بازگشت

شهامتي تحسين برانگيز


سرانجام او را دستگير كرده و به كاخ بيداد آوردند.

«عبيد» هنگامي كه چشمش به او افتاد، گفت: ستايش از آن خداوندي است كه تو را رسوا ساخت!

«الحمدلله الذي أخزاك.»

پير دلاور پاسخ داد كه: هان اي دشمن خدا! چگونه؟ به خداي سوگند، اگر چشمم بينا بود، روزگار را بر شما تيره و تار مي ساختم و شما را در ورود و خروج بر خانه و حريم زندگي ام در فشار و تنگنا قرار مي دادم.

«عبيد» گفت: اي دشمن خدا! بگو ببينم ديدگاهت درباره ي «عثمان» چيست؟

گفت: اي برده ي برده صفت! اي پسر مرجانه! تو را چه كار كه «عثمان» درست زيست و كار نيك انجام داد و يا سياستي استبدادي در پيش گرفت و بد كرد!


او از دنيا رفت و خداست كه فرمانرواي بندگان خويش و داور روز رستاخيز است و همو ميان مردم براساس عدالت داوري مي كند؛ پس تو كاري به «عثمان» نداشته باش و از من درباره ي خود و پدرت و يزيد و پدرش كه زشت ترين بيداد را بر بندگان خدا روا مي داريد، بپرس!

«ولكن سلني عن أبيك و عن يزيد و عن أبيه....»

«ابن زياد» گفت: نه! به خداي سوگند كه ديگر چيزي از تو نخواهم پرسيد تا شربت ناگوار مرگ را بچشي!

پير پارسا گفت: ستايش از آن خدايي است كه پروردگار جهانيان است و من كسي هستم كه تو عنصر پليد، پيش از آن كه از مادرت، مرجانه ولادت يابي، از بارگاه او خواسته بودم كه شهادت پرافتخار را روزيم سازد و از بارگاه همو خواسته بودم كه شهادت مرا به دست منفورترين و لعنت شده ترين و استبداد پيشه ترين آفريدگانش قرار دهد، اما من از اينكه بينايي را از دست دادم، از فوز شهادت نوميد گشتم؛ و اينك خداي را ستايش مي كنم كه پس از اين نوميدي، چراغ اميدم را روشن ساخت و شهادت را به من ارزاني داشت.

«عبيد» ديگر تاب نياورد و فرمان اعدام او را صادر كرد. جلادان اموي گردن آن شيرمرد آزاديخواه و ستم ستيز و اصلاح طلب را زدند و پيكر آغشته به خون او را در نقطه اي به دار آويختند. [1] .


پاورقي

[1] بحار، ج 45، ص 119.