بازگشت

آخرين موج انقلاب كوفه


مسلم بن عقيل چون از جريان هاني باخبر شد دستور داد منادي اعلام كند طرفدارانش جمع شوند، با نداي اول و دوم، چهار هزار نفر كه در


خانه هاي اطراف وي آماده بودند، اجتماع كرده و طولي نكشيد كه مسجد و كوچه هاي اطراف آن پر شد.

مسلم براي هر قبيله رئيسي معين كرده و بطور منظم به طرف فرمانداري آمده و كار را بر ابن زياد سخت گرفتند [1] .

اينجا ابن زياد آخرين تيري كه در تركش داشته رها كرد و از سياست (تفرقه بيانداز و حكومت كن) استفاده كرده و نتيجه هم گرفت.

عده اي از رجال و اشرافي را كه پيشش بودند فراخوانده و هر يك را به مناسبت قوم و قبيله خود فرستاد تا در ميان آنها به تبليغات سوء پرداخته و به هر بيان و زباني كه صلاح مي دانند مردم را متفرق كنند، اما يك دستور به همه آنها داده كه مردم را از رسيدن لشكر شام و قدرت معاويه سخت بترسانند.

اين طرفداران متملق و چاپلوس، اين مردان بي همه چيز كه براي لقمه ي آب و ناني تن به هر ذلت و خواري داده و دست به هر كار خلافي مي زنند، از عمارت فرمانداري بيرون آمده، شروع كردند مردم را با زبانهاي مختلف متفرق كردن.


يكي مي گفت: شما مگر زن و بچه نداريد؟ مگر به زندگي علاقه نداريد؟ دست از اين تظاهرات برداريد، شما از قدرت شام و لشكر يزيد خبر نداريد، در برابر قدرت امير كاري نمي شود انجام داد، صلاح شما اين است كه كار به اين كارها نداشته باشيد، به شما چه مربوط كه ابن زياد سر كار است يا ديگري...!

ديگري صدا زد: مردم! آفتاب، غروب مي كند ديگر وقت اين كارها نيست، برويد پيش زن و بچه هايتان، از لشكر شام بترسيد، امير براي خود همه گونه اختياراتي گرفته است، موافقين را انعام فراوان و مخالفين را سخت خواهد كوبيد.

سومي پرچمي برافراشته فرياد زد: هر كس از قبيله ي من در سايه ي اين لواء درآمد در امان بوده، و الا محكوم به غارت و قتل و اعدام خواهد شد.

و بالأخره با اين نقشه هاي عوام فريبانه كم كم جمعيت را متفرق، و تمام فعاليتهاي مسلم را خنثي كرده، تا جايي كه مسلم وقتي براي نماز مغرب مسجد آمد تنها سي نفر با او نماز خواندند و پس از نماز متفرق شده و چون از مسجد بيرون آمد هيچ كس در خدمتش نبود!!.

مسلم در حالي كه به آينده ي دنياي اسلام و اوضاع كنوني خود فكر مي كرد، در كوچه هاي كوفه بدون هدف به راه خود ادامه مي داد، رسيد در خانه اي كه خانم محترمه اي به انتظار فرزندش ايستاده بود.

صدا زد: خانم ممكن است كمي آب خوردن لطف كنيد؟ با نهايت


ادب جواب مثبت داده وارد خانه شد، بيرون آمد ظرف آب به دست تعارف مسلم كرد، حضرتش آب تناول نموده ظرف را رد كرد، خانم رفت در خانه، ظرف آب را گذارده برگشت، ديد اين آقا تكيه به ديوار در حالي كه تأثر عميق از قيافه اش خوانده مي شود، نشسته.

صدا زد: آقا! چرا به خانه و زندگيتان نمي رويد، مگر از اوضاع شهر خبر نداريد، اينجا صلاح نيست بنشينيد، و اصولا من خوش ندارم در خانه ام نشسته باشيد!!.

مسلم فورا برخاست و فرمود: من اينجا خانه و زندگي ندارم. پيش از آنكه گفته ي خود را تعقيب كند، طوعه، اين خانم مجلله سخن از دهانش گرفته گفت: چطور! مگر شما اهل اين شهر نيستي؟! فرمود: نه، من مسلم بن عقيلم.

- عجب! شما مسلم هستي؟ بفرما، بفرما، خانه ي ما، خانه ي خود شماست، منزل ما قابل نيست. اين كلمات را مي گفت و براي راهنمايي وارد شد و مسلم همراه او، تا به حجره اي كه از اطاق زندگي خودشان نسبتا فاصله داشت راهنمايي شده، وارد گرديد.

فرش مختصر گسترده، مسلم نشست، طوعه غذا آورده، وسيله ي آسايش حضرتش را فراهم كرد، اما مي ديد اين آقا اهل استراحت نبوده، ناراحتي هاي روحي به او اجازه ي غذا خوردن و خوابيدن نمي دهد، سرگرم عبادت شده، افكار خاصي او را احاطه كرده است.

طولي نكشيد پسر اين خانم وارد شد، از رفت و آمد مادر، به داشتن


مهمان تازه اي پي برد، پس از اصرار و سوگند به رازداري فهميد مسلم آن شب خانه ي آنهاست.

بدين ترتيب، مسلم، آخرين شب زندگي را براي رسيدن به صبح سعادت سپري كرده و ماه، نهم ذي حجه سال شصت هجري را نشان مي داد.

اما ابن زياد پس از متفرق شدن مردم، و گذشتن وقت نماز مغرب، ديد ديگر سر و صدايي از مسلم و طرفدارانش به گوش نمي رسد، دستور داد خوب رسيدگي كنند شايد در مسجد و اطراف آن مخفي شده، سنگري گرفته باشند.

پس از اطمينان، از در مخصوص با جمعي از نگهبانان و همراهيانش وارد مسجد شده، دستور داد منادي ندا كند: هر كس براي نماز عشاء مسجد بيايد در امان است. طولي نكشيد مسجد پر از جمعيت شد، ايستاد به نماز، صف اول را نگهبانان و طرفدارانش تشكيل داده، و همين مردم با وي نماز خواندند.

بعد از نماز رفت منبر و همان حرفهايي را كه بارها زده بود تكرار كرد تا رسيد به اينجا كه گفت: مردم! ديديد مسلم اينجا آمد و چه اختلاف و فتنه اي راه انداخت، و بحمدالله فتنه خاموش شد. بعد رو كرد به رئيس شهرباني وقت (حصين بن نمير) و گفت: واي به حالت اگر مسلم از كوفه بيرون برود، بايد دروازه هاي شهر را كنترل كني، آقاي حصين! من شما را بر تمام خانه و زندگي مردم مسلط كردم تا مسلم را پيدا كرده، تحويلش


دهي. باز اضافه كرد: واي به حال كسي كه مسلم در خانه ي او باشد و به ما اطلاع ندهد، ضمنا اگر كسي مسلم را به ما نشان داد جايزه كاملي خواهد گرفت (فله ديته).

اينجا مطلب را ختم كرده، از منبر به زير آمده و راه فرمانداري در پيش گرفت، او به فرمانداري رفت و گفته هايش در تمام شهر پيچيد.

آن شب، يعني آخرين شب انقلاب كوفه، آخرين شب زندگي مسلم، تاريكترين شب هاي تاريخ كوفه صبح شد.

صبح آن روز در اولين فرصت پسر آن خانم براي آن جايزه اي كه اعلام شده بود به خاطر ارتباطي كه با يكي از وابستگان به دستگاه داشت مطلب را فاش و جاي مسلم معلوم شد.

ابن زياد با نهايت عجله و سرعت يك ستون هفتاد نفري را به رياست مرد خشني به نام عبيدالله سلمي مأمور دستگيري مسلم نمود.

هنوز آفتاب كوچه هاي كوفه را نگرفته بود كه صداي سم اسب، گوش مسلم را خبردار كرد، به سرعت مهياي بيرون آمدن و آماده ي جنگ شد، در اين خانه ماندن و بيشتر از اين براي اين خانم محترمه مزاحمت درست كردن صحيح نيست، آرام نشستن و دستگير دشمن شدن هم صلاح نيست، بايد به قدر قدرت از خويش و هدف مقدس خويش دفاع كرد.

هنوز مسلم پا از حجره بيرون نگذاشته بود كه لشكر هفتاد نفري به خانه ي طوعه ريختند، مسلم شمشير كشيده به آنها حمله و از خانه بيرونشان كرده و ميدان كارزار را در كوچه قرار داد، جنگ شروع شد و طرفداران


ابن زياد كشته ي زيادي داده و بالاخره از راه حيله و تزوير يعني امان دادن به مسلم وي را دستگير و به فرمانداري آوردند.

پسر اشعث جريان دستگيري مسلم را تشريح و موضوع امان را كه وسيله ي موفقيت وي بوده بيان كرد.

ابن زياد گفت:من شما را مأمور دستگيري او كرده بودم بي جهت امان داده اي او حتما بايد كشته شود بعد رو كرد به مسلم و يك سلسله حرفهاي نامربوط زده تا رسيد به اينجا كه گفت مسلم اين كارها چيست مي كني ايجاد اختلاف كرده شق عصاي مسلمين نموده فتنه راه انداخته اي؟.

مسلم جواب ياوه سرايي هاي او را داده فرمود: ما اهل ايجاد فتنه و اختلاف نيستيم، آن معاويه و پدرت زياد بودند كه اهل اين حرف ها و كارها بودند.

اين گفتگوها رد و بدل شد تا آنكه مسلم فرمود: اكنون كه تصميم كشتن مرا داري بگذار وصيت كنم.

عمرسعد را فراخوانده پس از وصيت، درباره ي بدهي و كفن و دفن خود فرمود: عمر! آنچه بيشتر از همه اهميت دارد اين است كه حتما يك نامه به حسين مي نويسي و او را از جريان، خبردار كرده، از آمدن به كوفه منعش مي كني، چون من براي حضرتش نوشته ام كه مردم كوفه به پيمان خود وفا دارند، و ممكن است او با زن و بچه آمده گرفتار صحنه هاي خطرناكي بشود.


با اينكه مسلم اين مطالب را به صورت سري به عمر گفته بود وقتي حرفش تمام شد، عمر رو كرد به ابن زياد و تمام گفته هاي مسلم را آشكار كرد.

ابن زياد صدا زد: آري آدم امين خيانت نمي كند، اما گاهي خيانتكار به جاي امين انتخاب مي شود، اشكالي ندارد اين تو و اين وصيت هاي او، ما پس از كشتنش با او كاري نداريم، و اما حسين اگر او با ما كاري نداشته باشد ما متعرضش نخواهيم شد.

وصاياي مسلم تمام شد، فرمان قتل وي را صادر كرد، او را بالاي بام برده و پس از كشتن، بدن مقدسش را به زير انداختند.

ابن زياد چون از كشتن مسلم فارغ گشت و كاملا زهر چشم از مردم گرفته شد، فرمان قتل هاني را صادر و بلافاصله سر مقدس مسلم و هاني را توسط دو نفر مأمور به همراهي يك نامه كه جريان دستگيري و قتل آنها را نوشته بود به شام فرستاد [2] .

يزيد پس از تحقيق و سؤالاتي كه از مأمورين كرد، از جزئيات كار مطلع شده بسيار مغرور و خرسند گرديد، و نامه تشويق مآبانه اي براي ابن زياد نوشت كه در آن دستوراتي هم درباره حسين داده شده بود.

نوشت: به راستي تو اي ابن زياد همانطور كه من مي خواستم بودي، با


نهايت دقت و سياست، كار را شجاعانه انجام داده اي، من به تو نظر دارم و تو مورد علاقه ي من هستي، اميد است كار را تا پايان به خوبي انجام دهي، شنيده ام حسين پسر علي به طرف عراق حركت كرده است، با جديت تمام، جاده ها را كنترل مي كني، رفت و آمدها را دقيقا زير نظر مي گيري افراد را با گمان و احتمال دستگير كرده و با تهمت و افترا مي كشي و جريان هر روز را براي من مي نويسي والسلام.

پيش از رسيدن اين نامه، ابن زياد خود تمام مرزهاي عراق را زير نظر گرفته و براي جلوگيري از پيش آمدهاي احتمالي، يك حكومت نظامي وسيعي كه هم شهر و هم حومه و مرزها را زير نظر داشت برقرار كرده بود.

نامه ي يزيد و دستور وي اين عمل را تأييد، و براي جلوگيري از حسين و دوستان حسيني كنترل بيشتري در مرزهاي عراق به وجود آمد.


پاورقي

[1] اشکال اساسي اينجا بود که با دخالت ديگران هدف اصلي را گم کرده و موضوع را کوچکتر جلوه داده و به عنوان طرفداري از هاني سر و صدا کردند و به همين جهت در برابر نقشه‏ي ابن‏زياد شکست خوردند، در صورتي که اينجا ديگر جاي حساب شخص نيست بايد فرمانداري را تحويل گرفت، بايد ابن‏زياد را بيرون کرد، بايد حکومت را به دست گرفته، و خلاصه هدف اصلي را که نجات از چنگ استعمار و استبداد يزيد و ابن‏زياد است تعقيب نمود.

[2] آن شاعر عرب مي‏گويد: اگر معني مرگ را نمي‏داني بيا کوفه، مسلم را بالاي بام و هاني را در ميدان اعدام تماشا کن آزادانه در راه آزادي جان مي‏دهند، خداي رحمتشان کناد.