بازگشت

ماجراي خليفه شدن عثمان


مي دانيم عمر وقتي كه ضربت خورد و خودش احساس كرد كه رفتني است، براي بعد از خودش در واقع بدعتي به وجود آورد، يعني كاري كرد كه نه پيغمبر كرده بود و نه حتي ابو بكر.. نه مطابق عقيده ي ما شيعيان كه مدارك اهل تسنن نيز بر آن دلالت دارد (حالا كه در عمل قبول نداشته باشند، مطلب ديگري است) خلافت را به شخص معيني كه پيغمبر در زمان خودش معرفي و تعيين كرده بود يعني علي عليه السلام واگذار كرد، نه مطابق آنچه كه امروز اهل تسنن مي گويند - كه پيغمبر كسي را تعيين نكرد بلكه امت بايد خودشان كسي را انتخاب كنند، و پيغمبر اين كار را به انتخاب امت و شوراي امت واگذار كردند - عمل كرد و نه كاري را كه ابوبكر كرد، انجام داد چون ابوبكر وقتي مي خواست بميرد، براي بعد از خودش شخص معيني را تعيين كرد كه خود عمر بود. كار ابوبكر نه با عقيده ي شيعه جور در مي آيد، نه با عقيده ي اهل تسنن. كار عمر نه با عقيده ي شيعه جور در مي آيد، نه با عقيده ي اهل تسنن و نه با كار ابوبكر. يك كار جديد كرد و آن اين بود كه شش نفر از چهره هاي درجه ي اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب كرد، ولي شورايي نه به صورت به اصطلاح دموكراسي بلكه به صورت آريستوكراسي، يعني يك شوراي نخبگان كه نخبه ها را هم خودش انتخاب كرد: علي عليه السلام (چون علي را كه نمي شد كنار زد)، عثمان، طلحه، زبير، سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف. در آن وقت در ميان صحابه ي پيغمبر، از اينها مشخص تر نبود. بعد خودش گفت: تعداد افراد اين شورا جفت است. (معمولا مي بينيد كه تعداد افراد شوراها را طاق قرار مي دهند كه وقتي رأي گرفتند، تعداد هر طرف كه حداقل نصف به علاوه ي يك باشد، آن طرف برنده است.) اگر سه نفر يك رأي را انتخاب كردند و سه نفر ديگر رأي ديگر را، هر طرف كه عثمان بود آن طرف برنده است. خوب، اگر شوراست تو چرا براي مردم تكليف معين مي كني؟!

شورا طوري تركيب شده بود كه عمر خودش هم مي دانست كه بالأخره خلافت به عثمان مي رسد، چون علي عليه السلام قطعا رأي سه به علاوه ي يك نداشت؛ حداكثر اين بود كه علي سه نفر را داشته باشد كه مسلما عثمان در ميان آنها نبود، زيرا عثمان رقيبش بود. پس عثمان قطعا برنده است. از نظر عمر، علي عليه السلام يا دو نفر داشت: خودش بود و زبير (چون زبير آن وقت با علي بود) و يا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف طرف علي را مي گرفت، حداكثر سه نفر داشت. اين است كه علي عليه السلام در نهج البلاغه مي فرمايد:


«فصغي رجل منهم لضغنه و مال الاخر لصهره» [1] فلان شخص به دليل كينه اي كه با من داشت، از حق منحرف شد و فلان شخص ديگر به خاطر رابطه ي قوم و خويشي و وصلت كاري خودش، رأيش را به آن طرف داد. خود عمر هم اينها را پيش بيني مي كرد. به هر حال نتيجه اين شد كه زبير گفت: من رأيم را دادم به علي، طلحه گفت: من رأيم را دادم به عثمان، سعد هم كنار رفت. كار دست عبدالرحمن بن عوف باقي ماند؛ به هر طرف كه رأي مي داد او انتخاب مي شد. عبدالرحمن مي خواست خودش را بيطرف نگه دارد. عمر گفت: اينها بايد سه روز در اتاقي محبوس باشند و بنشينند و نظرشان را يكي كنند، جز براي نماز و حوايج ضروري حق ندارند بيرون بيايند (اين هم يك زوري بود كه عمر اعمال كرد). بعد يك عده مسلح فرستاد كه اگر اينها تصميم نگرفتند، شما حق كشتنشان را داريد. خيلي عجيب است! بعد از سه روز اينها آمدند بيرون. تمام چشمها در انتظارند كه ببينند نتيجه چه شد. بني اميه از تيپ عثمان بودند و بني هاشم و نيكان صحابه ي پيامبر همچون ابوذر و عمار - كه زياد هم بودند- طرفدار علي عليه السلام. اينان شور و هيجان داشتند كه بلكه قضيه به نفع علي عليه السلام تمام شود. ولي حضرت قبل از اين، خودش به طور خصوصي به افراد مي گفت كه من مي دانم پايان كار چيست ولي نمي توانم و نبايد خودم را كنار بكشم كه بگويند او خودش نمي خواست و اگر مي آمد مسلما همه اتفاق آراء پيدا مي كردند.

عبدالرحمن، اول آمد سراغ علي عليه السلام گفت: علي! آيا حاضري با من بيعت كني به اين شرط كه خلافت را به عهده بگيري و بر طبق كتاب الله (قرآن) و سنت پيغمبر و سيره ي شيخين عمل كني؟ (يعني علاوه بر كتاب الله و سنت، يك امر ديگر هم اضافه شد: سيره يعني روش.) روش زمامداري و رهبري تو، همان روش شيخين (ابوبكر و عمر) باشد. ببينيد علي چگونه در اينجا بر سر دو راهي تاريخ قرار مي گيرد! در چنين موقعيتي هر كس پيش خود به علي مي گويد: اكنون وقت تصاحب خلافت است، دو راهي تاريخ است، خلافت را يا بايد بني اميه ببرند يا تو، يك دروغ مصلحتي بگو. ولي علي گفت: حاضرم قبول كنم كه به كتاب الله و سنت رسول الله و روشي كه خودم انتخاب مي كنم عمل كنم.

عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤال را تكرار كرد. عثمان گفت:


حاضرم (در صورتي كه نه به كتاب الله عمل كرد، نه به سنت رسول الله و نه حتي به روش شيخين). اين قضيه سه بار تكرار شد. عبدالرحمن مي دانست كه علي از حرف خودش برنمي گردد و نمي آيد در اينجا روش رهبري شيخين را امضا كند و بعد گفته ي خود را پس بگيرد. در اين صورت، علي خودش را قرباني خلافت كرده بود. در هر سه نوبت، علي عليه السلام پاسخ داد: بر طبق كتاب الله، سنت رسول الله و روشي كه خودم انتخاب مي كنم اجتهاد رأي آن طور كه خودم اجتهاد مي كنم، عمل مي كنم. عبدالرحمن گفت: پس قضيه ثابت است، تو نمي خواهي به روش آن دو نفر باشي، تو مردود هستي. با عثمان بيعت كرد.

عثمان به اين شكل خليفه شد. ولي همين عثمان، نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت. تبعيد كرد، شلاق زد و عمار را آنقدر كتك زد كه اين مرد شريف فتق پيدا كرد، بلكه وقتي كه سوار كار شد، كم كم به همين عبدالرحمن بن عوف هم اعتناي نمي كرد، به طوري كه عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت: وقتي من مردم، راضي نيستم عثمان بر جنازه ي من نماز بخواند.

ممكن است شما بگوييد: چرا علي عليه السلام آن گونه پاسخ داد؟ او بايد مي گفت من بيعت مي كنم بر كتاب الله و سنت رسول الله، و بعد ديگر نمي گفت روشي كه خودم انتخاب مي كنم؛ فقط روش دو خليفه را رد مي كرد، مي گفت ما غير از كتاب خدا و سنت رسول الله، شي سومي نداريم. ولي شي سوم را علي عليه السلام قبول داشت اما نه به آن شكلي كه آنها مي خواستند. اين امر سوم، در شكلي كه ابوبكر و عمر عمل كردند غلط بود؛ شكل ديگري دارد كه پيغمبر به آن شكل عمل كرد و علي هم مي خواست به آن شكل عمل كند. اين امر، مسأله ي رهبري است.


پاورقي

[1] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي سوم معروف به «شقشقيه».