بازگشت

شهامت يك نابينا


هنوز جمله اش تمام نشده بود كه صداي رسايي از گوشه ي مسجد كلماتش را قطع كرده و فرياد زد: پسر مرجانه! خجالت بكش، حيا كن، دروغگو و دروغگوزاده تويي و پدرت، تويي و آن كس كه تو را اينجا فرستاده و رياست به تو داده است، اي دشمن خدا! اندازه دهنت حرف بزن، فرزندان پيغمبر را مي كشي و بالاي منبر در مسجد مسلمان ها اين غلطها را مي كني؟! به تو نمي رسد كه نسبت به پسران پيغمبر اين جسارت ها را داشته باشي و...!


ابن زياد خيلي تعجب كرد: اين كيست كه اين اندازه به خود جرأت مي دهد و در اين شرايط حرف مي زند؟! كمي صبر كرده ديد گوينده رها نكرده انتقاد خود را دنبال مي كند، ناراحت شده فرياد كشيد: اين كيست فضولي مي كند؟ بگيريدش!!. عبدالله بن عفيف كندي جواب داد: اين منم حرف مي زنم، تو اي دشمن خدا فكر مي كني مسلماني و ايماني داري؟! نسبت به خانداني كه خداوند در قرآن كريم ستوده و پاكشان معرفي كرده، و آيه ي تطهير بر آنها فروفرستاده، جسارت مي كني؟! و دنبال كلمات خود فرياد كشيد: واغوثاه! كجا رفتند پسران مهاجر و انصار؟ تا از اين مرد طاغي و ستمگر كه به زبان خدا و رسول نفرين شده است انتقام بگيرند.

عبدالله بن عفيف، با اين سر و صداها تمام مردم را به خود متوجه كرده و مجلس را درست به عكس آنچه ابن زياد مي خواست، به نفع خاندان پيغمبر كشيد.

ايمجا ديگر ابن زياد آنقدر عصباني شده، صدا زد: شرطه! او را بگير بياور جلو، همين جا در مسجد مجازاتش مي كنم. مأمورين حمله كرده، و متقابلا بستگان و طرفدارانش از قبيله ي (ازد) حمايت كرده، و براي خاموش كردن سر و صدا وي را از مسجد بيرون بردند.

عبدالله بن عفيف ازدي از دوستان خالص علي عليه السلام بوده، و در راه اسلام مجاهداتي داشته، و چشم راست خود را در جنگ صفين و چشم ديگرش را در جنگ جمل در ركاب علي از دست داده بود؛ وي بعد از


نابينايي، و شهادت علي، خود را از صحنه ي سياست كنار كشيده و غالبا در مسجد اعظم كوفه سرگرم عبادت يا گفتگوهاي ديني بود.

ابن زياد كه خود را در برابر صحنه ي غيرمنتظره ديده، و نه تنها از جلسه اي كه تشكيل داده بود، نتيجه ي تبليغاتي منظور را نگرفته، بلكه به عكس، تمام افكار و قلوب و دلها را متوجه فرزندان پيغمبر و شهداي كربلا مي بيند، باز سياست خشونت و تهديد را تعقيب كرده و دستور داد اين مرد نابينا را دستگير كرده و به هر قيمت هست بايد تحويل داده شود، او امروز خيلي تندي كرده و به ما جسارت نمود! ما هر چه ملاحظه ي قوم و قبيله اش كرديم بيشتر جري شده، تندتر مي رفت، برويد او را بياوريد.

براي دستگيري عبدالله، زد و خورد شديدي بين قواي دولتي و افراد قبيله ي او به وجود آمده و عده اي كشته داده، و بالاخره طرفداران ابن زياد به در خانه او رسيده و با شكستن در وارد خانه شدند [1] ، او هم شمشير را از دختر يگانه ي خود گرفته و دور خود مي چرخيد، و با شهامت مخصوصي از خود دفاع مي كرد، تا بالاخره وي را دستگير نموده و آوردند.

ابن زياد رو كرد به عبدالله و گفت: خدا را شكر كه ذليل و دستگير شدي؛ عبدالله گفت: چرا ذليل؟ به خدا قسم اگر چشم داشتم هم اكنون به تو مي گفتم ذليل هستم يا نه.


ابن زياد بهتر از هر كس متوجه شده بود كه دستگيري عبدالله دنبال آن حرف هايي كه در مسجد زده بود، از نظر تبليغاتي بيشتر به ضررش بوده و به تدريج در مغز و فكر اطرافيان نزديك هم نفوذ خواهد كرد، ابن زياد مي خواست با يك نقشه ي درستي، آثار تبليغي حرفهاي عبدالله را خنثي كند، او نقشه كشيد كه كشتن اباعبدالله الحسين عليه السلام را صددرصد لازم و عمل صحيحي جلوه دهد، بهمين جهت رو كرد به عبدالله و گفت: يابن عفيف! نظر تو درباره ي عثمان چيست؟

عبدالله هم برخلاف انتظار او، با شهامت كامل گفت: يا عبد بني علاج! يابن مرجانه! تو را چه كار كه عثمان خوب بود يا بد! خوب كرد يا بد! مطمئن باش خداوند بين او و بندگانش به عدالت رفتار خواهد كرد.

عبدالله كه از جان گذشته بود و به كمك احتياج نداشت، پيش از آنكه ابن زياد سؤال ديگري بكند گفت: يابن مرجانه! تو اگر راست مي گويي، از من بپرس كه درباره ي تو و پدرت، درباره ي يزيد و پدرش چه نظر دارم! تا حقايق ناگفتني را بگويم.

ابن زياد كه فهميد عبدالله مي خواهد پاي چه حرفهايي را به ميان بكشد، و موجبات رسوايي او و خاندانش به زبان آيد، با نهايت زيركي حرف را قطع كرده و گفت: عبدالله! ديگر با تو سخن نمي گويم تا مرگ را بچشي.

عبدالله با صداي بلند كه همه ي اهل جلسه شنيدند گفت: الحمدلله، خدا را شكر، ابن زياد! بدان پيش از آنكه تو پا به دنيا بگذاري، من از خداي


خود خواسته بودم كه شهادت در راه دين را نصيب من گرداند، و من به دست شقي ترين مردم كشته شوم، در جنگهاي گذشته شركت كردم ولي به فيض شهادت نرسيدم، از وقتي كه چشم هاي خود را از دست دادم ديگر اميدي نداشته، مأيوس بودم، حالا معلوم شد خداوند به من عنايت داشته دعايم مستجاب شده، و به دست تو شهيد خواهم شد!.

ابن زياد كه با شنيدن اين كلمات دنبال آن صحنه هاي گذشته، از فرط غضب حالش را نمي فهميد و نمي توانست درك كند كه گناه، گناه ديگري را از بين نمي برد، با نهايت خشونت صدا زد: ببريد گردنش را بزنيد؛ بردند و شهيدش كردند.


پاورقي

[1] ببينيد يک فرماندار زشت‏خو چقدر از خود راضي مي‏شود که قواي اسلامي را براي گرفتن يک مرد نابينا صرف کرده، و او را با چه وضع شرم‏آوري دستگير و به قتل مي‏رساند، و نام آن را طرفداري از اسلام و حکومت اسلامي مي‏گذارد!!.