بازگشت

دختران علي كوفه را تكان دادند


دروازه ي كوفه نزديك شد، جمعيت انبوهي براي تماشا آمده اند و گويا دستگاه براي خود عيش و نشاطي مي بيند.

عجب عيش و نشاطي دارند!.

چنان اين مردم را تكان بده ام كه به جاي خنده و سرور، بگريند.

چنان دلشان بلرزانم كه به اين زودي ها سرور و نشاط را نبينند.

چنان بيدارشان كنم تا بفهمند چقدر احمقانه از ابن زياد پيروي كرده اند!.

اينها هم زندگي مادي و ثروت و رياست را مي خواهند، و هم آزادي از ستمگران را، از پسر پيغمبر دعوت مي كنند و بعد كار را به اينجاها مي كشانند.

چنان با منطق و بيان، قلب و دلشان را متوجه كنم تا ارزش و وزنه ي خود را فهميده و بذر مبارزه با دستگاه يزيد و ابن زياد را از سر مي پاشم.

گو اينكه من دستگير، و به رسم اسيري پا به اين شهر گذارده و تحت نظر هستم اما از ساده ترين شرايط بايد استفاده كرد.

كم كم وارد شهر شده، قبل از آن كه به دارالاماره برسد از همين فرصت استفاده كرده و در ميان همان جمعيت تماشاچي شروع كرد به صحبت كردن.

مردم صداي آشنايي شنيدند، گويا علي سخن مي گويد! حنجره


حنجره علي، تن صدا، صداي علي، گوش مردم با صداي علي خيلي آشنا بود، همه توجه كردند، اين علي است كه حرف مي زند؟! با فاصله ي كمي توجه توده ي مردم جلب شده، چنان بهت زده گوش به صداي گوينده شدند، اين دختر علي است سخن مي گويد، اين زينب كبري ملكه ي كوفه است حرف مي زند، اين دختر زهرا است با اين منطق مردانه بحث مي كند!.

اين زينب است مي گويد: اي مردم كوفه! اي مردمي كه فقط حيله و تزوير ياد داريد، گريه مي كنيد؟! چشمهاتان هميشه گريان باد، شما همچون پيرزن معروف، رشته ايمان خود بافته و محكم كرديد و سپس همه را واتابيده و به حال جاهليت برگشتيد، فكر مي كنيد ديگر ايماني داريد؟! خيال مي كنيد در ميان شما ديگر فضيلتي مانده است؟! راستي زندگي شما در مثل دورنماي سبزه هايي است كه در كثافت ها مي رويد، مي دانيد چه كرديد؟! و براي آخرت خويش چه از پيش فرستاديد؟! فقط غضب الهي كه به حكم آن، براي هميشه بايد در آتش دوزخ بسوزيد، گريه مي كنيد؟! آري، بايد بگرييد، ديگر روح خنده را نبينيد، پسر پيغمبر، يادگار خاتم انبياء، سيد جوانان اهل بهشت را مي كشيد؟! همان چراغ راه هدايت و پناهگاه راه امت را شهيد كرده ايد؟! براي هميشه از سعادت دور باد جمعيتي كه اين است كار و رفتارش، همچدن ملت يهود ذلت و بدبختي هميشگي شما را است، مي دانيد چگونه قلب پيغمبر خدا را آزرديد؟! و چه خون هاي پاكي را فروريختيد؟! و چه حرم محترمي را اسير كرده ايد...؟!!. آنقدر گفت و گفت كه شهر كوفه را يك پارچه بهت و حيرت نمود و


در ناله و زاري فروبرد، چنان كوفه را تكان داد كه بذر يك نهضت عميقي را عليه دستگاه حاكمه پاشيده و مردم را به هدف مقدس برادرش نزديك كرد، چنان قلوب و افكار توده ي مردم را بيدار كرده كه پايه ي يك نهضت خطرناكي را كه تقريبا پس از شش ماه شروع به كار كرد، پي ريزي نمود (نهضت توابين).

او مي گويد: پيرمردي در كنار من ايستاده بود و تمام هوش و حواسش به زينب بود، يك وقت ديدم بدون اختيار زارزار گريه مي كند و مي گويد: پدر و مادرم فداي شما خاندان باد كه پيرانتان، جوانانتان، زنانتان، مردانتان، بر همه شرافت داشته و از همه بهترند.

زينب خسته شد، دستگاه نمي توانست به اين سادگي ها وي را خاموش يا مردم را متفرق كند؛ خواهرش ام كلثوم رشته ي سخن را به دست گرفته و او هم فصل مشبعي سخن گفته، و كوفي ها را رسوا و دستگاه حاكمه را به اسم كوفي ها مفتضح كرد.

در همين زمينه ها بود كه امام سجاد علي بن الحسين هم با همان حال ضعف و نقاهتي كه داشت، دنبال بحث را گرفته و به اسم معرفي خود، جنايات دستگاه ابن زياد را يكي پس از ديگري شمرده و بعد فرمود:

خجالت نمي كشيد؟! فردا چگونه به صورت پيغمبر خدا نگاه خواهيد كرد؟ فرزندش را دعوت نموده و به اين ترتيب پذيرايي مي كنيد؟! او را فراخوانده و بعد در محاصره اش قرار داده و با ياران و اصحابش شهيدش مي كنيد؟ و زن و بچه اش را اسير و به اين صورت به مهمانخانه ي خود


مي پذيريد؟! (فتبا لكم لما قدمتم لانفسكم...).

اين سخنراني هاي پي درپي كه همه بر يك محور اساسي دور مي زد، چنان كوفه را منقلب كرد كه پس از گريه و زاري كم كم مردم به صدا درآمده و رسما بر عليه دستگاه مطالبي گفته، و به علي بن الحسين پيشنهاد كردند: ما حاضريم از فرمانت اطاعت كرده و با دشمنانت بجنگيم، حضرتش فرياد زد: اي عجب! من هنوز حيله و تزوير شما را نسبت به پدرم مي بينم، مهمان نوازي و پذيرايي هاي شما جلو چشم من است، باز نقشه ي شيطاني ديگري مي كشيد! شما اگر راست مي گوييد، در اين گير و دارها بر عليه ما كار نكرده، به ضرر ما حرف نزنيد، ما نمي خواهيم به نفع ما اقدامي كرده و از ما طرفداري كنيد (مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان).

فرمانداري كوفه متوجه شد اين نقشه اي كه اسراي كربلا تعقيب مي كنند اگر خطرناك هم نباشد، شورشي درست كرده، يا لااقل نارضايتي زيادي به بار مي آورد، بايد از آنها جلوگيري نموده توجه مردم را به صحنه ي ديگر جلب و حتي صداي اين گويندگان را هم خاموش كنيم، دستور داد، سرهاي شهدا را بر ني كرده در ميان اسيران برده تا مردم سرگرم تماشا شده، و اسيران را مستقيما به دارالاماره بياورند.

ابن زياد نقشه ي جالبي كشيد، ناگاه مردم ديدند سرهاي پر خون جمعي بر سر ني و در پيشاپيش قافله ي اسيران نمايان گشت، و در ميان همه سر مقدس حسيني بيشتر جلب توجه مي كرد، تمام افكار عوض شده، مردم اين


سرها را به يكديگر نشان داده و معرفي مي كردند، و به اين ترتيب قافله ي اسيران تا پاي فرمانداري هدايت شد.