهم داد و او قبول نموده و روايت كرد. [17] بالجمله در ميان صحابه و تابعين و رجال قرن اول هجري، مقاصد و اعمال سيئه ي معاويه و مخالفت او به قاعده ي اسلامي «الولد للفراش و للعاهر الحجر»

[18] كه زياد را به پدر خود ملحق نمود، مورد طعن و رد مهم بود كه


بزرگان صحابه و تابعين اين امر را از او مخالفت بزرگي با پيغمبر مي دانستند؛ اين بود كه ابن عباس در جواب نامه ي يزيد بن معاويه مي نويسد: «و مهما انسي من الاشياء فلست انسي تسليطك عليهم (يعني اهل العراق) الدعي [19] بن الدعي الذي للعاهرة الفاجرة البعيد رحما و اللئيم ابا و أما الذي اكتسب ابوك في ادعائه له الماثم و المذلة و الخزي في الدنيا و الاخرة لان رسول الله (ص) قال الولد للفراش و للعاهر الحجر و ان اباك يزعم ان الولد لغير الفراش و لا يضر العاهر و يلحق به ولده كما يلحق ولد التقي الرشيد و لقد امات ابوك السنة جهلاد و احيي الاحداث المضلة عمدا.» [20] و حسين بن علي (ع) در جواب نامه ي معاويه نوشت: «أو لست المدعي زيادا في الاسلام فزعمت انه ابن ابي سفيان و قد قضي رسول الله (ص): ان الولد للفراش و للعاهر الحجر ثم سلطته علي اهل الاسلام يقتلهم و يقطع ايديهم و ارجلهم.».

[21] و وقتي كه معاويه از ابي ذر غفاري [22] حركت و دعوت بر خلاف مصالح شخصي خود ديد، به


عثمان نوشت: «ان اباذر قد ضيق علي» [23] و به امر عثمان او را به طرف مدينه به نزد عثمان فرستاد. ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ [24] - كه از علماي معروف


قرن ثالث است - در رساله ي نابته [25] مي گويد: «استوي معاوية علي الملك و استبد علي بقية الشوري و علي جماعة المسلمين من الانصار و المهاجرين في العام الذي سموه عام الجماعة [26] و ما كان عام جماعة بل كان عام فرقة و قهر و جبرية و غلبة و العام الذي تحولت فيه الامامة ملكا... و الخلافة عضبا [27] قيصريا و لم يعد ذلك اجمع الضلال و الفسق، ثم ما زالت معاصيه من جنس ما حكينا وعلي منازل ما رتبنا حتي رد قضية رسول الله ردا مكشوفا و جحد حكمه جحدا ظاهرا في ولد الفراش و ما يجب للعاهر مع اجماع الامامة ان سمية لم تكن لابي سفيان فراشا و انه انما كان بها عاهرا فخرج بذلك من حكم الفجار الي حكم الكفار.» [28] اين است كه اكثر علماي مسلمين، از فريقين، به كفر و الحاد معاويه


معتقدند. ابن ابي الحديد مي گويد: [29] : «معاوية مطعون في دينه عند شيوخنا رحمهم الله يرمي بالزندقه...» [30] .

اگر در جامعه ي مسلمين مخالفت با احكام قرآن و سنت پيغمبر، يا منكر، ديده مي شد - مادامي كه مزاحم امارت مطلقه ي معاويه نبود - از آن نهي نمي كرد و مانع نمي شد؛ علاقه به تهذيب جامعه ي انساني و تربيت توده ي اسلامي با اخلاق فاضله - به طوري كه خلفاي سابقين بر آن اهتمام داشتند - نداشت؛ و بسياري از مشكلات را به هوش و دهاء خود حل مي كرد. به طوري كه سابقا ذكر شد، سيئات اخلاقي را براي وصول به مرام خود، مباح مي دانست. ابن قتيبه

[31] در كتاب الامامة و السياسة [32] تحت عنوان «ما حاول معاوية من تزويج يزيد» شرحي مي نويسد كه خلاصه ي آن


بدون تحريف و عصبيت ذكر مي شود؛ [33] مي گويد: «وقتي كه ارينب، دختر اسحق، طرف عشق و غرام يزيد گرديد و معاويه به توسط رقيق نام از عشق يزيد مطلع گرديد، شوهر ارينب، زن عبدالله سلام را از عراق عرب به وعده ي انتفاع و خير خواست. در حضور ابوالدراء [34] و ابوهريره [35] - كه هر دو از صحابه ي معروف پيغمبر اكرم بودند - به عبدالله سلام وعده داد كه دختر خود را، در صورت رضاي دختر، به او تزويج كند، و سرا دختر خود را تحريك كرد كه اگر ابوالدرداء و ابوهريره براي خواستگاري نزد تو آمدند، به آنها بگو آنچه پدر من صلاح مي داند اطاعت دارم، ولي چون ارينب زن عبدالله است، مي ترسم كه ميان من و ارينب توافق حاصل نشود. و چون عبدالله سلام از اين امر مطلع شد، در حضور اين دو شخص صحابي، طلاق ارينب را گفت و معاويه يزيد را از واقعه آگاه كرد، و مجددا دختر خود را تحريك كرد كه اقتران با عبدالله سلام را قبول نكند، و ابوالدرداء براي خواستكاري ارينب به عراق فرستاد، و اين خدعه و دهاء در ميان مردم منتشر گرديده، معاويه مورد طعن مردم شد.» [36] .


با اين همه اعمال مخالف قوانين عقل و منافي اخلاق كريمه كه از معاويه ظاهر گرديد و علماء ثقات و مشهور قرون اوليه ي اسلام ذكر آن را كرده اند، جاي شگفت است كه مورخ و محقق مشهور، علامه عبدالرحمن بن خلدون، [37] در خاتمه ي جزء دويم از تاريخ خود، چنين مي گويد: «و قد كان ينبغي ان تلحق دولة معاوية و اخباره بدولة الخلفاء و اخبارهم فهو تاليهم في الفضل و العدالة و الصحبة.» [38] گمان مي كنم در اين كلام، ميل و جانب متعصبين عصر خود را رعايت كرده است.

و دهاء معاويه از عصر پيغمبر اكرم در ميان صحابه و مسلمين شهرت داشت؛ اين بود كه خليفه ي ثاني گفت: «تذكرون كسري و قيصر و دهائهما و عندكم معاوية». [39] .



پاورقي

[1] حمدالله مستوفي در تاريخ گزيده (ص 255، ط اروپا) مي‏نويسد: «معاوية بن ابي‏سفيان، در عقل معاش و ذکاء، او درجه‏ي عالي داشت. در روز فتح مکه مسلمان شد. از مؤلفه القلوب در عهد اميرالمؤمنين عمر خطاب امارت شام داشت و عمر او را کسراي عرب خواندي.» و علامه‏ي مسعودي در کتاب التنبيه و الاشراف (ص 261، ط مصر) مي‏نگارد: «در ماه ربيع الاول از سال 41 هجري، به معاوية بن ابي‏سفيان بيعت کردند و در ماه رجب سال 60 ه در حدود هشتاد سالگي در دمشق فوت کرد و ايام سلطنت و خلافت وي نوزده سال و سه ماه و چند روز گرديد.» و نيز در صفحه‏ي 260 مي‏نويسد: «پس از دو روز از شهادت حضرت علي، به حسن بن علي بيعت کردند؛ يعني در سال چهلم هجري، هفت روز از رمضان مانده. و در ماه ربيع الاول از سال 41 ه با معاويه صلح نمود.».

[2] به نگارش ابن‏اثير در تاريخ الکامل (ص 217 - 216، ج 2، ط مصر) يزيد به ابي‏سفيان، که از دير زماني عامل دمشق بود، در سال 18 ه در آن جا درگذشت و برادرش معاويه به جاي وي در نشست، و نيز عمر در همين سال به قطر شام رهسپار گرديد که در ماه ذي قعده از آن سال به مدينه برگشت. و اين هم ناگفته نماند که به نگارش سيوطي در تارخ الخلفا (ص 75، ط مصر، 1305 ه) معاويه پيش از فوت برادرش يزيد نيز مدتي در قطر شام مي‏زيسته، که پس از فوت يزيد به جاي وي نشسته، و نيز سيوطي در همان صفحه از کتاب نامبرده مي‏نويسد: «و کان عمر ينظر الي معاوية فيقول هذا کسري العرب»؛ يعني زاده‏ي خطاب بر معاويه نگاه مي‏کرد و مي‏گفت: «اين مرد در توده‏ي تازيان، به مانند کسري است در ميان پارسيان.».

[3] نقل از کتاب تهذيب الاسماء و اللغات (ص 103، ج 1، ط مصر) تأليف ابي‏زکريا محيي الدين بن شرف النووي، متوفي در سال 676 هجري. (مؤلف).

[4] حضرت علي (ع) هنگامي که آتش فتنه ميان آن بزرگوار و معاويه شعله‏ور بود، قيس بن سعد بن عباده‏ي خزرجي (انصاري) را به حکومت مصر نامزد فرمود و اخيرا در اثر دسيسه‏ي معاويه معزول گرديد تا در اواخر ايام معاويه در مدينه فوت کرد. (پاورقي البيان و التبيين، جاحظ، ص 210، ج 1، ط مصر، 1351 ه) و به قاموس الاعلام (ج 5) نيز بازگشت شود.

[5] پيش از فتح مکه، با پدرش به اسلام مشرف، و در غزوات مکه و حنين و طائف و تبوک نيز شرکت کرده و اخيرا در جنگ صفين در رکاب همايون حضرت علي (ع) شربت شهادت را چشيده است. (قاموس الاعلام، ج 4). استاد دانشمند، آقاي ميرزا محمدخان قزويني، در طي مقاله‏اي که راجع به شرح احوال شيخ ابوالفتوح رازي و وصف اجمالي تفسير آن نگاشته، و در پايان مجلد پنجم تفسير شيخ رازي به چاپ رسيده، مي‏نويسد: «بديل بن ورقاء، تا غزوه‏ي حنين - که در سنه‏ي هشت از هجرت روي داد - در حيات بوده است و اندکي قبل از وفات حضرت رسول در سن نود و هفت سالگي وفات يافت و پسرش نافع بن بديل، جد اعلاي مؤلف، و برادر عبدالله بن بديل، در سال چهارم در وقعه‏ي بئر معونه به درجه‏ي شهادت رسيد.».

[6] تاريخ طبري، ص 94، ج 6، ط مصر. ترجمه: «کساني که نامهاي آنان در متن کتاب ذکر گرديده، از سياسيون عصر خود و از مردمان پرمکر عرب به شمار مي‏رفتند. قيس و ابن‏بديل، هر دو، دوستدار علي (ع) بودند، وليکن مغيره و عمر هوادار معاويه محسوب مي‏شدند.».

[7] ماکياول که در سال 1469 ميلادي در فلورانس، از بلاد ايتاليا، متولد، و به سال 1527 م فوت کرده است؛ يکي از رجال سياسي و نويسندگان ايتاليا مي‏بوده؛ و در کتابي در سياست به اسم الامير (ط مصر) که محمد لطفي جمعه، آن را به تازي ترجمه کرده، نوشته، که از عوامل قويه در فساد اخلاق به شمار مي‏رود؛ و نظريات و آراء وي به نام ماکياوليسم ناميده شده؛ و فرنگ از سياست نيرنگ، به کلمه‏ي ماکياوليسم تعبير مي‏کند. (قاموس الاعلام، ج 6؛ الهلال، ج 5، سال 21؛ تاريخ فلاسفة الاسلام، لمحمد لطفي جمعه، ص 241).

[8] مردم! مال بسياري به دست ما رسيده، اگر رأي مي‏دهيد، آن را با کيل و يا شماره، به معرض قسمت گذاريم.

[9] عصر المأمون، ص 2 - 1، ج 1، ط 4، مصر. ترجمه: «اين يک حرفي بود که شيطان به زبان تو جاري کرد؛ ايزد پاک مرا از شر آن نگاه دارد؛ و اين اظهاريه، وسيله‏ي فتنه‏اي است براي کسي که پس از من بيايد، و من براي روز حادثه چيزي ذخيره نمي‏کنم، و تنها ذخيره‏ام جهت آن روز، اطاعت خدا و رسول است و بس.».

[10] عصر المأمون، ص 19، ج 1، ط 4، مصر. يعني معاويه به وسيله‏ي زر با علي کارزار مي‏کرد.

[11] ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين (ص 33، ط نجف) مي‏نويسد: «معاويه وقتي که خواست پسرش يزيد را وليعهد خود قرار دهد، سعد بن ابي‏وقاص و حسن بن علي (ع) را مسموم گردانيد؛ فماتا منه في ايام متقاربه.» و نيز در صفحه‏ي 51 کتاب نامبرده مي‏نگارد:«حسن بن علي و سعد بن ابي‏وقاص در ايامي درگذشتند که در آن روزها از امارت معاويه ده سال گذشته بود.» سيد علي جلال حسيني در الحسين (ص 65، ج 1، ط مصر) مي‏نويسد: «ابن‏اثير در الکامل و کليني در الکافي و ابوالفداء در تاريخ خود، فوت حسن (ع) را در سال 49 هجري دانسته‏اند و به نظرم نيز صواب همان است که آنان نگاشته‏اند، زيرا حسين (ع) در اول سال 61 ه درگذشته و پس از فوت حسن (ع) يازده سال بزيسته، پس حساب چنين مي‏شود: 60 منهاي 11 مساوي 49 «خطيب بغدادي در تاريخ بغداد (ص 145، ج 1، ط مصر) مي‏گويد: «و به قول هيثم بن عدي، سعد در سال 50 ه در مدينه درگذشته».

[12] قال رسول الله (ص) لعمار: «تقتلک الفئة الباغية تدعوهم الي الجنة و يدعونک الي النار.» (نقل از طبري؛ رساله‏ي مأمون، ص 357، ج 11، ط مصر. (مؤلف). يعني رسول خدا به عمار بن ياسر که در جنگ صفين به دست ياران معاويه به قتل رسيده است، فرمود: تو را گروه ستمکاري مي‏کشد که تو ايشان را به طرف بهشت دعوت مي‏کني و آنان تو را به سوي دوزخ مي‏خوانند. حمدالله مستوفي در تاريخ گزيده (ص 213) مي‏نويسد: «عمار بن ياسر، مؤذن رسول خدا بود. در جنگ صفين بر طرف علي بود، همان جا شهيد شد. در سنه‏ي 36 ه نود و سه سال عمر داشت.» و پوشيده نماند: اين که پيغمبر اسلام پيش از وقوع قتل عمار ياسر از کشته شدن وي خبر داده، با مدلول اين آيه‏ي شريفه که مي‏فرمايد: «قل... و لو کنت اعلم الغيب لاستکثرت من الخير» (سوره‏ي اعراف. يعني بگو يا محمد... اگر ناديده دانستمي، سود بسياري داشتمي.) هرگز ناسازگار نبوده، زيرا نظر در اين آيه بر نفي دانستن تمام ناديده‏ها بود؛ به قرينه‏ي اين که در سوره‏ي جن مي‏فرمايد: «عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول»؛ يعني خدا داناي تمام ناديده‏ها بوده و کسي را بر غيب خود نياگاهاند، مگر پيغمبري را که برگزيده.» و شخص شخيص محمد در رأس توده‏ي پيمبران واقع بوده. و نيز در کتاب مستطاب نهج‏البلاغة (ص 15، ج 2، ط مصر، مطبعه‏ي استقامت) مي‏نويسد: «هنگامي که حضرت علي (ع) پيش از قيام قوم تاتار شمه‏اي از وصف آنان را بيان کردند، يکي از اصحابش عرض نمود: «لقد اعطيت يا اميرالمؤمنين علم الغيب»، پس آن حضرت فرمود:«ليس هو بعلم غيب و انما هو تعلم من ذي علم.» حاصل گفتار آن بزرگوار اين است: «اخبار از وصف تتار، از قبيل دانستن ناديده نبوده، بلکه از باب آموختن از شخص دانا، يعني محمد بن عبدالله، بوده، که وي نيز از خداوند جهان که داناي تمام آشکار و نهان است، ياد گرفته.» فتدبر حقه. (چرندابي).

[13] مرد بدنهادي بود که کارهاي ناشايستي در ادوار زندگي از وي سر زد و با ياران علي (ع) هم بدرفتاري نمود. در زمان معاويه، در مدينه، و به قولي در ايام عبدالملک مروان، در شام درگذشت و نام بدي از خود در صفحات تاريخ گذاشت. (قاموس الاعلام، ج 2).

[14] ابوسعيد سمرة بن جندب، بعد از فوت پدرش در خردي به مدينه آمده، تا به معيت رسول خدا در بسياري از غزوات شرکت کرد و بعد در بصره ساکن گرديد؛ و حسن بصري و ابن‏سيرين و ساير تابعين از وي روايت کرده‏اند؛ و والي عراق، زياد، هنگام رفتن به کوفه او را در بصره و موقع رفتن به بصره در کوفه‏اش وکيل خود قرار دادي. (قاموس اعلام، ج 4).

[15] سوره‏ي بقره: «از مردمان کسي هست که به عجب آرد تو را گفتار او در زندگاني دنيا و گواه مي‏گيرد خداي را بر آنچه در دل او است، و او سخت خصومت است. و چون برگردد، سعي کند و بشتابد در زمين تا تباهي کند در آن جا و نيست کند کشت و بچه را، و خداي دوست ندارد تباهي را.» (تفسير ابوالفتوح رازي).

[16] بقره: «از مردمان کسي هست که بفروشد خود را براي طلب خشنودي خدا.».

[17] به صفحه‏ي 203، جزء 4، مجلد اول، شرح نهج‏البلاغة، ط تهران، 1304 ه، تأليف ابن ابي‏الحديد؛ و صفحه‏ي 361، ج 1، شرح النهج، طبع مصر، رجوع شود.

[18] يعني فرزند، به صحاب رختخواب، يعني شوهر، مخصوص بوده، جزا و پاداش زنا کننده سنگسار است. طريحي در مجمع البحرين، در ماده فرش مي‏نويسد: «الوالد للفراش، اي للزوج، فان کان واحد من الزوجين يسمي فراشا» و نيز در ماده‏ي حجر مي‏نگارد: «و للعاهر الحجر، اي الخيبة و الحرمان (اگر با فتح حا و سکون جيم باشد) او هو کنياية عن الرجم (سنگسار کردن، اگر با فتح حا و جيم باشد). و به نگارش ابو الفداء (در المختصر في اخبار البشر، ص 184، ج 1، ط مصر): «سميه مادر زياد، جاريه‏ي حارث بن کلده‏ي ثقفي، طبيب عرب، بوده که او را به غلام خود عبيد رومي تزويج نموده، و در جاهليت، وقتي ابوسفيان به طائف در حانوت ابومريم خمار که بعدا به اسلام آمده، شراب خورد و از ابومريم درخواست فاحشه کرد و او هم سميه زن عبيد را - که به فسق و فجور معروف بود - حاضر نمود، و مي‏گويند که پس از مواقعه به زياد حامل شده و در سال هجرت وضع حمل کرد. و معاويه در سال چهل و چهارم هجري بر خلاف گفتار پيغمبر اسلام که: «الولد للفراش و للعاهر الحجر»، زياد را بر خود ملحق ساخته و برادرش خواند.» از آن پس او را زياد بن ابي‏سفيان مي‏گفتند؛ غالبا زياد بن سميه و بعضا زياد بن عبيد مي‏خواندند و عايشه او را زياد بن ابيه نوشت.

[19] متهم در نسب.

[20] مجمع الزوائد، تأليف حافظ جليل نور الدين علي بن ابي‏بکر بن احمد هيثمي شافعي مصري، تاريخ نسخه: 799 هجري. (مؤلف). ترجمه‏ي حاصل: «اگر تمام چيزها از يادم برود، اين را هرگز فراموش نمي‏کنم که دعي بن دعي (عبيدالله بن زياد) را بر مردم عراق تسلط دادي؛ و اما پدرت معاويه که بر خلاف حکم اسلامي «الولد للفراش...» زياد را به پدر خود ابوسفيان - که با مادر نابه کار وي زنا کرده بود - ملحق ساخته و برادر خود خواند، در هر دو جهان گناه و مذلت و خواري را به جان خود خريد و سنت نبوي را به ناداني‏اش محو، و بدعتها را عمدا زنده گردانيد.» (چرندابي).

[21] الامامة و السياسة، ص 131، ج 1. حاصل ترجمه: «آيا تو آن نيستي که زياد را مدعي شده و برادرش خواندي و چنين پنداشتي که او پسر ابوسفيان است؟ در حالتي که حکم رسول خدا چنين بوده که: «الولد للفراش...» و پس از آن او را بر اهل اسلام، يعني مردم عراق، تسلط دادي که آنان را مي‏کشد و دست و پاي ايشان را مي‏برد.».

[22] ابوذر جندب بن جناده از اصحاب رسول خدا بوده که پس از فوت ابوبکر، به سرزمين شام هجرت کرد و تا خلاف عثمان در آن جا اقامت گزديد، و عثمان در اثر شکايت معاويه او را به سوي ربذه - که به گفته‏ي ياقوت، دهي در سه ميلي مدينه بوده - تبعيد نمود، تا در سال 32 ه در آن جا به سختي درگذشت و نام نيکي از خود در صفحات تاريخ بگذاشت. (قاموس الاعلام، ج 1). و ابوذر پنجمين کسي بوده که در دعوت سري بر پيغمبر اسلام ايمان آورده. و ابن شهر آشوب در تأليف خود، معالم العلماء (ص 1، ط تهران) مي‏نويسد: «ان اول من صنف في الاسلام اميرالمؤمنين علي (ع) جمع کتاب الله جل جلاله ثم سلمان الفارسي (رض) ثم ابوالذر الغفاري (ره).» (به کتاب الشيعة و فنون الاسلام، ص 28، ط صيدا، نيز بازگشت شود.) و اين نيز ناگفته نماند: علامه سيد عبدالحسين شرف الدين عاملي در کتاب نفيس خود، المراجعات الازهرية (ص 291، ط صيدا، 1355 ه) مي‏نويسد: «اهل بحث مي‏دانند که شيعه در تدوين علوم، بر ديگران تقدم و سبقت داشته، زيرا در عصر اول اسلام جز از علي و شيعيانش کسي از مسلمين بر کار تأليف همت نگماشته، و سرش شايد اين بوده که اصحاب در اباحه‏ي کتابت و عدم آن، راه اختلاف را پيموده؛ زاده‏ي خطاب و جمعي ديگر براي ترس از اختلاط حديث (عبارت عربي اصل اين است: «خشية ان يختلط الحديث في الکتاب») - چنانچه از مقدمه‏ي فتح الباري في شرح البخاري، تأليف عسقلاني (متوفاي 852 ه) نقل شده - کتابت را مکروه مي‏داشتند، وليکن علي و فرزند دلبندش حسن، و عده‏اي از صحابه، آن را مباح مي‏دانستند، تا مردم قرن دويم در آخر عصر تابعين بر مباح بودن نوشتن اتفاق کردند، و در اين موقع بود که ابن‏جريح کتاب خود را در آثار تأليف نمود. «و عن الغزالي انه اول کتاب صنف في الاسلام، و الصواب انه اول کتاب صنفه غير الشيعة من المسلمين.».

[23] عصر المأمون، ص 8، ج 1، ط 4، مصر. يعني ابوذر دايره‏ي کار را بر من تنگ کرده است. بلعمي در ترجمه‏ي تاريخ طبري مي‏نويسد: «عثمان در اين سال، يعني سال سي‏ام، ابوذر را به ربذره فرستاد. و ابوذر مردي بود درست و شريعت رو و هر که خلافت شرع کردي بگردانيدي، و خلف او را بزرگ داشتندي، و عمر او را به شام فرستاده بود، و صدقه از توانگران بستدي و به درويشان دادي؛ و ميان او و معاويه بدين سبب لجاج افتاد. نامه به عثمان نوشت که اجازه ده او را بکشم. جواب نوشت:... تو را با ابوذر چه کار است؟ اگر با او صحبت نمي‏تواني کردن، او را شتر و نفقه ده تا به مدينه آيد....».

[24] يکي از بزرگان ادبا و مشاهير علما و دانشمندان اسلام، و کتب مهمه در ادب و تاريخ از خود به يادگار گذاشته، که در نظر دانشمندان شرق و غرب سند قوي و معتمد است. وفاتش در بصره، سال 255 هجري اتفاق افتاده و از کتب مهمه‏ي او يکي کتاب التاج يا اخلاق الملوک است که در مصر طبع شده. (مؤلف). ابن‏النديم در الفهرست (ص 169، ط مصر) مي‏نويسد:«جاحظ به کتب و علوم به حدي شوق داشت که دکاکين و راقين را به کرايه گرفته و به مطالعه مي‏پرداخت، و هر کتابي در هر موضوع که به دستش مي‏افتاد، از آغاز تا پايانش مي‏خواند». (چرندابي).

[25] اين رساله در عصر المأمون (ص 80 - 72، ج 3، ط 4، مصر) تحت عنوان رسالة في بني‏امية چاپ شده؛ و نابته به معناي ناشئه مي‏باشد. و به سعي و اهتمام شرقشناس هلاندي، فان فلوتن (متوفاي 1907 م در جواني به انتحار) ناشر مفاتيح العلوم خوارزمي و مؤلف السيادة العربية نيز طبع و انتشار يافته. و انتشار رساله‏ي نابته‏ي جاحظ، از جانب خاورشناس هلاندي در اعمال دولي (11) مؤتمر مستشرقين مذکور افتاده.

[26] سال 41 هجري که حضرت حسن (ع) در آن سال، پنج روز از ربيع الاول مانده، با معاويه به صلح گراييده، «عام الجماعة» ناميده‏اند، به جهت اين که جميع مردم در آن سال به معاويه بيعت کرده‏اند. (به صفحه‏ي 57، الحسين، ج 1، ط مصر بازگشت شود.) و اول عبارات مندرجه‏ي متن، که از خامه‏ي جاحظ تراوش نموده، اين است: «... الي ان کان من اعتزال الحسن (ع) الحروب و تخليته الامور، عند انتثار اصحابه و ما رأي من الخلل في عسکره، و ما عرف من اختلافهم علي ابيه، و کثرت تلونهم عليه، فعندها استوي معاوية علي الملک» الخ.

[27] عضب: شمشير بران.

[28] ترجمه‏ي حاصل پاورقي و متن کتاب: «زماني که حضرت حسن (ع) در اثر نفاق ياران و لشکرش از زمامداري توده‏ي اسلامي از روي ناچاري دستبردار شده و به اعتزال گراييد، معاويه در آن وقت بر امارت مطلقه رسيده و بر گروه مسلمانان، از انصار و مهاجران، استبداد و خودرأيي را بازنمود، و اين در سالي بود که آن را «عام الجماعة» ناميدند؛ در حالي که عام جماعت نبود، بلکه سال تفرقه و بيداد و ستم بود؛ سالي بود که امامت به ملک... و خلافت به سيره‏ي قيصري تبديل يافت. سپس معاويه، آنچه توانست، بر کارهاي ناشايست و منافي اسلام مباشرت ورزيد و حتي در موضوع الحاق فرزند سميه (زياد) به پدر خود - که برادرش خواند، در صورتي که به اجماع امت، سميه همخوابه‏ي ابوسفيان نبود - حکم صريح اسلامي را انکار کرده، و در نتيجه، از حکم فجار بيرون شده و به زمره‏ي کفار وارد گرديد».

[29] صفحه‏ي 64، جزء اول، شرح نهج‏البلاغة، ط تهران، 1304 ه؛ و صفحه‏ي 113، مجلد اول، شرح النهج، طبع مصر ديده شود.

[30] يعني معاويه، پيش مشايخ ما، در ديانت خود مطعون و به زندقه منسوب مي‏باشد. طبري در ضمن رساله‏ي مأمون (ص 357، ج 11) مي‏نويسد: «رسول خدا، ابوسفيان را ديد بر الاغي نشسته که معاويه زمام آن را به دست گرفته و يزيد نيز مي‏راند، پس فرمود: خدا بر قائد و راکب و راننده‏ي آن لعنت نمايد.» (مؤلف).

[31] ابن قتيبه‏ي دينوري، تولدش به سال 213 هجري در کوفه، و محل اقامتش بغداد بوده، و در دينور - که به گفته‏ي ياقوت حموي شهري بوده در نزديکي کرمانشاه - مدتي قضاوت نموده؛ در فقه و ادب و علوم متنوعه تبحري به سزا داشته و به صدق روايت و جرئت در گفتار حق و استقلال فکر شهرت يافته. در سال 270 هجري از اين سراي فاني درگذشته و براي ذکر جاويد، کتابهاي نفيسي، مانند الامامة و السياسة، الشعر و الشعراء، ادب الکاتب، المعارف و سائر آثار مفيده، از خود به يادگار گذاشته. (تاريخ آداب اللغة).

[32] مطالبي که در اين رساله از کتاب الامامة و السياسة نقل شده و به نمرات صفحات آن در پاورقيها اشعار رفته، مراد نسخه‏ي چاپ مصر بوده که در مطبعه‏ي القاهره به سال؟ به چاپ رسيده. و اين نيز ناگفته نماند که سيد علي جلال در کتاب الحسين (ص 9، ج 2، ط مصر) راجع به کتاب نامبرده مي‏گويد: «بعضي در انتساب کتاب الامامة و السياسة بر ابن‏قتيبه به شک افتاده‏اند، ولي در اثبات مدعاي خود، دليل روشني را در دست ندارند.».

[33] به صفحات 148 - 141، ج 1 کتاب نامبرده بازگشت شود. و ترجمه‏ي فارسي تمام اين داستان تاريخي، در پايان کتاب، به عنوان ملحق سيم، درج گرديده. خوانندگان گرامي بدان جا نيز بازگشت نمايند و هرگز غفلت ننمايند.

[34] ابوالدرداء از اصحاب پيغمبر و نام وي و پدرش را صاحب قاموس الاعلام، عويمر بن عامر، يا عامر بن زيد خزرجي ضبط کرده، ولي علامه فريد وجدي در دائرة المعارف (ص 23، ج 4) عويمر بن قيس بن زيد انصاري قيد نموده و مي‏گويد:«در آخر خلافت عثمان فوت کرده است؛ 35 ه» فتأمل.

[35] ابوهريره به واسطه‏ي اشتهار وي به کنيه، نامش محقق نيست. ابن‏اثير در اسدالغابة (ص 301، ج 3، ط مصر) نام وي و پدرش را عبدالرحمن بن صخر قيد کرده و طريحي اسم او را عبدالله ضبط نموده به سال 59 هجري درگذشته. و راجع به کنيه‏اش در مجمع البحرين به ماده‏ي هرر بازگشت شود. و در اصل الشيعة (ص 81، ط 1، سوريا) مي‏نويسد: «روايت ابوهريره، پيش اماميه، به قدر مگسي اعتبار ندارد.».

[36] مورخ بزرگ ترک، احمد رفيق، در تأليف نفيس خود، بيوک تاريخ عمومي (ص 112، ج 5، ط اسلامبول) مي‏نويسد: «يزيد به حدي شيفته‏ي و دلباخته‏ي زنان مي‏بوده که در حال حيات پدرش براي ازدواج ارينب، زن عبدالله سلام، که از مأمورين متنفذ عراق بود، معاويه را به اجراي هر دسيسه و نيرنگ در اين راه مجبور کرد، منتهي فضيلت و مردانگي حسين بن علي (ع) اقدامات ناپسند ايشان را در اين باره عيان و عقيم گردانيد.» (به ملحق سيم همين کتاب بازگشت شود.).

[37] ابوزيد عبدالرحمن بن محمد بن محمد بن خلدون، به سال 732 هجري در تونس متولد، و سال 808 ه در مصر فوت کرده؛ «و هو اشهر من ان يعرف.» راجع به شرح حال و ميزان اهميت آثارش به تاريخ آداب اللغة العربية(214 - 210، ج 3، ط مصر) تأليف جرجي زيدان، و به کتاب فلسفة ابن‏خلدون الاجتماعيه (تحليل و نقد، ط مصر) تأليف رئيس کنوني دانشکده‏ي آداب در دانشگاه مصر، دکتر طه حسين، بازگشت شود.

[38] عبارات تازي در صفحه‏ي 188 بخش دويم از مجلد ثاني تاريخ ابن‏خلدون (ط مصر، 1284 ه) به چاپ رسيده. يعني سزاوار است که دولت و اخبار معاويه را به دولت و اخبار خلفاي راشدين لاحق کنيم. پس او در فضل و عدالت و صحبت، تالي خلفا مي‏باشد. و نيز در همان صفحه مي‏نگارد: «هرگز معاويه به يکي از ملوکي که بعد از وي سلطنت کرده‏اند، شباهت را ندارد، پس او از خلفاي راشدين محسوب مي‏بوده.».

[39] تاريخ طبري، ص 184، ج 6، ط مصر. حاصل ترجمه: «جاي شگفت است که با وجود معاويه، از کسري و قيصر و ذکاوت فوق العاده‏ي آنان سخن در ميان آريد.».