بازگشت

فصاحت و زيبايي كلام امام حسين


خود ابا عبدالله عليه السلام در همان گرماگرم كارها از هر وسيله اي كه ممكن بود براي ابلاغ پيام خودش و براي رساندن پيام اسلام استفاده مي كرد. خطابه هاي ابا عبدالله از مكه تا كربلا و از ابتداي ورود به كربلا تا شهادت، خطبه هاي فوق العاده پرموج و مهيج و احساسي و فوق العاده زيبا و فصيح و بليغ بوده است. تنها كسي كه خطبه هاي او توانسته است با خطبه هاي اميرالمؤمنين رقابت كند، امام حسين است. حتي بعضي گفته اند خطبه هاي امام حسين در روز عاشورا برتر از خطبه هاي حضرت امير است. وقتي كه مي خواهد از مكه بيرون بيايد، ببينيد با چه تعبيرات عالي و با چه زيبايي و فصاحتي هدف و مقصود خودش را بيان مي كند. انسان بايد زبان عربي را خوب بداند تا اين زيباييهايي را كه در قرآن مجيد، كلمات پيغمبر اكرم، كلمات ائمه ي اطهار، دعاها و خطبه ها وجود دارد درك كند. ترجمه ي فارسي آن طور كه بايد، مفهوم را نمي رساند. مي فرمايد: مرگ به گردن انسان زينت است؛ آنچنان مرگ براي يك انسان، زيبا و زينت و افتخار است كه يك گردنبند براي يك دختر جوان؛ ايها الناس! من از همه چيز گذشتم، من عاشق جانبازي هستم، من عاشق ديدار گذشتگان خودم هستم آنچنان كه يعقوب عاشق ديدار يوسفش بود. بعد براي ابراز اطمينان از اينكه آينده براي من روشن است و اينكه خيال نكنيد كه من به اميد كسب موفقيت ظاهري دنيايي مي روم، بلكه آينده را مي دانم و گويي دارم به چشم خودم مي بينم كه در آن صحرا گرگهاي بيابان و انسانهاي گرگ صفت چگونه دارند بند از بند من جدا مي كنند، مي گويد: «رضي الله رضانا اهل البيت» [1] ما اهل بيت راضي هستيم به آنچه كه رضاي خدا در آن است. اين راه راهي است كه خدا تعيين كرده، راهي است


كه خدا آن را پسنديده، پس ما اين راه را انتخاب مي كنيم. رضاي ما رضاي خداست. سه چهار خط بيشتر نيست، اما بيش از يك كتاب نيرو و اثر مي بخشد. در آخر، وقتي مي خواهد به مردم ابلاغ كند كه چه مي خواهم بگويم و از شما چه مي خواهم، مي فرمايد: هر كس كه آمده است تا خون قلب خودش را در راه ما بذل كند، هر كس تصميم گرفته است كه به ملاقات با خداي خويش برود، آماده باشد، فردا صبح ما كوچ مي كنيم.

شب عاشورا صوتهاي زيبا و عالي و بلند و تلاوت قرآن را مي شنويم، صداي زمزمه و همهمه اي را مي شنويم كه دل دشمن را جذب مي كند و به سوي خود مي كشد. ديشب عرض كردم اصحابي كه از مدينه با حضرت آمدند خيلي كم بودند، شايد به بيست نفر نمي رسيدند، چون يك عده در بين راه جدا شدند و رفتند. بسياري از آن هفتاد و دو نفر در كربلا ملحق شدند و باز بسياري از آنها از لشكر عمرسعد جدا شده و به سپاه ابا عبدالله ملحق شدند. از جمله، بعضي از آنها كساني بودند كه وقتي از كنار اين خيمه عبور مي كردند صداي زمزمه ي عالي و زيبايي را مي شنيدند، صداي تلاوت قرآن، ذكر خدا، ذكر ركوع، ذكر سجود، سوره ي حمد، سوره هاي ديگر، اين صدا اينها را جذب مي كرد و اثر مي بخشيد. يعني ابا عبدالله و اصحابش از هر گونه وسيله اي كه از آن بهتر مي شد استفاده كرد استفاده كردند، تا برسيم به ساير وسايلي كه ابا عبدالله عليه السلام در صحراي كربلا از آنها استفاده كرد. خود صحنه ها را ابا عبدالله طوري ترتيب داده است كه گويي براي نمايش تاريخي درست كرده تا قيامت به صورت يك نمايش تكان دهنده ي تاريخي باقي بماند.

نوشته اند تا اصحاب زنده بودند، تا يك نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند يك نفر از اهل بيت پيغمبر، از خاندان امام حسين، از فرزندان، برادرزادگان، برادران، عموزادگان به ميدان برود. مي گفتند آقا اجازه بدهيد ما وظيفه مان را انجام بدهيم، وقتي ما كشته شديم خودتان مي دانيد. اهل بيت پيغمبر منتظر بودند كه نوبت آنها برسد. آخرين فرد از اصحاب ابا عبدالله كه شهيد شد، يكمرتبه ولوله اي در ميان جوانان خاندان پيغمبر افتاد. همه از جا حركت كردند. نوشته اند: «فجعل يودع بعضهم بعضا» شروع كردند با يكديگر وداع كردن و خداحافظي كردن، دست به گردن يكديگر انداختن، صورت يكديگر را بوسيدن.

از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسي كه موفق شد از ابا عبدالله كسب اجازه كند،


فرزند جوان و رشيدش علي اكبر بود كه خود ابا عبدالله درباره اش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل، منطق و سخن گفتن، شبيه ترين فرد به پيغمبر بوده است. سخن كه مي گفت گويي پيغمبر است كه سخن مي گويد. آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبدالله فرمود: خدايا خودت مي داني كه وقتي ما مشتاق ديدار پيغمبر مي شديم، به اين جوان نگاه مي كرديم. آيينه ي تمام نماي پيغمبر بود. اين جوان آمد خدمت پدر، گفت: پدر جان! به من اجازه ي جهاد بده. درباره ي بسياري از اصحاب، مخصوصا جوانان، روايت شده كه وقتي براي اجازه گرفتن نزد حضرت مي آمدند. حضرت به نحوي تعلل مي كرد (مثل داستان قاسم كه مكرر شنيده ايد) ولي وقتي كه علي اكبر مي آيد و اجازه ي ميدان مي خواهد، حضرت فقط سرشان را پايين مي اندازند. جوان روانه ي ميدان شد.

نوشته اند ابا عبدالله چشمهايش حالت نيم خفته به خود گرفته بود: «ثم نظر اليه نظر ائس» [2] به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميدي كه به جوان خودش نگاه مي كند.

نااميدانه نگاهي به جوانش كرد، چند قدمي هم پشت سر او رفت. اينجا بود كه گفت: خدايا! خودت گواه باش كه جواني به جنگ اينها مي رود كه از همه ي مردم به پيغمبر تو شبيه تر است. جمله اي هم به عمرسعد گفت، فرياد زد به طوري كه عمرسعد فهميد: «يابن سعد قطع الله رحمك» [3] خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردي. بعد از همين دعاي ابا عبدالله، دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار عمرسعد را كشت. پسر عمرسعد براي شفاعت پدرش در مجلس مختار شركت كرده بود. سر عمرسعد را آوردند در مجلس مختار در حالي كه روي آن پارچه اي انداخته بودند، و گذاشتند جلوي مختار. حالا پسر او آمده براي شفاعت پدرش. يك وقت به پسر گفتند: آيا سري را كه اينجاست مي شناسي؟ وقتي آن پارچه را برداشت، ديد سر پدرش است. بي اختيار از جا حركت كرد. مختار گفت: او را به پدرش ملحق كنيد.

اين طور بود كه علي اكبر به ميدان رفت. مورخين اجماع دارند كه جناب علي اكبر با شهامت و از جان گذشتگي بي نظيري مبارزه كرد. بعد از آن كه مقدار زيادي مبارزه كرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش - كه اين جزء معماي تاريخ است كه مقصود چه بوده و براي چه آمده است؟ - گفت: پدر جان «العطش»! تشنگي دارد مرا مي كشد، سنگيني اين اسلحه مراي خيلي خسته كرده است، اگر جرعه اي آب به كام من برسد نيرو مي گيرم و باز


حمله مي كنم. اين سخن جان ابا عبدالله را آتش مي زند، مي گويد: پسر جان! ببين دهان من از دهان تو خشكتر است، ولي من به تو وعده مي دهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهي نوشيد. اين جوان مي رود به ميدان و باز مبارزه كند.

مردي است به نام حميد بن مسلم كه به اصطلاح راوي حديث است. مثل يك خبرنگار در صحراي كربلا بوده است. البته در جنگ شركت نداشته ولي اغلب قضايا را او نقل كرده است. مي گويد: كنار مردي بودم. وقتي علي اكبر حمله مي كرد، همه از جلوي او فرار مي كردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعي بود، گفت: قسم مي خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور كند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.

من به او گفتم: تو چكار داري، بگذار بالأخره او را خواهند كشت. گفت: خير. علي اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه ي محكمي آنچنان به علي اكبر زد كه ديگر توان از او گرفته شد به طوري كه دستهايش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمي توانست تعادل خود را حفظ كند. در اينجا فرياد كشيد: «يا ابتاه! هذا جدي رسول الله» [4] پدر جان! الآن دارم جد خودم را به چشم دل مي بينم و شربت آب مي نوشم. اسب، جناب علي اكبر را در ميان لشكر دشمن برد، اسبي كه در واقع ديگر اسب سوار نداشت. رفت در ميان مردم. اينجاست كه جمله ي عجيبي نوشته اند: «فاحتمله الفرس الي عسكر الأعداء فقطعوه بسيوفهم اربا اربا» [5] .

و لا حول و لا قوة الا بالله



پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 44 / ص 367.

[2] اللهوف، ص 47.

[3] اللهوف، ص 47.

[4] بحارالانوار، ج 45 / ص 44.

[5] مقتل الحسين مقرم، ص 324.