جرقه هاي بيداري و فريادهاي اعتراض
از «نوار»، همسر «خولي»، آورده اند كه:
شامگاه تيره ي روز عاشورا بر كوفه سايه افكنده بود كه «خولي» به خانه آمد و سر مقدس حسين عليه السلام را به همراه خويش آورد و پس از قرار دادن آن در زير تشتي، خود به بستر رفت.
من به او گفتم: كجا بودي و چه خبر آورده اي؟
گفت: با ثروتي جاودانه آمده ام و دارايي پايان ناپذيري برايت آورده ام! اين سر حسين است كه با خود آورده و در زير تشت نهادم تا فردا به بارگاه «عبيد» ارمغان برم و پاداشي بسيار بگيرم!
با شنيدن اين خبر، بر او خروشيدم كه: واي بر تو!
هزاران واي بر تو!
مردم به هنگام بازگشت از سفر براي همسر و فرزندان خويش زر و سيم به ارمغان مي آورند، اما تو تاريك انديش و تيره بخت سر مقدس حسين، پسر پيامبر خدا را به خانه آورده اي!!
اي نفرين بر تو باد با اين ارمغان و هديه ات!
به خداي سوگند كه ديگر هيچ عاملي سر من و تو را بر يك بالش گرد نخواهد آورد؛ و ديگر براي هميشه از تو دوري خواهم گزيد و با تو زندگي نخواهم كرد و براي هميشه از تو بيزارم!
آن گاه از بستر خويش برخاستم و در كنار آن طشت - كه سر مقدس را در آنجا نهان كرده بود - نشستم و در آنجا مجلس سوگواري برپا داشتم و گريستن آغاز كردم.
به خداي سوگند كه در همان هنگام مي ديدم كه نوري تابناك و فروغي زيبا بسان ستوني روشنگر، از آسمان به سوي تشت مي تابد و پرندگان سپيد رنگ و زيبايي بر گرداگرد آن تشت نگريستم كه پرواز مي كنند؛ و چنان مي نمود كه گويي در جهاني ديگر قرار گرفته ام و دنيايي ديگر را نظاره مي كنم.
بامداد آن شب تيره از راه رسيد و «خولي» آن سر مبارك را به بارگاه «عبيد» برد و در برابر او بر زمين نهاد.