بازگشت

در تالار كاخ


«هاني» با شنيدن زمزمه هاي شوم امير بيداد پيشه و احساس خطر جدي، رو به او كرد و گفت: هان اي «عبيد»! منظورت از اين شعر و اين اشاره و كنايه چيست؟

او فرياد برآورد كه: هان اي «هاني»! اين نقشه ها و اين كارهاي ضد ملي و ضد ديني و نادرستي كه بر ضد نظام اميرمؤمنان، يزيد و امت اسلامي در سراي تو انجام مي شود، چيست؟

تو «مسلم بن عقيل» را به خانه ات آورده و از او پذيرايي مي كني و برايش سلاح و امكانات و نيروهاي رزمنده فراهم مي آوري و چنين مي پنداري كه اين كارهايت بر ما پوشيده و نهان مي ماند؟ چه پنداشته اي؟!

«هاني» گفت: چنين نيست؛ به تو دروغ گزارش كرده اند.

او گفت: چرا همين گونه است.


و آن گاه فرياد برآورد كه: «معقل» را بياوريد!

آن عنصر پليد و برده صفت - كه ننگ جاسوسي و خبرچيني براي «عبيد» را پذيرفته و با شيطان صفتي و رياكاري در تشكيلات دوستداران خاندان وحي و رسالت نفوذ نموده و اطلاعات بسياري را گرد آورده و به اسرار مهمي دست يافته بود- وارد شد. با آمدن او «هاني»، وي را شناخت و دريافت كه آن برده صفت خيانت پيشه و سالوس، جاسوس «عبيد» بوده و به خيانت بزرگي بر ضد جنبش عدالت خواهانه و اصلاحي مردم دست يازيده است.

از اين رو به ناگزير شيوه ي سخن را تغيير داد و گفت: خدا امير را به صلاح آورد! تو سخن مرا بشنو و گفتارم را تصديق كن تا حقيقت را بگويم. واقعيت اين است كه من، «مسلم» را به سراي خويش دعوت نكرده ام؛ او به سراي من پناه آورده است و من حيا كردم كه او را نپذيرفته و ميزباني اش را رد كنم. او ميهمان من است و حرمت ميهمان نيز لازم و واجب است. اينك اگر به راستي تو اين كار را مخالفت با حكومت و اقدام بر ضد خلافت مي داني، مرا رها كن تا بروم و به ناگزير عذر او را بخواهم تا هر كجا كه مي خواهد برود و از پناه من و قبيله و عهد و پيمانم خارج گردد و من هم بدين وسيله از موضوع احترام به ميهمان و دفاع از حقوق و حرمت و آزادي او رها گردم.

«عبيد» گفت: به خداي سوگند! تو را رها نخواهم ساخت تا او را بياوري و به ما تسليم كني.

«هاني» خروشيد كه: به خداي سوگند! چنين نخواهد شد؛ و اگر او، هم اينك در دست من هم بود، چنين نمي كردم و او را به تو تسليم نمي نمودم و ميهمان خويش را به جلاد نمي سپردم.

هنگامي كه كشمكش و گفتگو ميان «عبيد» و «هاني» ادامه يافت، «مسلم بن عمرو باهلي» از گوشه اي بپا خاست و گفت: هان اي «هاني»! تو را به خداي سوگند مي دهم كه جان خويشتن را به خطر نيفكني و خود را به كشتن ندهي و گرفتاري و بلا را بر خاندان و قبيله ات فرود نياوري؛ من دريغ دارم كه چون تو جوانمردي شجاع و بزرگمنش كشته شود؛ بنابراين بيا و «مسلم» را به امير تسليم ساز كه در اين شرايط و با اين فشار حكومت، تو نه درخور نكوهش و سرزنش خواهي بود و نه، اين كار براي تو مايه ي ننگ و عار به حساب خواهد آمد.


«هاني» خروشيد كه: هرگز چنين نخواهد شد؛ چرا كه براي من مايه ي ننگ و عار است كه با داشتن بازوان سالم و نيرومند و ياران بسيار، ميهمان گرانقدر خويش را - كه سفير و نماينده ي فرزند گرانمايه ي پيامبر، حضرت حسين عليه السلام، نيز هست - با دست خويش به تيغ دشمني خشن و خونخوار بسان «عبيد» بسپارم؛ نه، چنين نخواهم كرد؛ هرگز!

و بدين سان مرد «باهلي» اصرار مي ورزيد و او را سوگند مي داد كه «مسلم» را بياورد و با دست خويش به امير استبدادگر كوفه بسپارد؛ و او مي خروشيد كه به خدا چنين نخواهم كرد.