بازگشت

دومين فرصت


مجلس ابن زياد كاملا آراسته، رجال دولتي گوش تا گوش جلسه را گرفته، فرماندهان و سرلشكراني كه از كربلا برگشته بودند، همه حاضر، و تقريبا بار عامي داده شده بود كه طبقات ديگر مردم هم شركت كنند، و در ضمن سر مقدس حسيني را جلوي روي خود گذارده بود.

در اين شرايط دستور داد اسراي كربلا بيايند در جلسه، در ميان همه زينب كبري با وضع خاصي بدون توجه و اعتنا يا سلام و احترام وارد شده و در گوشه اي قرار گرفت، و ديگر زنان و بچه ها گردش جمع شدند.

ابن زياد پرسيد: اين خانم كيست كه خود را بزرگ يا ناشناس حساب مي كند و همه دورش جمع شده اند؟ گفتند: زينب دختر علي است؛ وقتي شناخت رو كرد به زينب و گفت: شكر خدا را كه شما را رسوا كرده و دروغ هاتان را آشكار ساخت.

زينب هم بدون معطلي، با نهايت جرئت و شهامت فرمود: آدم فاسق رسوا مي شود و شخص فاجر دروغ مي گويد، او هم غير از ماست (يعني توئي).

ابن زياد اين جواب را به روي خود نياورده و گفت: دختر علي، كار خدا را درباره ي برادر و اهل بيتت چگونه ديدي؟.


زينب فرمود: من از خدا جز نيكي نديده ام، برادر و اهل بيت من مردمي بودند كه شهادت براي آنها نوشته شده بود و آنها هم به سرنوشت مقدس خود رسيدند، اما به زودي خداوند تو و آنان را در قيامت حاضر كرده و عليه تو استدلال كرده و دشمني خواهند نمود، تا آن روز رستگاري از كه باشد!.

زينب، سخنان خود را ادامه داده و كم كم گرم و سخت ناراحت شده فرمود: مرگ بر تو باد ابن زياد، مادرت به عزايت بنشيند، اينها چه كارهايي است كه انجام مي دهي؟!.

ابن زياد در غضب شده خواست تصميم سوئي بگيرد كه بعضي از اطرافيان گفتند: او زني داغديده و رنج كشيده است، او از فرط ناراحتي اين سخنان مي گويد، نبايد بر او گرفته مؤاخذه اش كرده؛ ناچار كمي آرامتر شده و باز تعقيب نموده و گفت: زينب! بالاخره من كه از كشته شدن حسين و يارانش لذت برده و راحت شدم.

زينب با چند جمله كه از نظر ادبي خيلي جالب بود فرمود: ستمكاران از جنايت و ظلم لذت مي برند، برادر و برادرزاده و فرزندان مرا كشتي و رشته ي حيات مرا گسستي و ريشه ي زندگي مرا برآوردي و لذت خويش بردي، و گويا از گفتنش هم لذت مي بري، باشد، اگر كيف و لذت تو در اين كارها است كه انجام مي دهي، اين تو و اين كارهات، ديگر چه مي گويي؟!.

ابن زياد از زيبايي الفاظ تحت تاثير قرار گرفته و در عين حال مي خواست خلط مبحث كرده و روي گفتگو را عوض كند، صدا زد:


زينب هم مثل پدرش سخن پرداز بوده، و با سجع و قافيه حرف مي زند.

زينب فرمود: زنان را با سخن پردازي چه كار؟.

اين گفتگو اينجا پايان يافته و ابن زياد بردي نكرد.

بعد رو كرد به امام سجاد و گفت: اين آقا كيست؟ گفتند: علي بن الحسين، گفت: پس به من گزارش داده بودند كه علي بن الحسين را خدا در كربلا كشت!! امام سجاد فرمود: آري من برادري داشتم به نام علي كه لشكريان تو او را كشتند، ابن زياد گفت: نه خير خدا او را كشت، حضرت يك آيه ي شريفه از قرآن كه جواب دندان شكني بود قرائت فرمود: «الله يتوفي الأنفس حين موتها و التي لم تمت في منامها فيمسك التي قضي عليها الموت...» الخ (سوره 39 زمر، آيه 42).

ابن زياد ناراحت شده، با صداي بلند گفت: خوب جرأتي داري! با من محاجه مي كني؟! و يك وقت هم صدا زد: او را ببريد گردن بزنيد.

زينب كبري تا اين صحنه را ديد، خود را به علي بن الحسين رسانده و دست بر دوش او فرياد زد: ابن زياد! خجالت نمي كشي، تو از ما يك نفر باقي نگذاشتي، غير ممكن است بگذارم پسر برادرم را بكشي مگر آنكه اول مرا از اين زندگي خلاص كرده بعد هر كار دلت مي خواهد بكن.

ابن زياد با نهايت تعجب به اين منظره نگاه كرده و ديد زينب جدي حرف زده، و راستي براي كشته شدن آماده است، ناچار صرف نظر كرده و گفت: راستي پيوند خويشاوندي چقدر محكم و ناگسستني است!.

بعد علي بن الحسين فرمود: عمه جان زينب! شما آرام باش، شما


حرف مزن، من خود با او صحبت مي كنم؛ و چند قدم جلوتر رفته فرمود: ابن زياد! تو راستي مرا به قتل تهديد مي كني؟! تو نمي داني كشته شدن عادت، و شهادت فضيلت ماست و...

ابن زياد مي بيند اين طرز گفتگو بالاخره به ضرر او تمام مي شود، ديگر سكوت كرده و پاسخي نگفت.

شايد در همين مواقع بوده كه متوجه سر مقدس حسيني شده، و با چوب دستي كوچكي كه داشت بر لب و دندان او اشاره كرده و حرف هاي بي اساس و متكبرانه اي مي گفت، يك وقت ديد، نزديكي او در طرف راستش پيرمرد محترمي كه نسبتا وجهه ي ملي هم داشت صدايش بلند شد: ابن زياد! چوبت را بردار، خدا شاهد است كه به چشم خود ديدم، پيغمبر خدا لبهاي خود را بر اين لبها داشت و او را مي بوسيد؛ و دنباله ي اين حرف ها، پيرمرد بنا كرد زارزار گريه كردن و همه را به خود متوجه كرد.

ابن زياد ديد اگر از اين جريان جلوگيري نكند، با موقعيتي كه زيد بن ارقم دارد، كاملا به ضرر او تمام و به رسوايي منتهي مي شود، از اين رو صدا زد: زيد! گريه نكن، پير شده اي عقلت كم شده، براي فتحي كه خدا نصيب ما كرده است گريه مي كني؟! اگر پير و فرسوده نبودي دستور مي دادم همينجا گردنت را بزنند.

زيد ابن ارقم، اين پيرمرد محترم، اين صحابي رسول صلي الله عليه و آله و سلم برخاسته و از مجلس بيرون آمده و بلند بلند مي گفت: اي ملت عرب! از اين به بعد اسير و بنده خواهي بود، پسر فاطمه را مي كشيد، و


پسر مرجانه را حاكم و فرماندار خود مي كنيد تا نيكان شما را كشته و رجاله ها را بر شما مسلط بكند، اي مردم عرب! اين شماييد كه تن به ذلت و بدبختي داده و به اين وضع راضي شده ايد، از سعادت دور باد جمعيتي كه به اين كارها و به اين كارفرماها راضي مي شود.