بازگشت

در برابر جلاد خون آشام اموي


سپاه «عبيد» برخلاف پيمانش، «مسلم» را بسان اسيري به زنجير كشيد و او را در محاصره ي خويش به استانداري آورد.

هنگامي كه او را بر پسر «مرجانه» وارد كردند، بر آن عنصر پليد سلام نكرد؛ چرا كه او را درخور سلام و سلامتي و احترام نمي ديد.

يكي از پاسداران استبداد، به آن حضرت گفت: بر امير سلام كن! «سلم علي الأمير.»

او گفت: اگر «عبيد» در انديشه ي شوم كشتن من بي گناه و آزادي خواه و حق طلب است، من چه درود و سلامي بر او دارم، و چه سلامتي براي او بخواهم؟ و اگر پايبند به قانون و يا عهد و پيماني است كه شما با من بسته ايد و قصد جان مرا ندارد، سلام بسيارم بر هر انسان قانون شناس و قانونگرا و عمل كننده به قانون باد، اگر چه امير باشد.

پاره اي آورده اند كه فرمود:

«اسكت! ويحك ما هو لي بأمير.»

واي بر تو! ساكت باش؛ او امير شرارت پيشگان است، نه امير من آزاديخواه و توحيدگرا و اصلاح طلب.

«ابن زياد» كه ناظر جريان بود، گفت: بر تو نيز سلام و درود مباد؛ به من درود فرستي يا نفرستي، كشته خواهي شد.

«سلمت ام لم تسلم فانك مقتول.»

«مسلم» گفت: اگر چون تويي مرا بكشد چيز تازه اي نيست؛ چرا كه عناصر پليدتر و بيدادپيشه تر از تو، از من نيكوكردارتر و بهتر را كشته اند؛ بنابراين تو بدترين شيوه ي كشتار و زشت ترين شكنجه و بريدن اعضا و اندامها را در مورد من وا نخواهي گذاشت؛ چرا كه هيچ خودكامه اي بر اين شرارتها و قساوتها از تو زيبنده تر نيست و تو بدسرشتي و زشتكاري و ددمنشي را به بدتر از خود واگذار نخواهي كرد.

«ابن زياد» از شهامت وصف ناپذير و منطق پولادين و اراده ي آهنين «مسلم» در


خشم شد و نعره برآورد كه: هان اي ستمكار! و اي تيره بخت! بر امام و پيشواي خودت، «يزيد» شوريده و در ميان امت پيامبر بذر پراكندگي و اختلاف افشانده و تخم فتنه كاشته اي؟!

«مسلم» خروشيد كه هان اي پسر «زياد»! دروغي رسوا مي بافي و تهمتي زشت و ناجوانمردانه مي زني و سخت ناروا مي گويي؛ اين تو و پدر بي اصل و تبارت هستيد كه در ميان امت پيامبر و مردم مسلمان بذر اختلاف و پراكندگي افشانديد؛ و من از بارگاه پروردگارم اميد آن دارم كه شهادت دليرانه ي در راه خود را به دست بدترين و رسواترين آفريدگانش را روزي من سازد.

«فقال مسلم: كذبت... انما شق عصا المسلمين أنت و أبوك زياد... و أنا أرجو أن يرزقني الله الشهادة علي أيدي شر البرية.»

«ابن زياد» گفت: تو براي خود چيزي را خواستي و هواي دلت خواسته اي را براي تو ترسيم كرد و در پي آن گام سپردي كه خداي توانا آن را برايت نخواست و ميان تو و خواسته ات مانع گرديد و آن گاه آن را براي كسي خواست و قرار داد كه زيبنده ي آن است.

او فرمود: و چه كسي از ما زيبنده تر و شايسته تر بر تدبير امور و تنظيم شئون مردم است اي پسر «مرجانه»! «و من اهله يابن مرجانة؟»

او گفت: «يزيد»، پسر «معاويه»! «يزيد بن معاويه!»

«مسلم» گفت: ستايش از آن خداست؛ و ما بر اين حقيقت خشنوديم كه خداي دادگر ميان ما و شما داور باشد و ما بر داوري او خشنوديم. «الحمدلله، رضينا بالله حكما بيننا و بينكم.»

«عبيد» ادامه داد كه: هان اي «مسلم»! آيا تو مي پنداري براي شما در تدبير امور جامعه و تنظيم شئون آن بهره اي است؟ «أتظن ان لك شيأ من الامر؟»

او در پاسخ گفت: به خداي سوگند! نه چنين مي پندارم كه در اين مورد در اوج يقين هستم و بر اين باورم كه اين كار حق ماست. «والله ما هو الظن و انما هو اليقين.»

«عبيد» بسان همه ي پليدان روزگار، هنگامي كه خود را در برابر منطق آن آزادمرد روزگار، رسوا و شكست خورده ديد، به ليچارگويي و تهمت تراشي رو آورد و گفت: هان اي مسلم! آيا بازي و سرگرمي با كنيزكان زيباروي مدينه برايت بسنده نبود تا تو را از آمدن به اين شهر و ديار و تلاش و كوشش در به تباهي كشيدن كار امت


محمد باز دارد؟

آن گاه بسان همه ي سياست بازان و دنياداران با وقاحت بهت آوري افزود: تو در حالي به سوي اين مردم آمدي كه يگانگي و يكپارچگي آنان برقرار و با هم برادر و متحد و همدل و همگام و در سايه ي نظام عادلانه ي اموي در آسايش و امنيت و رفاه و آرامش بودند و تو آنان را پراكنده ساختي.

«مسلم» پاسخ داد: ما، نه براي تباهي و تبهكاري به اينجا آمده ايم، و نه براي افشاندن بذر پراكندگي؛ بلكه براي اصلاح امور جامعه آمده ايم چرا كه مردم اين سامان بر اين باورند كه پدر بيداد پيشه ات، «زياد»، زمان حكومت استبدادي اش نيكان آنان را به خاك و خون كشيده و «معاويه» بر آنان - با گماشتن پدرت بر استانداري كوفه و تسلط دادن او به بصره - بدترين بيدادها را روا داشته و ثروت و امكانات آنان را به غارت برده است؛ از اين رو ما آمده ايم تا همگان را به ارزشهاي انساني و اسلامي فرا خوانيم و از ستم و بيداد و ديگر ضدارزش ها هشدار دهيم و عدل و داد را در جامعه بپا داريم و حقوق پايمال شده و آزادي و امنيت و كرامت مردم را به آنان بازگردانيم و همگان را دلسوزانه و خيرخواهانه به حاكميت قانون و كتاب پرشكوه و عدالت گستر خدا دعوت كنيم؛

آري، ما با اين هدف هاي والا و براي اين كارهاي خداپسندانه و بزرگ و آزادمنشانه آمده ايم، نه آن گونه كه بوقهاي رنگارنگ اموي در مسجد و محراب و بر فراز منبر و نمازهاي جمعه و جماعت و... بر ما دروغ مي بندند و تهمت ايجاد آشوب و بلوا و يا افشاندن بذر پراكندگي و تباهي در ميان جامعه را به ما مي زنند؛ نه، هرگز!

«ما للفساد أتيت ولكن أهل المصر زعموا أن أباك قتل خيارهم و أن معاوية ظلمهم و حمل فيئهم اليه، فجئت لآمر بالمعروف و انهي عن المنكر و أقوم بالقسط، و ادعوا الي حكم الكتاب.»