بازگشت

حركت عبيد به سوي كوفه


جلاد پرفريب اموي، «عبيد»، پس از به دار آويختن پيك شجاع حسين عليه السلام، برادر خود، «عثمان بن زياد»، را به جانشيني خود در استانداري بصره برگزيد و خود راه كوفه را در پيش گرفت.

هنگامي كه به نزديكي آن شهر رسيد، از مركب فرود آمد و تا شب هنگام، به همراه


دار و دسته ي خويش در آنجا ماند تا تاريكي شب فرا رسد و مردم با ديدن او و همراهانش در روز روشن، تصور نكنند كه كاروان آزادي بخش حسين عليه السلام است كه وارد كوفه مي گردد و در نتيجه همگان با شور و شوق بسيار و به طور خودجوش به استقبال آن حضرت بشتابند و جبهه ي دوستداران خاندان پيامبر بدين وسيله نيرومندتر گردد و ضمن نمايش طرفداري مردم از حسين عليه السلام و راه و رسم عادلانه و دعوت انساني و ضد استبدادي آن حضرت، نفرت همگاني مردم عراق بر ضد امويان آشكارتر گردد.

به هر حال تاريكي شب همه جا سايه گستر بود كه «عبيد» براي راه گم كردن، نه از سوي دروازه ي بصره، بلكه از طرف دروازه ي نجف بسان دزدان و راهزنان وارد كوفه گرديد و با اين وصف از آنجايي كه افكار عمومي در انتظار آمدن كاروان حسين عليه السلام بود، پاره اي از مردم با ديدن او و همراهانش چنين پنداشتند كه كاروان حسين عليه السلام است كه از راه مي رسد. به همين جهت يكي از زنان كوفه با ديدن «عبيد» - كه چهره اش را نيز پوشيده بود تا شناخته نشود - فرياد برآورد كه: الله اكبر! به پروردگار كعبه سوگند كه فرزند گرانمايه ي پيامبر و پيشواي بشر دوست امت وارد كوفه شد! و از پي فرياد شادي بخش آن زن، مردم به يكباره از هر سو گرد آمد و نداهايشان طنين افكند كه: هان اي پسر پيامبر!

اي سالار شايستگان!

اي پيشواي آزادمردان!

و اي راهبر راستين توحيدگرايان!

ما همگي با تو هستيم. و فراتر از چهل هزار تن از مردم اين شهر، دوستدار، پيرو و رهرو راه و رسم انساني و آزاد منشانه ات مي باشند.

و از پي اعلان وفا و صفا و آمادگي و عشق، به سوي «عبيد» كه در آن تاريكي شب، او را پيشواي شايستگان، حضرت حسين عليه السلام مي پنداشتند - و آن عنصر نيرنگباز نيز خود را معرفي نمي كرد - هجوم بردند و بر گردش حلقه زده، دست بر دست و پاي مركبش ساييدند و به ابراز احساسات پرداختند.

«عبيد» كه از شور و شوق مردم سخت به هراس افتاده بود و مي دانست كه اگر مردم در همان پندار خويش باقي بمانند و او خودش را معرفي نكند و چاره انديشي


ننمايد، ممكن است پس از ساعتي، همه ي مردم كوفه به پندار رسيدن كاروان حسين عليه السلام از خانه ها بيرون بريزند، به ناگاه چهره ي پليد خويش را آشكار ساخت و با كنار زدن نقاب، فرياد برآورد كه: هان اي مردم! مرا نمي شناسيد؟

من عبيدالله هستم! نه حسين، پسر پيامبر! شما چه مي انديشيد و كجا هستيد؟!

اينجا بود كه مردم عقب نشيني كردند و هر كدام با كنار زدن و پايمال ساختن ديگري به نشان نفرت و انزجار از «عبيد» و استبداد اموي، از او دور شد و در مدتي اندك، همه پراكنده شدند و او نيز با كنار زدن نقاب از چهره ي شيطاني اش در حالي كه عمامه اي سياه بر سر نهاده بود، وارد استانداري كوفه گرديد.