بازگشت

طمأنينه ي حسين


روز عاشوراست، روز معراج حسين بن علي عليه السلام است؛ روزي است كه ما بايد از روح حسين، از غيرت حسين، از مقاومت حسين، از شجاعت و دليري حسين، از روشن بيني حسين پرتوي بگيريم، بلكه ما هم ذره اي آدم شويم، بيدار شويم. يكي از


نويسندگان بسيار معروف (عباس محمود عقاد) جمله اي درباره ي ابا عبدالله عليه السلام دارد، مي گويد: در روز عاشورا مثل اين بود كه يك نوع مسابقه ميان خصلتهاي حسيني برقرار شده بود، يعني فضايل حسيني هر كدام با ديگري مسابقه مي داد: صبر حسين مي خواست از ساير صفاتش جلو بيفتد، رضاي حسين به آنچه كه رضاي خداست مي خواست از صبرش جلو بيفتد، اخلاص حسين مي خواست از همه ي اينها پيشي بگيرد، شجاعت حسين مي خواست گوي سبقت را از صفات ديگر او بربايد.من عرض مي كنم - البته من نمي توانم درباره ي اخلاص حسيني كوچكترين سخني بگويم؛ كوچكتر از اين هستم، ولي مي توانم بگويم - چيزي كه در روز عاشورا بيش از هر چيز ديگر جلوه گر و نمايان است طمأنينه ي حسين، اطمينان حسين، آرامش و استقامت حسين است. اين سخني نيست كه من مي گويم، سخني است كه از همان روزها درك كردند. يك كسي كه آنجا حاضر بوده است، جمله اي دارد. تعبير او مطابق عصر و زمان و فهم خودش خيلي عالي است، مي گويد: «و الله ما رايت مكثورا قط قد قتل ولده و اهل بيته و اصحابه اربط جأشا منه» [1] اين مرد در واقع يك خبرنگار بوده و قضايا را نقل كرده است. مي گويد: به خدا قسم من سراغ ندارم مرد دلشكسته اي، مرد تحت فشار قرار گرفته اي را كه فرزندانش (اهل بيتش) جلوي چشمش قلم قلم باشند، اصحابش را ببيند در حالي كه سرهايشان از بدنهايشان جدا شده است، و اين مقدار قوت قلب داشته باشد!

اين جريان خيلي عجيب است، شوخي نيست. جرياني كه هميشه اعجاب مرا برمي انگيزد اين است: ابا عبدالله در روز عاشورا چنان قدم برمي دارد كه كأنه آينده ي روشن يعني آثار نوراني نهضت خودش را به چشم مي بيند. او شك نداشت كه با همين شهيد شدن پيروز شد. شك نكرد كه روز عاشورا پايان اين است كه بايد هر چه دارد در راه خدا بدهد، يعني پايان كشت است، و از روز عاشورا آغاز بهره برداري از اين نهضت است،همان گونه كه همين طور هم شد. ما مي بينيم كه كشته شدن حسين عليه السلام همان و پيدا شدن جنبشها و حركتها و همدرديها و همدليها و طغيانها عليه دستگاه اموي همان. اولين كسي كه اين كار را كرد يك زن بود، زن فردي از لشكر كفار. او در عصر عاشورا وقتي كه ديد لشكر مي خواهد به طرف خيمه هاي حرم حسين بن علي حمله كنند،


دود و چوب خيمه اي را برداشت و در جلو خيمه ها ايستاد، قبيله ي بكر بن وائل را صدا زد: يا آل بكر بن وائل! قبيله ي من! خويشاوندان من! كجاييد؟ بياييد! كار به اينجا كشيده است كه مي خواهند لباس از تن حرم پيغمبر بكنند! منظره اي كه به نظر من خيلي باشكوه و پرجلال است اين است: مي دانيم ابا عبدالله وقتي براي وداع با اهل بيتش آمد كه ديگر احدي از كسانش زنده نبود. آن وداع هم خيلي جانسوز و جانگداز است. ولي به علت خاص، ابا عبدالله براي نوبت دوم به وداع آمد و نوشته اند علتش اين بود كه در حملاتي كه كرد، يك نوبت موفق شد لشكر دشمن را عقب بزند و داخل شريعه ي فرات بشود. اينها ناراحت بودند كه مبادا ابا عبدالله آب بياشامد، زيرا اگر آب بياشامد نيرو مي گيرد. در همان وقت كسي فريادي كرد، كه ابا عبدالله ديگر غيرتش به او اجازه نداد كه اين حرف را (خواه راست باشد خواه دروغ) بشنود و او مشغول نوشيدن آب باشد. وقتي دست برد زير آب تا مقداري بردارد، كسي فرياد كرد: حسين! تو مي خواهي آب بنوشي؟! ريختند به خيام حرمت. فورا بيرون آمد. من نمي دانم گفته ي او راست بود و واقعا مي خواستند حمله كنند يا نه، ولي حمله ي سريع و بيرون آمدن به وقت ابا عبدالله ديگر مجالي نداد. وقتي كه آقا آمد، حمله اي به خيام حرم نشده بود. اين فرصت را مغتنم شمرد و بار ديگر زنها و بچه ها را جمع كرد. اينجاست كه شكوه و جلال روح ابا عبدالله پيدا مي شود. اول فرمود: اهل بيت من! «استعدوا للبلاء» خودتان را آماده ي سختيها كنيد. مي خواست روح اينها آماده باشد.

يك جمله بيشتر در اين زمينه نگفت ولي فورا اين مطلب را گفت: «و اعلموا ان الله حافظكم و منجيكم من شر الاعداء و معذب اعاديكم بانواع البلاء» [2] اهل بيت من! يقين داشته باشيد كه شما از اين ساعت سختي و شدت مي بينيد ولي ذلت نخواهيد ديد. بدانيد كه خداوند شما را حفظ و از شر دشمنان نگهداري مي كند و شما محترمانه به حرم جدتان برخواهيد گشت. از اين ساعت به بعد، بدبختي دشمنان شماست. مطمئن باشيد كه خداوند، دشمنان شما را در همين دنيا به انواع مختلف عذاب خواهد كرد. معلوم بود كه ابا عبدالله اوضاع را مي ديد.

در روز عاشورا ابا عبدالله نقطه اي را مركز قرار داده بود، حمله مي كرد. اول جنگ تن به تن؛ عده اي آمدند ولي تا آمدند، ابا عبدالله به آنها مهلت نداد به طوري كه رعب در


دل دشمن قرار گرفت. عمرسعد فرياد كرد: چه مي كنيد؟ «و الله نفس ابيه بين جنبيه» با كي داريد مي جنگيد؟! اين فرزند علي است، «هذا ابن قتال العرب» اين فرزند همان كسي است كه عرب را كشت. مي خواست تعصب عربيت را عليه حضرت تحريك كرده باشد. گفتند: چه كنيم؟ گفت: اين طور مصلحت نيست. اگر يك يك برويد، يك نفر از شما را باقي نخواهد گذاشت، حمله را همه جانبه كنيد. ابا عبدالله به هر طرف كه حمله مي كرد، فرار مي كردند ولي مواظب بود كه از خيمه ها دور نشود. غيرت حسين هم هست. حسين شجاع است، صبور است، راضي به رضاي الهي است، مخلص است ولي غيرة الله هم هست، غيرتش هم به او اجازه نمي دهد كه زنده باشد و كسي نزديك خيام حرم او بيايد. به اهل بيت دستور داد كه شما ابدا از خيمه ها بيرون نياييد. اين دروغ است اگر شنيده باشيد كه اهل بيت، مرتب بيرون مي آمدند «و العطش» مي گفتند. فقط يك بار بيرون آمدند و آن، وقتي بود كه اسب بي صاحب ابا عبدالله آمد. آن وقت هم كه بيرون آمدند، اول نمي دانستند كه قضيه از چه قرار است. صداي شيهه ي اين اسب را كه شنيدند، خيال كردند آقا براي وداع سوم آمده است. مي گويند اين اسب، اسب تربيت شده اي بود. نه تنها اسب ابا عبدالله اين طور تربيت داشت، بلكه اسبهاي دشمنان هم اين طور تربيتها را داشتند كه وقتي سوارش مي افتاد، اين حيوان احساس مي كرد. اين اسب، يال خودش را به خون ابا عبدالله رنگين كرده بود و وقتي كه ديد آقا افتاده است و ديگر نمي تواند از جا بلند شد، آمد به طرف خيام حرم. در واقع مثل اينكه پيكي بود كه مي خواست خبري بدهد. اينها به خيال اينكه آقا برگشته اند، از خيمه بيرون آمدند ولي وقتي كه آن اوضاع را ديدند، چاره اي نديدند جز اينكه دور اين اسب را بگيرند و ناله كنند. به هر حال آقا اجازه نداد آنها بيرون بيايند. ولي خودش نقطه اي را مركز قرار داده بود كه صدايش را مي شنيدند. مي خواست به اين وسيله به آنها اطمينان بدهد. وقتي كه برمي گشت، به آن مركز كه مي رسيد، با صداي بلند - من نمي دانم اينكه مي گويم صداي بلند، آن زبان خشك چگونه در دهان مي گرديده - با هر مقدار كه نيرو داشت فرياد مي كرد: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم» خدايا! حسين هر چه نيروي روحي و جسمي دارد از توست. اهل بيت خوشحال مي شدند كه آقا زنده است. مدتي استراحت مي كرد، آسايش پيدا مي كرد. لشكر بازمي گشتند، حلقه را تنگ مي كردند، تيراندازي مي كردند، سنگ مي پراندند. باز نوبت ديگر آقا حمله مي كرد. اين كر و فر ادامه داشت.


شنيده ايد كه عمرسعد در روز عاشورا جنگ را چگونه شروع كرد، و باز شنيده ايد كه ابا عبدالله اجازه نداد كه جنگ از سوي خود و اصحابش شروع بشود. اين سنتي است كه در جنگهايي كه با يك فرقه ي به ظاهر مسلم صورت مي گرفت، رعايت مي شد.علي عليه السلام هم رعايت مي كرد، مي گفت من هرگز ابتدا به جنگ نمي كنم؛ آنها كه جنگ را شروع كردند، بعد ما مي زنيم.

آقا ابتداي به جنگ نكرد. عمرسعد براي جلب رضايت عبيدالله زياد، جنگ را به اين شكل شروع كرد كه تير و كماني خواست (معروف است كه پدر او در صدر اسلام تيرانداز خيلي ماهري بوده است و شايد خودش هم تيرانداز بوده است). تيري را به كمان كرد و به طرف خيام حرم حسيني پرتاب كرد. بعد فرياد كرد: ايها الناس! در نزد امير شهادت بدهيد كه اول كسي كه به سوي خيمه هاي حسين تير انداخت من بودم.

اين جنگ در روز عاشورا با يك تير شروع شد و بايد عرض بكنم با يك تير ديگر هم خاتمه پيدا كرد. تير ديگر، آن تير زهرآلودي بود كه به سينه ي مبارك حسين عليه السلام اصابت كرد (فاتيه سهم محدد مسموم). آنقدر زياد در سينه ي ابا عبدالله فرو رفت كه آقا فشار آورد تا از طرف جلو بيرون بياورد، نشد. نوشته اند از پشت سر بيرون آورد. بعد از اين بود كه ديگر حسين از اسب روي زمين افتاد. ديگر تاب و توان از او رفت. بعد از اين قضيه بود كه ديگر كر و فر ابا عبدالله تمام شد.

نوشته اند حسن بن علي عليه السلام چند پسر داشت كه اينها همراه ابا عبدالله آمده بودند. يكي از آن ها جناب قاسم بود. امام حسن عليه السلام پسر ده ساله اي دارد كه آخرين پسر ايشان است، و اين بچه شايد از پدرش يادش نمي آمد چون وقتي كه از پدرش از دنيا رفت گويا چند ماهه بوده است؛ در خانه ي حسين بزرگ شد. ابا عبدالله به فرزندان امام حسن خيلي مهرباني مي كرد، شايد بيش از آن اندازه كه به پسران خودش مهرباني مي كرد چون آنها يتيم بودند و پدر نداشتند. اين پسر اسمش عبدالله و خيلي به آقا علاقه مند است، و آقا به زينب سپرده است كه تو مواظب بچه ها باش، و زينب دائما مراقب آنهاست. يكدفعه زينب متوجه شد كه عبدالله از خيمه بيرون آمده است و مي خواهد برود پيش عمويش حسين بن علي عليه السلام. زينب دويد او را بگيرد او فرياد كرد: «و الله لا افارق عمي» به خدا قسم كه من هرگز از عمويم جدا نمي شوم. آن طفل مي دود، زينب مي دود (السلام عليك يا ابا عبدالله! اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت في الله حق جهاده). آنقدر زينب دويد كه به ابا عبدالله


نزديك شد، آقا فرمود:نه تو برگرد، بگذار اين بچه پيش خودم باشد. خودش را انداخت به دامان حسين عليه السلام (حسين است، او خودش عالمي دارد). در همين حال، يكي از دشمنان آمد براي اينكه ضربتي به ابا عبدالله بزند. تا شمشيرش را بالا برد، اين طفل فريا كرد: «يابن الزانية! اتريد ان تقتل عمي»؟ زنازاده! تو مي خواهي عموي مرا بكشي؟ تا او شمشيرش را حواله كرد، اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد كرد: يا عماه! عمو جان ببين با من چه كردند!

«اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت في الله حق جهاده حتي اتيك اليقين.»

و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم، و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...

خدايا! عاقبت امر همه ي ما را ختم به خير بفرما، ما را قرآن شناس قرار بده، ما را اسلام شناس قرار بده.

خدايا! اين رخوت، سستي، تنبلي و كسالتي را كه در روح ما مسلمين حكمفرماست، از روح ما بزداي.

خدايا! به ما غيرت بده، به ما وحدت و اتفاق ارزاني بدار، به ما روح همدردي و همبستگي كرامت كن.

خدايا! شر كفار، شر اسرائيل، شر صهيونيزم را از سر مسلمين كوتاه فرما، به ما توفيق مبارزه با اين دشمن كه كيان اسلام و قرآن تهديد مي كند، عنايت كن.

خدايا! در اين روز عزيز، گذشتگان ما را ببخش و بيامرز.



پاورقي

[1] اللهوف، ص 50.

[2] مقتل الحسين مقرم، ص 348.