داستان
بلال حبشي مؤذن پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم، هنگامي كه رنجور شد و در بستر مرگ قرار گرفت.
همسرش در بالين او نشست و گفت: واحسرتا كه مبتلا شدم!
بلال گفت: بلكه موقع شور و شادي است، تا كنون رنجور بودم و تو چه مي داني، كه مرگ چه زندگاني خوش است؟
همسر گفت: هنگام فراق فرا رسيده است.
بلال فرمود: هنگام وصال فرا رسيده است.
همسرش گفت: امشب به ديار غريبان مي روي.
بلال فرمود: جانم به وطن اصلي مي رود.
همسر گفت: واحسرتا، او فرمود: يا دولتاه.
همسر گفت: تو را از اين پس كجا بينم؟
بلال فرمود: در حلقه خاصان الهي.
همسرش عرض كرد: دريغا كه با رفتن تو، خانه و خانمانمان ويران مي گردد!
بلال فرمود: اين كالبد، مانند ابر مي باشد، كه لحظاتي به هم مي پيوندد و بعد از هم گسيخته مي شود [1] .
الا اي تيرها از سر بگيريد
به سوي خاندانم پر بگيريد
اگر با كشتن من عشق برپاست
مرا شمشيرها در بر بگيريد
پاورقي
[1] داستانهاي مثنوي 127:2.