بازگشت

مجلس شاهانه


يزيد بر تخت خود تكيه كرده، و تاجي كه با جواهرات تزيين شده بود بر سر داشت، درباريان و اشراف بر كرسي هاي مخصوصي نشسته و سفراي كشورهاي دور و نزديك كه به مناسباتي شام آمده بودند حضور داشتند، و مجلس، شكوه و جلال شاهانه اي به خود گرفته بود.

دستور ورود اسيران صادر شد، جايگاه زنان و دختران را در عقب تخت معين كرده بودند، تنها علي بن الحسين عليه السلام بود كه در طرف راست كه رابط بين جلسه و اسيران بود ايستاد، سر مقدس اباعبدالله را هم در ظرف طلايي جلو روي يزيد گذاردند.

اين همين سر بود كه با قيافه ي ملكوتي خود توجه همه را جلب كرده و مجلسيان را به خود مشغول داشته بود، همه فكر مي كردند صاحب اين سر كيست؟! و جريان كار اين اسيران چيست؟! قيافه ي رقت بار اسيران، و روشني چهره ي صاحب سر آنقدر گيرندگي داشت كه شخص يزيد را هم تحت تأثير گذاشت!.

كسي كه حامل سر بود براي خوش آمد يزيد گفت: تا ركاب مرا بايد از جوايز پر كرده و طلا و نقره بريزي زيرا كسي را كشته و سرش را برايت آورده ام كه بهترين مردم بوده و عاليترين نسب را دارا است.

يزيد گفت: اگر چنين بود چرا او را كشتي؟! گفت: براي شما و جوايز شما!.
يزيد هم بدون معطلي دستور قتلش را صادر كرده و گفت: ببريد اعدامش كنيد.

زهير بن قيس كه مأمور رساندن اين قافله بود، پيش آمده جريان را به تفصيل باز گفت.

يزيد هم كاملا گوش فراداده و حرفها را شنيده، و گاهي آثار خرسندي بر چهره اش آشكار و گاهي قيافه را درهم مي كشيد تا گفته هاي پسر قيس پايان يافت. يزيد سر بلند كرده و گفت: من از شما تشكر مي كنم، اما بدون كشتن حسين هم مي توانستيد رضايت مرا فراهم كنيد، من اگر خود شخصا با او روبرو مي شدم حتما او را مي بخشيدم، من اگر بودم به هيچ قيمت با جنگ و كشته شدن حسين موافقت نمي كردم، من اين اشتباه را از چشم ابن زياد مي بينم، از رحمت خدا دور باد پسر مرجانه كه كار را به اينجا كشانيد، ولي حالا ديگر چاره اي نيست قضاي الهي بوده و گذشته است.

بعد، يزيد رو كرد به اهل مجلس و براي اطلاع عموم در حالي كه به سر مقدس حسين اشاره مي كرد گفت: اين آقا بر من بزرگي مي فروخت، او مي گفت: جد و پدر و مادرم از جد و پدر و مادر يزيد برتر بوده، و خود را هم از من بهتر مي دانست.

معني اينكه مي گفت من از يزيد بهترم اين بود كه به خلافت و سلطنت ما چشم دوخته بود، همين حرفهايش بود كه او را به كشتن داد، اما اين كه مي گفت جدم بهتر از جد يزيد بوده، راست مي گفت، اينكه معتقد بود


مادرش بهتر از مادر من بوده، درست مي گفت، اما اينكه فكر مي كرد كه پدرش بهتر از پدر من بوده يا خودش بهتر از من است اشتباه مي كرد، او مگر نديد كه پدرم با پدرش جنگيد و خداوند حق را روشن كرده و ملك را به پدرم داد، او كه خيال مي كرد خود بهتر از من است، مگر اين آيه ي قرآن را نخوانده بود «قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء».

يزيد اين كلمات را خيلي محكم و با اطمينان ادا مي كرد، و كم كم گرم شده و غرور و نخوت سراپايش را گرفته، و با چوب دستي كوچك شاهانه اش به لب و دندان حسين اشاره كرده و كلمات نامناسبي بر زبان آورده، و مي گفت: حسين! جهان را چگونه ديدي؟ چه لب و دندان زيبايي داري! چه زود آثار پيري در چهره ات آشكار شده؛ و بعد اشعاري چند كه افكار و احساساتش را نشان مي داد خواند:



ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الأسل



فأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



داشت اين اشعار را مي خواند و با چوبش اشاره مي كرد كه ناگاه برخلاف انتظار، يكي پيش آمد و با صداي بلند گفت: يزيد! چوبت را بردار، خدا گواه است كه من خود ديدم كه رسول خدا اين لب و دندان را مي بوسيد و مي گفت: نفرين باد بر كشنده ي تو.

اين جملات، همه را متوجه كرد، و يزيد ديد نزديك است وضع مجلس دگرگون شود، فرياد زد: صدا نكن، ببريدش بيرون؛ كه مأمورين او را كشان كشان از جلسه بيرون بردند.