بازگشت

داستان


مرحوم شيخ با برادر خود از كاشان به مشهد مسافرت نمود، پس از آن به تهران آمد، در مدرسه، در حجره يكي از طلاب منزل گرفت. روزي شيخ به او پولي داد؛ تا نان خريداري كند، وقتي برگشت، شيخ ديد حلوا هم گرفته و بر روي نان گذاشته است. به او گفت: پول حلوا را از كجا آوردي؟ گفت: به عنوان قرض گرفتم. شيخ فقط آن چه از نان، حلوايي نشده بود برداشت و فرمود: من يقين ندارم، براي اداء قرض زنده باشم.

روزي همان طلبه پس از سالها به نجف آمده بود، خدمت شيخ عرض كرد: چه عملي انجام داديد كه به اين مقام رسيديد و شما را موفق نمود، اينك در رأس حوزه علميه قرار گرفته ايد و مرجع همه شيعيان جهان شديد؟

شيخ فرمود: به اين علّت كه جرأت نكردم، حتي نان زير حلوا را بخورم، ولي تو با كمال جرأت نان و حلوا را تناول نمودي.