گفتگوي شجاعانه و روشنگرانه
«عبيد» پس از شكست خفت بار در برابر سخنان روشنگرانه و دليرانه ي آن بانوي عدالتخواه و اصلاح طلب، رو به امام سجاد عليه السلام كرد و گفت: تو كه هستي؟
«من أنت؟»
آن حضرت فرمود: من علي هستم؛ فرزند حسين عليه السلام.
او گفت: مگر خدا «علي»، پسر «حسين» را در كربلا نكشت؟
«أليس قتل الله علي بن الحسين؟»
امام فرمود: برادري داشتم به نام «علي» كه هواخواهان و طرفداران خشونت پيشه و حق ستيز شما او را كشتند.
«كان لي اخ يسمي عليا قتله الناس.»
«عبيد» فرياد برآورد كه: خدا او را كشت، نه...
«بل الله قتله!»
امام سجاد فرمود: آري، هر كس كه بميرد، خدا او را مي ميراند؛ چرا كه مرگ و زندگي به دست خداست، اما سپاه تو برادرم را كشت!
«الله يتوفي الأنفس حين موتها.»
دگرباره آتش كينه و خشم «عبيد» از منطق رسواگر و ستم ستيز امام سجاد زبانه كشيد و گفت: تو هنوز هم اين اندازه جرأت و جسارت داري كه در تالار كاخ من، هر چه مي گويم پاسخ مرا مي دهي و از برنامه و راه و رسم پدرت دفاع مي كني؟!
«و بك حراك لجوابي؟»
و آن گاه نعره برآورد كه: او را ببريد و گردنش را بزنيد!
«اذهبوا به فاضربوا عنقه.»
آن حضرت فرمود: هان اي پسر مرجانه! آيا مرا از بستن و كشتن مي ترساني؟ مگر هنوز نمي داني كه شهادت در راه حق، شيوه ي دليرانه ي ماست و جان را در راه خدا تقديم داشتن مايه ي سرفرازي و كرامت ما! ما را از چه مي ترساني؟
«أبالقتل تهددني يابن مرجانة! أما علمت أن القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة!»
اينجا بود كه عمه ي قهرمانش، زينب از جا برخاست و دست در گردن يادگار برادر انداخت و رو به «عبيد» فرمود:
«حسبك من دمائنا؛ فاعتنقته و قالت: «ان قتلته فاقتلني معه.»
هان اي پسر مرجانه! آيا اين همه خوني كه از ما خاندان پيامبر بر ريگهاي تفتيده ي نينوا ريخته اي تو را بسنده نيست و باز هم در پي شرارت و خونريزي هستي؟!
نه! به خداي سوگند او را رها نخواهم ساخت؛ اگر مي خواهي او را بكشي، بايد مرا هم به همراه او بكشي!
«عبيد»، بهت زده به زينب نگريست و براي فرار از پذيرش شكست و زبوني زور
و فريب در برابر آزادگي و منطق و عدالتخواهي و فداكاري، رو به حاضران كرد و گفت: شگفتا از خويشاوندي اينان! راستي خويشاوندي و پيوند اينان، پيوندي گسست ناپذير است؛ بنگريد! زينب دوست مي دارد، اگر او را مي كشم، وي را نيز به همراهش بكشم! به ناگزير دستور داد: «علي» را رها كنيد!
[و بدين سان جوان انديشمند و گرانقدر حسين و يادگار دلير او، يكه و تنها و در بند اسارت، با سخنان كوبنده و نيرومند و دليرانه اش دشمن فاتح و سفاك و عنصر كينه جو و عقده اي را در كاخ پوشالي اش، آن هم در برابر انبوه دژخيمانش به رسوايي كشيد و او را با آن همه بي حيايي و وقاحت، سر جايش نشاند؛ و ضمن به نمايش نهادن شهامت وصف ناپذير و درايت تحسين برانگيزش، چگونه سخن گفتن با ظالمان و دفاع از حق و عدالت را به عصرها و نسلها آموخت.]