بازگشت

احساس شخصيت


مسأله ي احساس شخصيت مسأله ي بسيار مهمي است. از اين سرمايه بالاتر براي اجتماع وجود ندارد كه در خودش احساس شخصيت و منش كند، براي خودش ايده آل داشته باشد و نسبت به اجتماعهاي ديگر حس استغنا و بي نيازي داشته باشد، يك اجتماع اين طور فكر كند كه خودش و براي خودش فلسفه ي مستقلي در زندگي دارد و به آن فلسفه ي مستقل زندگي خودش افتخار و مباهات كند، و اساسا حفظ حماسه در اجتماع يعني همين كه اجتماع از خودش فلسفه اي در زندگي داشته باشد و به آن فلسفه ايمان و اعتقاد داشته باشد و او را برتر و بهتر و بالاتر بداند و به آن ببالد. واي به حال آن اجتماعي كه اين حس را از دست بدهد! اين يك مرض اجتماعي است، و اين غير از آن «خودي» اخلاقي است كه بد است و نفس پرستي و شهوت پرستي است.

اگر اجتماعي اين منش را از دست داد و احساس نكرد كه خودش فلسفه ي مستقلي دارد كه بايد به آن فلسفه متكي باشد، و اگر به فلسفه ي مستقل زندگي خودش ايمان نداشته باشد هر چه داشته باشد از دست مي دهد، ولي اگر اين يكي را داشته باشد ولي همه ي چيزيهاي ديگر را از او بگيرند، باز روي پاي خودش مي ايستد؛ يعني يگانه نيرويي كه مانع جذب شدن ملتي در ملت ديگر و يا فردي در فرد ديگر مي شود، همين احساس منش و شخصيت است.

معروف است كه آلمانها گفته اند ما در جنگ دوم همه چيز را از دست داده ايم مگر يك چيز را كه همان شخصيت خودمان بود، و چون شخصيت خودمان را از دست نداديم همه چيز را دوباره به دست آورديم، و راست هم گفته اند. اما اگر ملتي همه چيز داشته باشد ولي شخصيت خودش را ببازد، هيچ چيز نخواهد داشت و خواه نا خواه در ملتهاي ديگر جذب مي شود. واي به حال اين خودباختگي كه متأسفانه در جامعه ي امروز ما وجود دارد.

در گفتارهاي اقبال لاهوري خواندم كه موسوليني گفته است: انسان بايد آهن


داشته باشد تا نان داشته باشد؛ يعني اگر مي خواهي نان داشته باشي. زور داشته باش. ولي اقبال مي گويد: اين حرف درست نيست. اگر مي خواهي نان داشته باشي، آهن باش. (نمي گويد آهن داشته باش، بلكه آهن باش) يعني شخصيت تو شخصيتي محكم به صلابت آهن باشد. مي گويد شخصيت داشته باش؛ چرا به زور متوسل مي شوي، چرا به اسلحه متوسل مي شوي، چرا مي گويي اگر مي خواهي نان داشته باشي بايد اسلحه داشته باشي؟ بگو اگر مي خواهي هر چه داشته باشي خودت آهن باش، خودت فولاد باش، خودت شخصيت داشته باش، خودت صلابت داشته باش، خودت منش داشته باش. اگر يك ملت بيچاره و بدبخت، ايمانش را به آنچه كه خودش از فلسفه ي زندگي دارد از دست بدهد و مرعوب يك ملت ديگر بشود، در تمام مسائل آن جور فكر مي كند كه ديگران فكر مي كنند و اصلا نمي تواند شخصا در مسائل قضاوت كند. هر موضوعي را فقط به دليل اينكه مد است يا پديده ي قرن است، به دليل اينكه در جامعه ي آمريكا و در جامعه ي اروپا پذيرفته شده است، مي پذيرد و ديگر منطق سرش نمي شود.

در يكي دو سال قبل در كتابي از يك نفر از متجددين ايراني - كه كتاب بدي هم نيست - مي خواندم كه در زماني كه من در لندن بودم حادثه ي خيلي جالبي پيش آمد و آن اينكه دختر سفير كبير سابق انگلستان در مسكو كه قهرا از شخصيتهاي خيلي معتبر انگلستان بود، عاشق يك سياه پوست شده بود و با اين سياه پوست ازدواج كرد و باعث غوغايي در انگلستان شد كه چرا اين دختر سفيد پوست، آنهم دختر يكي از شخصيتهاي بزرگ انگلستان با يك سياه پوست ازدواج كرده است؟ مدتها اين مطلب سوژه شده بود و يك روزنامه نوشت كه اين موضوع اين همه سر و صدا ندارد، دنيا دارد به طرف تساوي مي رود و دنياي امروز ميان نژادها تساوي قائل است و بعلاوه در چهارده قرن پيش دين اسلام كه يكي از مذاهب بزرگ جهان است اختلاف سفيد و سياه را برداشته است. در آن كتاب نوشته بود در يك مجلسي كه عده اي از انگليسيها در آن بودند، چند جوان ايراني هم بودند. صحبت اين موضوع مي شود كه فلان روزنامه چنين حرفي نوشته و به اسلام استناد كرده است كه اسلام در چهارده قرن پيش، از سياهان حمايت كرده و آنها را همدوش سفيدها قرار داده است و يك مرد انگليسي گفته بود يك دين كثيف بايد هم از كثيفها حمايت كند. و بعد نوشته بود دو نفر جوان ايراني كه در آن مجلس بودند خيلي افسرده شده و گفته بودند چرا ما بايد يك ديني داشته باشيم كه اسباب سرشكستگي ما باشد، و بعد هم ماجراي اين مجلس را


تعريف كرده بودند كه مادر جلسه اي بوديم چنين حرفي زدند و گفتند يك دين كثيف بايد هم از يك نژاد كثيف حمايت كند. آن دو جوان اظهار كرده بودند كه واقعا چطور اسلام نتوانسته درك كند كه ميان سفيد و سياه فرق است!

اين را مي گويند شخصيت باختگي. اينها چون در محيطي قرار گرفته اند كه آن محيط اين طور فكر مي كند، به جاي اينكه يك ذره استقلال فكري داشته باشند و بر دهان گوينده ي آن سخن بكوبند و بگويند حرف تو حرف مفت و مزخرفي است و مگر اختلاف رنگ مي تواند سبب امتياز فضيلت در ميان افراد بشر باشد، آن طور افسرده مي شوند و خود را مي بازند. زيرا او مي گويد وقتي فرنگي اين طور فكر مي كند لابد اين طور درست است!