بازگشت

فرستادگان عبيد به سوي هاني


پسر «مرجانه» هنگامي كه به وسيله ي سردسته ي جاسوسان پليد خويش، «معقل»، اقامتگاه «مسلم» را يافت و از حال و روز او و روند كارش آگاه شد، سه تن از


چهره هاي سالوس و ستايشگر ستم، به نام هاي: «محمد بن اشعث»، «اسماء بن خارجه»، و «عمرو بن حجاج» را فراخواند و به آنان گفت: چرا «هاني» از آمدن به استانداري خودداري مي ورزد؟ چه چيز او را از نزديكي به ما و آمدن به ديدار ما باز مي دارد؟

آنان پاسخ دادند: واقعيت اين است كه ما از راز اين كار بي خبريم و تنها شنيده ايم كه او بيمار است و بر بستر بيماري افتاده است.

«عبيد» گفت: به من خبر رسيده است كه او از بيماري رهيده و پاره اي از اوقات در كنار در خانه اش مي نشيند. به باور من او در مورد قبيله ي خودش دچار غرور و دستخوش اشتباه شده است؛ از اين رو شما به ديدار او برويد و به او خاطر نشان سازيد كه آيا حق زمامداري و ولايت ما، او را به آمدن به استانداري و شتافتن به ديدار ما برنمي انگيزد؟

آنان به سوي «هاني» آمدند كه به هنگام آمدن آنان، او بر در خانه ي خويش بود. به او گفتند: هان اي «هاني»! چه چيز تو را از ديدار امير بازداشته است؟ او از شما ياد كرد و گفت: گويي در مورد نيرو و امكانات خويش دستخوش غرور گرديده و قدرت ما را دست كم گرفته است!

«هاني» در پاسخ آنان گفت: رنج و بيماري، مرا از حضور در استانداري و از ديدن امير بازداشته است و نه مخالفت با او و يا آن گونه كه او مي پندارد!

گفتند: به او گزارش رسيده است كه تو از بستر بيماري برخاسته اي و ساعتي از روز را بر در خانه ي خويش مي نشيني و در اين ديدار، كوتاهي ورزيده اي؛ اينك ما از سر خيرخواهي، تو را به خدا سوگند مي دهيم كه هم اكنون آماده شوي و بر مركب خويش نشيني و به همراه ما به استانداري بيايي و خطر دستگاه را از خود و خاندان و بستگانت برطرف سازي!

«هاني» پس از تأملي اندك چاره ي كار را در همراهي آنان تا استانداري ديد؛ تا به گونه اي بدانديشي و خطر شرارت «عبيد» را دور سازد. از اين رو به خانواده اش ندا داد كه: هان! لباس مرا بياوريد! و آن گاه پس از پوشيدن لباس و آماده شدن مركب، سوار شد و به همراه آنان راه استانداري را در پيش گرفت.

هنگامي كه به كاخ استانداري نزديك شدند، «هاني» رو به يكي از همراهان خويش يا فرستادگان امير استبداد كرد و گفت: برادرزاده! من به همراه شما آمده ام، اما


حقيقت اين است كه از نيرنگ اين مردك فريبكار و خشونت كيش نگرانم و بيم آن دارم كه توطئه اي در كار و دامي بر سر راه باشد و با پاي خود به سوي خطر برويم.

«حسان بن اسماء» كه نمي دانست «عبيد» با چه هدف و انگيزه اي او و همراهانش را به سوي «هاني» فرستاده است، گفت: دوست عزيز! بد به دل راه مده و خود را از پندارهاي بد به دور دار؛ او انديشه ي خطرناكي در مورد تو ندارد و ما نيز جز براي خيرخواهي و برطرف ساختن سوء تفاهم به سراي تو و براي دعوت تو نيامده ايم؛ به باور ما هيچ جاي نگراني نيست.

سرانجام همگي وارد استانداري كوفه شدند و «عبيد»، هنگامي كه «هاني» را ديد كه به او نزديك مي شود، زير لب گفت: عنصر خيانتكاري كه با مخالفت خويش با حكومت و خلافت، خود را درخور سخت ترين كيفرها ساخته، اينك با پاي خود آمده است؛ آري، او با پاي خود آمده است....

و آن گاه به زمزمه ي اين شعر «زبيدي» پرداخت كه:



اريد حياته و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد



من در انديشه ي زندگي و گراميداشت او هستم، اما او در انديشه ي مخالفت و در هواي گرفتن جان من است. به من بگو كه انگيزه و بهانه ي تو در اين بي مهري نسبت به اين ارادتمند، چيست؟!