بازگشت

صبر و استقامت


مسأله ي ديگري كه در روش تبليغ مطرح است مسأله ي صبر و استقامت است:


«فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت» [1] «فاصبر كما صبر اولوالعزم من الرسل» [2] پايدار باش، خويشتندار باش، استقامت داشته باش، «فاستقم كما امرت» [3] همان طور كه فرمان داده شده اي استقامت داشته باش. جمله ي «فاستقم كما امرت» در دو سوره، يكي در سوره ي شوري و ديگر در سوره ي هود ذكر شده است. در سوره ي هود مي فرمايد: «فاستقم كما امرت و من تاب معك» خودت و مؤمنيني كه با تو هستند، همه تان استقامت داشته باشيد. در سوره ي شوري مخاطب، شخص پيامبر است. از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود: «شيبتني سورة هود» [4] سوره ي هود ريش مرا سفيد كرد، آن آيه اي كه مي گويد: «فاستقم كما امرت و من تاب معك» استقامت داشته باش، ولي تنها به خود من نگفته، بلكه گفته خودم و ديگران، آنها را هم به استقامت وادار كن.

بايد مقداري هم راجع به امام حسين در همين زمينه صحبت كنيم. ابا عبدالله عليه السلام در حركت و نهضت خودشان يك سلسله كارها كرده اند كه اينها را مي شود روش و اسلوب كار تلقي كرد. بگذاريد من مسأله ي روش و اسلوب كار امام حسين را فردا شب كه شب عاشوراست، به عرض برسانم. امشب مقداري از مقتل برايتان عرض مي كنم.

تقريبا يك سنتي است كه در تاسوعا ذكر خيري از وجود مقدس ابوالفضل العباس (سلام الله عليه) مي شود. مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست. ائمه ي ما فرموده اند: «ان للعباس منزلة عند الله يغبطه بها جميع الشهداء» [5] عباس مقامي نزد خدا دارد كه همه ي شهدا غبطه ي مقام او را مي برند. متأسفانه تاريخ از زندگي آن بزرگوار اطلاعات زيادي نشان نداده؛ يعني اگر كسي بخواهد كتابي در مورد زندگي ايشان بنويسد مطلب زيادي پيدا نمي كند. ولي مطلب زياد به چه درد مي خورد؟ گاهي يك زندگي يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه ي يك نفر كه ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد، آنچنان درخشان است كه امكان دارد به اندازه ي دهها كتاب ارزش آن شخص را ثابت كند، و جناب ابوالفضل العباس چنين شخصي بود. سن ايشان در كربلا در حدود سي و چهار


سال بوده است و داراي فرزنداني بوده اند كه يكي از آنها به نام عبيدالله بن عباس بن علي بن ابيطالب است و تا زمانهاي دور زنده بوده است. نقل مي كنند كه روزي امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد، خاطرات كربلا به يادشان افتاد و اشكشان جاري شد.

جناب ابوالفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين، كودكي نزديك به حد بلوغ يعني در سن چهارده سالگي بوده است. من از ناسخ التواريخ الآن يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند، ولي چون هنوز نابالغ و كودك بوده اند (حدود دوازده سال داشته اند، زيرا جنگ صفين تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است) اميرالمؤمنين به ايشان اجازه ي جنگيدن نداده اند. همين قدر يادم هست كه نوشته بود ايشان در جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند سوار بر اسب سياهي بودند. بيش از اين چيزي نديدم. ولي در مقاتل معتبر اين مطلب را نوشته اند كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام يك وقتي به برادرشان عقيل فرمودند براي من زني انتخاب كن كه «ولدتها الفحولة» نژاد از شجاعان برده باشد. عقيل نسابه است، نسب شناس و نژاد شناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بوده و قبايل و پدر و مادرها را و اينكه كي از كجا نژاد مي برد و مي شناخته است. فورا گفت: «عني لك بام البنين بنت خالد» آن زني كه تو مي خواهي ام البنين است. ام البنين يعني مادر پسران (مادر چند پسر)، ولي خود اين كلمه مثل ام كلثوم است كه حالا ما اسم مي گذاريم. مخصوصا در تاريخ ديدم كه يكي از جدات يعني مادربزرگهاي ام البنين اسمش ام البنين بوده و شايد به همين مناسبت اسم ايشان را هم ام البنين گذاشته اند. همين دختر را براي اميرالمؤمنين خواستگاري كردند و از او چهار پسر براي اميرالمؤمنين متولد شد و ظاهرا دختري از او به دنيا نيامده است. بعد اين زن به معني واقعي ام البنين يعني مادر چند پسر شد. اميرالمؤمنين فرزندان شجاع ديگر هم داشت: اولا خود حسنين (امام حسن و امام حسين) شجاعتشان محرز بود، مخصوصا امام حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود. محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلي بزرگتر بود و در جنگ جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوي و جليل و زورمند بود. حدس زده مي شود كه اميرالمؤمنين به او عناي خاصي داشته است (البته اين مطلب در متن تاريخ نوشته نشده، حدس است).

مطابق معتبرترين نقلها اولين كسي كه از خاندان پيغمبر شهيد شد، جناب علي اكبر


و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود؛ يعني ايشان وقتي شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسي نمانده بود، فقط ايشان بودند و حضرت سيدالشهداء. آمد عرض كرد: برادر جان! به من اجازه بدهيد به ميدان بروم كه خيلي از اين زندگي ناراحت هستم. جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد، گفت: برويد برادران! من مي خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم. مي خواست مطمئن شود كه برادران مادري اش حتما قبل از او شهيد شده اند و بعد به آنها ملحق بشود.

بنابراين ام البنين است و چهار پسر، ولي ام البنين در كربلا نيست، در مدينه است. آنان كه در مدينه بودند از سرنوشت كربلا بي خبر بودند. به اين زن، مادر اين چند پسر كه تمام زندگي و هستي اش همين چهار پسر بود، خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد شده اند. البته اين زن كامله اي بود، زن بيوه اي بود كه همه ي پسرهايش را از دست داده بود. گاهي مي آمد در سر راه كوفه به مدينه مي نشست و شروع به نوحه سرايي براي فرزندانش مي كرد. تاريخ نوشته است كه اين زن خودش يك وسيله ي تبليغ عليه دستگاه بني اميه بود. هر كس كه مي آمد از آنجا عبور كند متوقف مي شد و اشك مي ريخت. مروان حكم كه يك وقتي حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب اهل بيت است، هر وقت مي آمد از آنجا عبور كند بي اختيار مي نشست و با گريه ي اين زن مي گريست. اين زن اشعاري دارد و در يكي از آنها مي گويد:



لا تدعوني ويك ام البنين

تذكريني بليوث العرين



كانت بنون لي ادعي بهم

و اليوم اصبحت و لا من بنين [6] .



مخاطب را يك زن قرار داده، مي گويد: اي زن، اي خواهر! تا به حال اگر مرا ام البنين مي ناميدي، بعد از اين ديگر ام البنين نگو، چون اين كلمه خاطرات مرا تجديد مي كند، مرا به ياد فرزندانم مي اندازد، ديگر بعد از اين مرا به اين اسم نخوانيد؛ بله، در گذشته من پسراني داشتم ولي حالا كه هيچيك از آنها نيستند. رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براي جناب ابوالفضل مرثيه ي بسيار جانگدازي دارد، مي گويد:




يا من رأي العباس كر علي جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذي لبد



انبئت ان ابني اصيب برأسه مقطوع يد

ويلي علي شبلي امالي برأسه ضرب العمد



لو كان سيفك في يديك لما دني منه احد [7] .

پرسيده بود كه پسر من، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد؟ دلاوري حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است. او فوق العاده زيبا بوده است كه در كوچكي به او مي گفتند قمر بني هاشم، ماه بني هاشم. در ميان بني هاشم مي درخشيده است. اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضي از مورخين معتبر نوشته اند هنگامي كه سوار بر اسب مي شد، وقتي پايش را از ركاب بيرون مي آورد، سر انگشتانش زمين را خط مي كشيد. بازوها بسيار قوي و بلند، سينه ي بسيار پهن. مي گفت كه پسرش به اين آساني كشته نمي شد. از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعي او را كشتند. آن وقت در اين مورد مرثيه اي گفت. مي گفت: اي چشمي كه در كربلا بودي، اي انساني كه در صحنه ي كربلا بودي آن زماني كه پسرم عباس را ديدي كه بر جماعت شغالان حمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوي پسر من فرار مي كردند. پسران علي پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير، پشت پسرم را داشتند. واي بر من! به من گفته اند كه بر شير بچه ي تو عمود آهنين فرود آوردند. عباس جانم، پسر جانم! من خودم مي دانم كه اگر تو دست در بدن مي داشتي، احدي جرأت نزديك شدن به تو را نداشت.

و لا حول و لا قوة الا بالله



پاورقي

[1] ن و القلم / 48.

[2] احقاف / 35.

[3] هود / 112.

[4] مجمع البيان، ج 5 / ص 140.

[5] ابصار العين في انصار الحسين، ص 27.

[6] منتهي الآمال ج 1 / ص 386.

[7] همان.