فرياد قهرمانانه ي ديگر
از «سعد»، فرزند معاذ و «عمر» فرزند سهل كه در كاخ شوم «عبيد» در آن نشست حضور داشتند، چنين آورده اند:
ما در آن نشست بوديم كه «ابن زياد» با چوبدستي خويش بر بيني و دو چشم نازنين و زيباي حسين عليه السلام و لب و دندان او مي نواخت. سكوتي مرگبار بر آنجا سايه افكن بود كه به ناگاه شيرمردي آزادمنش فرياد اعتراض سر داد و سخن حقي را در برابر عنصر بدمست و بيدادپيشه اي طنين افكن ساخت؛ او «زيد» بود فرزند دلاور «ارقم»، از ياران پيامبر؛ اين مرد با ديدن آن منظره ي جانسوز خروشيد كه:
«ارفع قضيبك يابن مرجانة! اني رأيت رسول الله واضعا شفتيه علي موضع قضيبك!»
هان اي پسر مرجانه! چوبت را از اين لب و دندان مبارك بردار! به خدا سوگند خود ديدم كه پيامبر خدا لب هاي مبارك خويش را بر اين لب و دندان نهاده بود و مي بوسيد و اين چهره ي درخشان و سيماي ملكوتي و نورافشان را مي بوييد! رويت سياه باد! چه مي كني؟ و آن گاه گريه اي دردآلود و پرمعنا سرداد و از پي آن به عنوان اعتراض تالار كاخ استبداد را ترك كرد!
هنوز چند قدم دور نشده بود كه جلاد اموي نعره برآورد كه:
«أبكي الله عينيك يا عدو الله! لولا أنك شيخ قد خرفت و ذهب عقلك لضربت عنقك!»
هان اي دشمن خدا! خدا ديدگانت را بگرياند! چشمانت هماره در گريه باد! اگر پيري خرفت نشده و خرد از كف نداده بودي گردنت را مي زدم، اما چه كنم كه دستخوش پيري و بي خردي شده اي!
زيد، بازگشت و گفت: اينك كه شنيدن حق بر تو گران است، اين سخن را بشنو تا بيشتر در آتش خشم و كينه ات بسوزي!
هان اي «عبيد»! خودم روزي پيامبر خدا را ديدم كه حسن عليه السلام را بر زانوي راست و حسين عليه السلام را بر زانوي چپ نشانده، و هر يك از دو دست مباركش را بر يكي از نور ديدگانش نهاده بود و رو به بارگاه خدا نيايشگرانه مي گفت: پروردگارا! من اين دو نور
ديده ام - كه امانتهاي گرانمايه ام هستند - و پدرشان، سالار شايسته كرداران و ايمان آوردگان را به تو مي سپارم!
«اني استودعك اياهما و صالح المؤمنين.»
و اينك اي پسر مرجانه! بگو كه حال و روز و موقعيت امانت هاي پيامبر نزد تو چگونه است؟ و بگو كه با فرزندان و خاندانش چگونه رفتار مي كني؟
«فكيف كانت وديعتك لرسول الله؟» [1] .
و آن گاه كاخ شوم «عبيد» را ترك كرد.
[از او آورده اند كه مي گفت: هان اي امت عرب! از اين پس همگي به بردگي و اسارت امويان درآمديد؛ چرا كه سالار آزاديخواهان و اصلاح طلبان و پسر برترين زنان گيتي، فاطمه عليهاالسلام را كشتيد و آن گاه فرزند آن زن نابكار، «مرجانه» را به اميري گرفتيد؛ تا شايستگانتان را به خاك و خون كشد و زشتكارانتان را به بردگي و خدمت به بارگاه ستم گيرد! آري، تن به ذلت و خواري سپرديد و چه بد و خفت آور رفتار كرديد!
و واي بر جامعه و مردمي كه تن به خواري و اسارت خودكامگان سپارند و عدالت خواهان و شايستگان را تنها گذارند! اي دريغ و درد از اين انتخاب رسوا!]
پاورقي
[1] بحار، ج 45، ص 118.