اينك چه بايد كرد؟
نه دستي در بدن دارد تا دگرباره صفوف دشمن را از هم بپاشد، و نه آبي كه به سوي خيمه هاي نور برود!!
درست در اين شرايط بود كه عنصر پليدي به او نزديك شد و با عمودي آهنين بر سر او زد و آن گرامي سردار عصرها و نسل ها، از مركب بر روي زمين قرار گرفت و ندا داد كه:
«يا أخي أدرك أخاك!»
برادرجان حسين! ديگر برادرت «عباس» را درياب!
شاعر عرب چه جانسوز و حزن انگيز به اين مضمون مي سرايد كه:
در كربلا عمود آهنين چهره ي ماه «بني هاشم» را تاريك كرد.
از اين رو بايد نياكان او بر شهادت آن پرچمدار عاشورا بگريند.
آيا نمي دانند كه عباس از اسب بر روي زمين افتاد و حسين عليه السلام ناله مي زد كه: برادرم! يار و ياورم! اينك با شهادت تو كمرم شكست.
سالار شايستگان با شنيدن نداي پرچمدار قهرمانش همانند باز شكاري به ميدان تاخت و خود را به برادر رسانيد، اما هنگامي كه به عباس نگريست، ديد دست ها قلم شده، پيشاني شكسته و بر ديدگانش تير بيدادگران نشسته است.
حسين عليه السلام با كمر خميده نزديك آمد و كنار پيكر غرق در خون پرچمدار بلندآوازه اش نشست، سر او را به دامن گرفت و او جان به جان آفرين تسليم كرد.
حسين عليه السلام خطاب به او فرمود:
«أخي! الان انكسر ظهري و قلت حيلتي و شمت بي عدوي.»
برادرم! عباسم!
اينك با به خاك افتادن تو ديگر كمرم شكست،
و تدبير و چاره ام، محدود و اندك شد و دشمن تجاوزكار به شماتت من برخاست.
و نيز به بيان سراينده ي دل سوخته ديگري افزود:
سردار من! آن چشماني كه به وجود گرانمايه ي تو خواب راحت نداشت، اكنون ديگر راحت و آرام به خواب خواهد رفت و ديدگان ديگري كه تاكنون بخاطر وجود پرافتخار تو راحت و آرام به خواب نمي رفت بيدار خواهد ماند و قرار نخواهد گرفت.
اليوم نامت اعين بك لم تنم
و تسهد أخري فعز منامها
و نيز به بيان شاعر ديگري فرمود:
عباس تسمع زينبا تدعوك من
لي يا حماي اذا العدي سلبوني؟
اولست تسمع ما تقول سكينة
عماه يوم الأسر من يحميني؟
عباس من! آيا نداي دخت فرزانه ي فاطمه عليهاالسلام «زينب» را مي شنوي كه خطاب به تو مي گويد:
اي مدافع اهل بيت!
اي حمايت كننده ي زينب! اينك پس از شهادت تو ديگر چه كسي در برابر يورش وحشيانه ي دشمن از ما حمايت خواهد كرد؟
عباس من! آيا نمي شنوي كه دخت سرفرازم «سكينه» مي گويد: عموجان! پس از شهادت تو ديگر چه كسي در روز اسارت از حقوق ما دفاع خواهد نمود؟
آن گاه با دنياي غم و اندوه برخاست و به سوي خيمه ها بازگشت.
دختر فرزانه اش «سكينه» به استقبال پدر شتافت و گفت:
«أبتاه هل لك علم بعمي العباس؟»
پدرجان! آيا از عمويم عباس خبر نداري؟
او با ديدگاني اشكبار فرمود:
«يا بنتاه! ان عمك قد قتل...»
دخت گرانمايه ام! عموي قهرمانت را كشتند.
و در اين هنگام خواهر قهرمانش زينب فرياد برآورد كه:
«واخاه!
وا عباساه!
وا ضيعتنا بعدك!»
هان اي جان برادر!
اي عباس عزيز!
اي داد از گرفتاري و تنهايي ما پس از شهادت جانسوز تو!]