بازگشت

خيانت به سردار دربند


پسر «سعد» پس از شنيدن سه وصيت «مسلم» به جاي آن كه آنها را محرمانه نگاه دارد و در انجام آنها بكوشد، بي آنكه امير استبدادگر اموي بخواهد، به سوي او رفت و براي كسب خشنودي بيشتر او و به نشان خوش خدمتي به بارگاه ستم، همه را بازگفت و به طور آشكار خيانت كرد.

«عبيد» ضمن نكوهش او گفت: اما دو وصيت اول و دوم «مسلم» هيچ ربطي به


ما ندارد و بدهي او يا به خاكسپاري پيكرش نيز به خود او مربوط است و كسي كه وصيت او را مي شنود، انجام آنها را به عهده مي گيرد؛ چرا كه وقتي ما او را اعدام كرديم ديگر در انديشه ي پيكر بي جان او نيستيم كه كجا به خاك سپرده شود. اما آنچه در رابطه ي با سالارش، حسين است بايد خاطر نشان كنم كه اگر او به سوي ما نيايد و ما را رها كند و كاري به حكومت ما نداشته باشد، ما نيز كاري به او نداريم.

و پس از آن بود كه فرمان ظالمانه ي ريختن خون آن سردار دربند را صادر كرد و آن حضرت نيز پس از سخنان روشنگرانه و تند و نثار لعنت و نفرين بر بانيان ستم و بيداد و نگهبانان ظلمت و اختناق اموي و پسر «مرجانه» - كه در كوفه سر دسته ي آنان بود - به بام كاخ استانداري برده شد و درحالي كه دو دست توانمندش بسته و در زنجير بيداد بود، به وسيله ي عنصر پليد و برده صفتي به نام «بكير احمري» گردنش هدف شمشير قرار گرفت و به شهادت رسيد؛ و آن گاه به منظور ايجاد جو وحشت و هراس بيشتر در جامعه و ترسانيدن مخالفان ستم و اختناق، پيكرش از بام كاخ استانداري به خيابان و ميان مردم افكنده شد.

سلام و درود خدا بر او و بر پيكر مطهر و راه و رسم جاودانه و نسل و تبار آزاديخواهش باد!