بازگشت

حسن و عيب ما مردم ايران


ما مردم ايران يك حسن داريم و يك عيب. حسن ما مردم اين است كه در مقابل حقيقت، تعصب كمي داريم و شايد مي توانيم بگوييم بي تعصب هستيم؛ يعني اگر با حقايقي برخورد كنيم و آنها را درك كنيم، شايد از هر ملت ديگر زودتر تسليم آن حقايق مي شويم. ولي يك عيب بزرگي در ما ملت ايران هست كه به موازات اينك در مقابل حقايق تسليم مي شويم، به حماسه ها و اركان شخصيت خودمان زياد پايبند نيستيم و با يك حرف پوچ، زود آن را از دست مي دهيم و رها مي كنيم. هيچ ملتي به اندازه ي ما نسبت به شعائر خودش بي اعتنا نيست. شما هنديها و ژاپنيها و اعراب را ديده ايد؛ آنها هم مثل ما مشرق زميني هستند، لكن از اين نظر مثل ما نيستند. به اندازه اي كه ما در مقابل لغات و عادات اجنبي تسليم هستيم، هيچ ملتي تسليم نيست.

به عكسهايي كه در كتابهاي تاريخ علوم هست نگاه كنيد، مي بينيد دانشمندان درجه ي اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند. نهرو كه يك سياستمدار بزرگ و يك وزنه ي جهاني بود، با همان لباس هندي در همه جا حركت مي كرد. بلندي و كوتاهي لباس و يا سفيد و سياه بودنش اهميت ندارد، اما اينكه آن دانشمند عمامه ي خودش را سرش مي گذارد و يا نهرو با آن شلوار سفيد و گشاد و پالتوي مخصوص همه جا مي رود، مي خواهد به همه ي مردم دنيا بگويد كه من هندي هستم و بايد هندي باقي بمانم و در مقابل علم و صنعت تعصب ندارم، كه علم و صنعت مربوط به كشور خاصي نيست؛ در مقابل عقايد بزرگ فلسفي و ديني تعصب ندارم اما در مورد شعارهاي ملي،


هر كسي به شعارهاي خودش پايبند است، من چرا بايد شعار يك ملت ديگر را بپذيرم؟ ولي ما، اگر فرنگي يك زنار ببندد، ما دو تا زنار مي بنديم، با اينكه او روي حساب شعار خودش اين كار را مي كند. در جامعه ي ما اين حسابها نيست.

هر روز يك زمزمه اي بلند مي شود و هرچند صباحي يك بار مسأله ي تغيير خط مطرح مي شود كه اين خط به درد نمي خورد و بايد خط لاتين به كار ببريم و كلمات خودمان را با حروف لاتين بنويسيم، حالا در اثر اين تغيير چه بر سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصيت و حماسه ي ملي ما مي آيد، اين حسابها ديگر در كار نيست. ما آثار نفيسي داريم كه در دنيا نظير ندارد. مگر دنيا كتابي مثل مثنوي مولوي دارد؟ مگر دنيا كتابي مثل كتاب سعدي دارد؟ اينها در قالب همين خطوط گفته و نوشته شده است. اگر شما اين خط را كه صادش با سينش و با ث سه نقطه اش، و نيز حرف زاء آن با ضادش و با ظينش فرق مي كند منسوخ كنيد، اگر شما اين قالب را برداريد، در ظرف صد سال ديگر اصلا مثنوي را نمي شود خواند! ولي من نمي دانم چرا ما اين طور هستيم؟!

پيغمبر اسلام به مردم عرب چه داد؟ و اساساي يك آدم فقير و يتيم و كسي كه تمام قوم و قبيله اش با او دشمن هستند، چه داشت كه به آنها بدهد و چطور شد كه آنها را از آن حضيض پستي به اوج عزت رساند؟ ايماني به آنها داد كه آن ايمان به آنها شخصيت داد؛ يكمرتبه آن عرب سوسمار خور، شير شتر خور، عرب غارتگري كه دخترش را زنده زنده به خاك مي كرد، اين احساس در او پيدا شد كه من بايد دنيا را از اسارت و از پرستش و اطاعت غير خدا نجات بدهم، و هيچ اهميت نمي داد كه اعتراف كند كه در گذشته چطور بوده است، و حتي افتخار مي كرد كه بگويد من در گذشته پست بودم، آن طور فكر مي كردم، هيچ سابقه ي درخشان ملي ندارم، ولي امروز اين طور فكر مي كنم، از شما عاليتر فكر مي كنم. اين را مي گويند شخصيت. آيا كلمه اي هست كه از كلمه ي «لا اله الا الله» بيشتر به روح انسان حماسه و شخصيت بخشد؟ معبودي، مطاعي، قابل پرستشي غير از خدا نيست. يك جرم فلكي، يك حيوان، يك سنگ، يك درخت كجا و سر تعظيم فرود آوردن يك بشر كجا! من در مقابل غير خدا، هر چه هست، سر تعظيم فرود نمي آورم. من طرفدار عدالتم، طرفدار حق و احسانم طرفدار فضيلتم. به اين مي گويند شخصيت.

امويين كاري كردند كه شخصيت اسلامي را در ميان مسلمين ميراندند. كوفه مركز ارتش اسلام بود و اگر امام حسين به كوفه نمي رفت امروز تمام مورخين دنيا او را


ملامت مي كردند، مي گفتند عراق كه مركز ارتش اسلامي بود از تو دعوت كرده بود و هجده هزار نفر با نماينده ي تو بيعت كردند و دوازده هزار نامه براي تو فرستادند، چرا به آنجا نرفتي؟ مگر از عراق جايي بهتر و بالاتر هم بود؟! اساسا كوفه شهري است كه بعد از جنگهايي كه در صدر اسلام واقع شد، به دستور عمر بن خطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد، و از كوفيها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت. در عين حال همين مردمي كه هجده هزار بيعت كننده داشتند و دوازده هزار نامه نوشته بودند، به مجرد اينكه سر و كله ي پسر زياد پيدا شد همه فرار كردند، چرا؟ چون زياد بن ابيه سالها در كوفه حكومت كرده بود، آنقدر در چشم در آورده بود، آنقدر دست و پاها بريده بود، آنقدر شكمها سفره كرده بود، آنقدر افراد را در زندانها كشته بود كه اينها بكلي احساس شخصيت خودشان را از دست داده بودند. لذا تا شنيدن پسر زياد آمد، زن دست شوهرش را مي گرفت و او را از پيش مسلم كنار مي كشيد، ما در دست بچه ي خودش را مي گرفت، خواهر دست برادر خودش را مي گرفت، پدر دست فرزند خودش را مي گرفت و از مسلم جدا مي كرد، و بي شك مردم كوفه از شيعيان علي بن ابيطالب بودند و امام حسين را شيعيانش كشتند. لذا در همان زمان هم مي گفتند: «قلوبهم معه و سيوفهم عليه» [1] ، چرا كه امويها شخصيت ملت مسلمان را له كرده كوبيده بودند و ديگر كسي از آن احساسهاي اسلامي در خودش نمي ديد.


پاورقي

[1] مقتل الحسين مقرم، ص 203.