بازگشت

خروش روشنفكر نابينا


هنگامي كه سخن دجال اموي به اينجا رسيد، به ناگاه خروشي رعدآسا در مسجد طنين انداخت و همه را تكان داد! اين خروش قهرمانانه از گوشه اي از مسجد و از دلاوري نابينا به نام «عبدالله»، يادگار پرافتخار «عفيف»، بود.

او آن روز سالخورده اي نابينا، اما روشنفكري شجاع و باتعهد بود، دو چشم خود را به ترتيب در كارزار «جمل» و «صفين» در ركاب سالارش، علي عليه السلام به بارگاه خدا هديه كرده بود و اينك در دوران پيري و بازنشستگي، روزگار را به عبادت و نيايش و روشنگري مي گذراند و كوله باري از ايمان و تقوا، پارسايي و شب زنده داري، شجاعت و شهامت آزادگي و آزادمنشي و ديگر افتخارات را در پرونده ي زندگي داشت.

او با شنيدن جسارت بي شرمانه و بزدلانه ي «عبيد» به مقام والاي علي عليه السلام و فرزند ارجمندش، حسين عليه السلام خروشيد كه:

«يابن مرجانة! ان الكذاب أنت و أبوك و الذي ولاك و أبوه، أتقتلون أولاد النبيين و تتكلمون بكلام الصديقين؟»

هان اي پسر مرجانه! دروغسار و دروغپرداز تو هستي و پدرت؛ و آن كسي كه تو را فرمانرواي اين جامعه ي دربند گردانيد و پدرش. آيا فرزندان پيامبران را مي كشيد و آنگاه دجالگرانه ياوه مي سراييد و ژست خوبان و شايستگان و باورمندان و ايمانداران را مي گيريد و به سخن صديقان سخن مي گوييد؟ اي ننگ و نفرين بر شما باد!

[«عبيد»، كه انتظار چنين پاسخ روشنگر و دندانشكن و شجاعانه اي را نداشت، نعره برآورد كه: اين كه بود كه چنين جسورانه سخن گفت؟

آن بنده ي راستين خدا پاسخ داد:

«انا المتكلم يا عدو الله! أتقتل الذرية الطاهرة التي أذهب الله عنهم الرجس و تزعم انك علي دين الاسلام؟ و اغوثاه! أين اولاد المهاجرين و الأنصار لا ينتقمون من


طاغيتك اللعين...»

هان اي دشمن خدا گوينده ي اين سخن منم، من.

آيا شما دژخيمان عوامفريب، پاكان و پاكيزگان روزگار را - كه خداي فرزانه از هر پليدي و گناه پاكشان گردانيده است - مي كشيد و باز هم ادعاي اسلام و ايمان و رهبري و امامت مردم مسلمان را بر زبان داريد؟

اي داد از غربت و بي كسي اسلام!

اي فرياد از بي پناهي دين و آيين!

اي دريغ و درد از تنهايي عدالت خواهان و اصلاح طلبان!

اي واي از بي يار و ياوري ستم ستيزان و حق طلبان!

كجايند فرزندان مهاجر و انصار تا از تو و از رهبر خون آشام تو انتقام خونهاي پاك آزاديخواهان و پيشواي بزرگ آزادي را بگيرند!]

«عبيد» شكست و رسوايي ديگري را دريافت داشت و به ناگزير دستور بازداشت پير دلاور را صادر كرد، اما بستگان «عبدالله» بپا خاستند و او را از محاصره ي دژخيمان تاريك انديش و بيرحم اموي نجات داده و به خانه اش آوردند.

پس از ساعتي، امير استبداد دگرباره فرمان بازداشت او را صادر كرد و به مزدورانش گفت: برويد و اين نابينا را - كه خدا دلش را نابينا ساخته است - دستگير كنيد و بياوريد!

اين خبر به گوش قبيله ي «ازد» و گروه هاي «يمن» رسيد و آنان دست در دست هم به دفاع از پير فرزانه و پارساي روزگار خويش برخاستند و كار را بر نيروهاي سركوبگر رژيم اموي سخت كردند.

«عبيد» گروه هاي ديگري را به ياري گردان «اشعث» گسيل داشت و فرمان آتش و كشتار داد.

پيكاري سخت ميان دو طرف آغاز گرديد و گروهي از دو سو كشته شدند و سپاه «عبيد» به خانه ي پير دلاور رسيد و ضمن درهم شكستن درب خانه ي «عبدالله» از هر سو به خانه ريختند.

دختر پير دلاور، او را از ورود تجاوزكاران آگاه ساخت و او گفت: دخترم! غم مخور! شمشير مرا بده تا از خود دفاع كنم! و آن گاه شمشيرش را از دخترش گرفت و دليرانه به دفاع از حقوق و آزادي و جان خويش پرداخت.


او شجاعانه از خود دفاع مي كرد و مي گفت:



انا ابن ذي الفضل عفيف الطاهر

عفيف شيخي و ابن ام عامر



من فرزند «عفيف»، آن پدر پاك سرشت و بافضيلت هستم، و او نيز فرزند شجاع ام عامر، آن زن آزاده است. من هستم كه انبوهي از دژخيمان زرهپوش و بدون زره شما را به خاك هلاكت افكندم.

آن دختر با شهامت و بيدادستيز، با تماشاي دفاع قهرمانانه ي پدر گفت: پدرجان! كاش مرد پيكار بودم و پيشاروي تو با اين تبهكاران و كشندگان خاندان شايسته كردار وحي و رسالت نبرد مي كردم!

دژخيمان اموي از هر سو آن پير پارسا را محاصره كردند، اما از هر طرف كه به او نزديك مي شدند، دخترش او را آگاه مي ساخت و پير مبارز نيز دليرانه از خود دفاع مي كرد و مي گفت:

به خداي سوگند اگر گشايشي در ديدگانم پديد مي آمد و بينا بودم، راه ورود و خروج خانه ام را بر شما مي بستم و شما تجاوزكاران را در تنگنا قرار مي دادم!

سپاه «عبيد» پس از پيكاري بسيار، او را محاصره كرد و دستگير ساخت. و دخترش فرياد بر مي آورد كه: اي داد از بي ياوري! پدرم محاصره و گرفتار گرديد؛ چرا كه يار و ياوري ندارد!