بازگشت

مسلم و خبر دستگيري هاني


خبر بازداشت «هاني» و آنچه بر آن پير فرزانه و باوفا گذشت، به گوش «مسلم» رسيد و او بي درنگ به همراه گروهي از كساني كه دست بيعت به او داده و بر ياري حق و عدالت و پيكار با استبداد پيمان بسته بودند، براي نبرد با «عبيد» حركت كرد.

و اين جريان پس از آن بود كه آن حضرت ديد گروهي از كساني كه با او بيعت كرده اند، اينك با شكستن عهد و پيمان خويش به سوي «عبيد» شتافته و در استانداري به همراه او سنگر گرفته و با او بر ضد حق و عدالت همدست و همداستان شده اند.


«مسلم» و يارانش استانداري كوفه را در محاصره گرفتند و با «عبيد» و دار و دسته ي اموي و عهدشكناني كه پس از زير پا نهادن بيعت خويش با «مسلم»، در آنجا سنگر گرفته بودند درگير شدند و پيكار سختي ميان دو طرف روي داد و اين نبرد تا پاسي از شب ادامه يافت، اما با آمدن تاريكي شب كساني كه به همراه آن حضرت بودند به تدريج پراكنده شدند و شماري اندك، وفاداري و جوانمردي نشان دادند و با او ماندند.

«مسلم» براي نماز وارد مسجد شد و به نماز ايستاد؛ اما پس از پايان نماز، ديگر خود را در شهري بزرگ تنهاي تنها ديد؛ نه ميزباني داشت تا او را به خانه برد و نه يار و ياوري تا در برابر موج فتنه ي اموي همدل و همراهش باشد.

آري، او از مسجد كوفه بيرون آمد و در كوچه اي خود را تك و تنها ديد؛ نمي دانست راهي كه در پيش گرفته است، به كجا مي رسد و بر كوچه اي كه وارد شده است آن سويش كجاست؟

هر چه بود آهسته آهسته گام سپرد و پيش رفت تا به خانه هاي «بني جبله» رسيد؛ در آنجا بر در خانه اي ايستاد. اين خانه، سراي بانويي آزاده به نام «طوعه» بود و او نيز كه نگران فرزندش «بلال» بود، گاه از خانه بيرون مي آمد و در جستجوي پسرش به اين سو و آن سوي كوچه و گذرگاه مي نگريست و گاه به خانه مي رفت و درب خانه را مي بست، اما براي فرزندش بي قرار بود.

هنگامي كه آن بانو دگرباره درب خانه را گشود تا به جستجوي آمدن پسرش، كوچه هاي تاريك را بنگرد، شيرمردي تنها را ديد كه بر ديوار غربت تكيه داده است.

«مسلم» از او آب خوردن خواست و او نيز با آوردن آب، وي را سيراب كرد و درست در آنجا بود كه سفير سالار شايستگان خويشتن را به آن بانوي آزاده معرفي كرد و آن بانوش شجاع و آگاه و پرواپيشه او را به خانه دعوت كرد و خود را دوستدار خاندان وحي و رسالت و مخالف استبداد سياهكار اموي نشان داد.

آري، «مسلم» به دعوت آن آزاد زن به خانه ي او رفت و با هدايت او در غرفه اي آسود. پسر او «بلال» - كه خدمتگزار «اشعث بن قيس»، يكي از سران دنياپرست كوفه بود - از راه رسيد و دريافت كه ميهماني در خانه دارند. پس از پرس و جو از مادر، به وجود «مسلم» پي برد و جريان را دور از چشم مادر و بدون آگاهي او به «اشعث» گزارش كرد و آن عنصر خيانتكار نيز جريان را به گوش «عبيد» رساند.


«عبيد» بي درنگ هفتاد تن از دژخيمان خود را به سركردگي «محمد بن اشعث» يا «عبدالله سلمي» براي دستگيري «مسلم» گسيل داشت.