بازگشت

اعتراف جنايتكار


جلسه ي رسمي پايان يافت و دستور داده شد كه اسيران را به طور موقت در خانه اي كه نزديك مسجد اعظم بود جا دهند تا جريان را به مركز نوشته و كسب تكليف شود. جلسه ختم شد ولي از قيافه ي ابن زياد خوانده مي شد كه از جريان عمومي اين پيش آمد راضي نيست.

مجلس خلوت شده حالت خصوصي تري به خود گرفت، عمر بن سعد كه فرمانده ي كل قواي كربلا حساب مي شد، و پيروزي را به اصطلاح از عقل و تدبير او بايد دانست، حضور داشت و بعضي از خواص و نزديكان هم بودند.

ابن زياد رو كرد به عمر بن سعد و پس از تقدير و تشكر گفت: لطفا آن نامه اي كه درباره ي كشتن حسين به شما نوشتم رد كنيد.

پسر سعد گفت: معذرت مي خواهم، من پس از آنكه از فرمان شما توسط آن نامه اطلاع پيدا كردم ديگر در نگهداري اصل نامه توجهي نشده، مقصود را به اجرا گذارده، و بالاخره آن نامه در اين گير و دارها از


بين رفته است (قد ضاع).

ابن زياد قيافه را درهم كشيد و گفت: چي؟! يك نامه اي كه فرمان رسمي بوده و مدرك شناخته مي شود محافظت نشده و از بين رفته است؟! من اطمينان دارم كه شما اين كاغذ را به منظور ديگري نگه داشته و مي خواهي همه گناه را به گردن من بيندازي تا فردا پيرزنها هم كه دور هم مي نشينند بگويند شما بي تقصير بوده اي، به خدا سوگند هيچ چاره اي نيست و حتما بايد آن كاغذ را رد كني!.

پسر سعد، سخت ناراحت شده گفت: آقاي ابن زياد! من شما را نصيحت كردم، به خدا قسم، با آن نصيحت، شما كه جاي خود داري اگر پدر من هم بود حق او را ادا كرده بودم، تو خودت گوش ندادي، من چه تقصير دارم؟ حس مي كنم از اين جريان خيلي راضي نيستي كه اين حرفها را مي زني.

بعد به گفتارش چنين ادامه داد: اما من بدون تعارف بگويم هيچ كس از ميداني برنگشت بدبخت تر از من كه از تو اطاعت كرده و فرمانت را برده، ولي خداي جهان را معصيت كردم، آري خداي جهان را معصيت كرده و اين صحنه را در كربلا به وجود آوردم اما ديگر حالا گذشته است و چاره اي نيست.

يكي از برادران ابن زياد كه در جلسه بود (عثمان) گفت: آري، پسر سعد راست مي گويد، خدا مي داند من كه دوست داشتم حسين كشته نمي شد گرچه پسران زياد تا قيامت گرفتار ديگران بودند، برادر! عبيدالله!


او تو را نصيحت كرده و تو خود نشنيده و اين كار زشت و سنگين را مرتكب شده اي!.