بازگشت

قتل عام بني اميه


اولين خليفه عباسي بعد از اين كه روي كار آمد قبر تمام خلفاي اموي را ويران كرد و اجساد يا استخوانهاي آنان را بيرون آورد و سوزانيد و خاكسترشان را در آب ريخت اما قبر عمر بن عبدالعزيز را محترم شمرد و از ويران كردن و نبش قبر، خودداري كرد و از خلفاي اموي فقط يك قبر باقي ماند و آن قبر عمر بن عبدالعزيز است. روزي كه اولين خليفه عباسي موسوم به (عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس) معروف به (ابوالعباس سفاخ) خليفه شد هفتاد و يك سال از كشته شدن حسين (ع) و يارانش در كربلا مي گذشت. اولين خليفه عباسي به اسم جدش (عباس) خوانده مي شد و هم داراي كنيه ابوالعباس بود زيرا پسري داشت به اسم عباس و مي دانيم كه مردان عرب، اسم پسر را بر خود مي نهادند. اين مرد كه اولين خليفه عباسي است و از اين به بعد او را براي سهولت (سفاح) [1] مي خوانيم در سال 749 ميلادي مطابق با 132 هجري قمري خليفه شد. چگونگي روي كار آمدن اين مرد و چگونگي بيعت كردن مردم با او بحثي است مفصل و خارج از موضوع ما. وقتي كه اين مرد خروج كرد و دعوي خلافت نمود و از مردم خواست تا با او بيعت كنند چهاردهمين و آخرين خليفه اموي به اسم (مروان بن محمد بن مروان الحكم بن العاص) كه او را بيشتر به اسم (مروان حمار) مي خواندند خلافت مي كرد. مردم تصور مي كنند كه چهاردهمين و آخرين خلفه اموي را از اين جهت مروان حمار مي خواندند كه او مردي كودن و ابله بوده و حمار در زبان عربي به معناي خر است. در صورتي كه مروان حمار مردي كودن نبود و از اين جهت او را حمار مي خواندند كه بر دراز گوش سوار مي شد و در گذشته در كشورهاي شرق بسياري از مردان توانگر سوار شدن بر خر را ترجيح مي دادند براي اين كه خر،


نرم تر از اسب و استر راه مي رود و هنگام راه رفتن راكب را تكان نمي دهد. سفاح اولين خليفه عباسي در اولين سال خلافت خود و هفتاد و يك سال بعد از كشته شدن حسين (ع) تصميم گرفت كه انتقام حسين (ع) و يارانش را از بني اميه بگيرد. سفاح طوري از بني اميه انتقام گرفت كه امروز ما از خواندن وصف آن منزجر مي شويم چون اصول اخلاقي امروز، اجازه نمي دهد كساني را به قتل برسانند كه در هفتاد و يك سال قبل حتي در پشت پدر نبوده اند. ولي عرب به طوري كه مي دانيم طبق رسم باديه، انتقام را از قبيله قاتل مي گرفت. وقتي كسي به قتل مي رسيد، قاتل، به قبيله خود پناه مي برد و قبيله مقتول، مي خواست تا اين كه قاتل را تسليم قبيله مقتول نمايد. قبيله مقتول تسليم كردن قاتل را منافي با تعصب مي دانست و او را تسليم نمي كرد. در نتيجه بين قبيله قاتل و قبيله مقتول جنگ درمي گرفت و هر دو قبيله معدوم مي شدند يا يكي از آن ها از بين مي رفت. در دوره جاهليت (قبل از اسلام) اكثر جنگ هائي كه بين قبايل عرب درمي گرفت ناشي از اين بود كه قبيله قاتل موافقت نمي كرد كه قاتل را تسليم قبيله مقتول نمايد. وقتي اسلام آمد و قانون مربوط به قصاص وضع شد، آن رسم به ظاهر لغو گرديد ولي در معني باقي ماند همچنان كه بعد از چهارده قرن هنوز در بين قبايل عرب كه در صحرا زندگي مي كنند از بين نرفته است و امروز هم در صحراها، يك قبيله عرب براي حمايت از يكي از افراد آن قبيله با قبيله ديگر وارد جنگ مي شود. بني اميه از زمان خلافت معاويه تا آن موقع، زياد شده بود و بعضي از محققين گفته اند كه وقتي سفاح دعوي خلافت كرد يكصد هزار مرد غير از زن ها و كودكان از بني اميه وجود داشت و بعيد نيست كه اين رقم تخميني، اغراق نباشد چون خلافت بني اميه يك قرن طول كشيد و مردان عرب زن هاي متعدد مي گرفتند و با اين كه امراض عده اي زياد از كودكان را در دوره خردسالي به هلاكت مي رسانيد باز هر يك از مردان بني اميه كه جزو طبقه حاكمه به شمار مي آمدند و ثروت داشتند داراي اولاد متعدد بودند. ناگفته نماند كه بني اميه فقط از نسل معاويه نبودند. چون روزي كه معاويه خليفه شد، بني اميه يك قبيله بزرگ بود و (ابن قتيبه) مي گويد روزي كه معاويه دعوي خلافت كرد پنج هزار مرد از بني اميه وجود داشت. واضح است كه اگر شماره زن ها و كودكان بني اميه هم در نظر گرفته شود شايد شماره افراد آن قبيله از بيست يا بيست و پنج هزار نفر تجاوز مي كرده است. به اين ترتيب بعد از يك قرن، و با توجه به اين كه در تمام آن مدت بني اميه، طبقه حاكمه بوده بعيد نيست كه شماره مردان آن طائفه به يكصد هزار نفر رسيده باشد. چون عرب، پيوسته، از قبيله قاتل انتقام مي گرفت سفاح بعد از اين كه به خلافت رسيد، قبيله بني اميه را قاتل حسين بن علي (ع) دانست و تصميم گرفت كه تمام مردان آن قبيله و تمام پسراني را كه سن آن ها به چهارده سالگي رسيده بود (دوره بلوغ مردان عرب) به قتل برساند. سفاح آغاز قتل عام مردان بني اميه را روز دهم ماه محرم سال 135 هجري قمري قرار داد براي اين كه حسين (ع) در روز دهم محرم به قتل رسيده بود. قتل عام مردان بني اميه، با فراهم كردن وسائل آغاز شد. به اين ترتيب كه قبل از ماه محرم سال 135 قمري سفاح براي حكام بلاد اسلامي نامه نوشت كه از روز دهم محرم


آينده يعني دهم محرم 135 هجري مبادرت به قتل عام تمام مردان بني اميه و تمام پسران آن ها كه به سن چهارده سالگي رسيده اند بكنند. چون قبل از ماه محرم براي حكام نامه نوشته بود عده اي از مردان بني اميه اطلاع حاصل كردند كه خليفه قصد دارد طائفه بني اميه را معدوم نمايد و گريختند و بعضي از آن ها از بيم سفاح تمام كشورهاي اسلامي را در امتداد مغرب طي كردند و خود را به اسپانيا رسانيدند و بقيه عمر مقيم آن كشور شدند. دوره طولاني حكومت بني اميه كه دوره فساد دستگاه حكومت بود حكام را نه چنان فاسد كرده بود كه خلافت سفاح در سه سال اول، آن فساد را از بين ببرد و بعضي از حكام كه مامور قتل مردان بني اميه بودند فرصت را براي جمع آوري ثروت مناسب دانستند و مردان بني اميه را دستگير كردند و حكم خليفه را به آن ها نشان دادند و گفتند اگر مي خواهيد زنده بماند و من موافقت كنم كه بگريزيد بايد زر بدهيد. آنهائي كه مي توانستند منظورحاكم را برآورند زنده مي ماندند و حاكم اجازه مي داد كه بگريزند ولي كساني كه زر نداشتند به قتل مي رسيدند. به سفاح خبر دادند كه بعضي از حكام، از فرصت، براي جمع آوري مال استفاده مي كنند و با دريافت زر، مردان بني اميه را مي گريزانند و سفاح امر كرد كه از آن به بعد، سرهاي مردان بني اميه را براي او بفرستند. بعضي از مورخين گذشته تاريخ قتل مروان حمار آخرين خليفه بني اميه را در سال 135 هجري قمري دانسته اند چون قتل عام بني اميه از آن سال شروع شد. ولي مروان حمار طبق اسناد تاريخي ديگر در سال 132 هجري قمري يعني در اولين سال خلافت سفاح كشته شد و در آن سال چند بار با قشون سفاح جنگيد و هر بار شكست خورد و مجبور به عقب نشيني شد تا اين كه قشون او منهدم گرديد و او با چند تن از خدمه به سوي مصر گريخت. در جنگ هائي كه بين مروان حمار و قشون سفاح در گرفت فرمانده قشون سفاح، مردي به اسم (عبدالله بن علي) عموي سفاح بود و او و برادرش (صالح بن علي) بدون انقطاع، مروان حمار را تعقيب مي كردند تا اين كه به فلسطين رسيدند و در آن جا نامه اي از خليفه (يعني سفاح) به عبدالله بن علي رسيد و سفاح به عموي خود نوشته بود كه تعقيب مروان حمار را به برادرش صالح بن علي واگذار نمايد و خود مراجعت كند و از آن به بعد صالح بن علي آخرين خليفه اموي را تعقيب كرد تا اين كه به مصر رسيد و در آن جا به مروان حمار دست يافت. خدمه مروان براي دفاع از آقاي خود مقاومت كردند و كشته شدند و مقاومت آن ها به مروان حمار فرصت داد كه بگريزد و خود را در شهر (بوسير) يكي از شهرهاي مصر كه بعد موسوم به بوشير شد و آنگاه اعراب اسم آن را (ابوشير) گذاشتند پنهان گرديد و صالح بن علي سردار قشون سفاح در شهر جار زد كه هر كس مروان حمار را زنده تسليم كند يا جنازه او را تحويل بدهد يا سر بريده اش را بياورد هزار دينار زر دريافت خواهد كرد و جارچي ها نشاني دقيق قيافه و قامت و لباس مروان حمار را دادند. آخرين خليفه اموي به طوري كه مورخين گذشته نوشته اند به عنوان اين كه مردي غريب است و در آن شهر كسي را نمي شناسد در خانه مردي طواف سكونت كرده بود و مي دانيد كه طوافان، در هر فصل چيزي غير از فصل سابق مي فروشند و در آن فصل آن مرد در معابر شهر بوسير انار مي فروخت. وقتي صداي جارچي را شنيد دريافت كه نشاني هائي كه جارچي مي گويد


مطابق است با نشاني هاي مردي كه در خانه او سكونت كرده و چيز ديگر كه ظن مرد طواف را تقويت كرد اين بود كه مروان حمار غير از لباس، چيزي نداشت در صورتي كه يك مسافر بخصوص مسافري كه از راه دور مي آيد، توشه دارد. مرد طواف، انار خود را به آشنائي سپرد و به سوي خانه روان شد و به طوري كه بعد براي ديگران نقل كرد فكر نمود كه چگونه هزار دينار طلا كه معادل با درآمد بيست سال كار اوست به دست بياورد. وي يقين داشت كه هماي اقبال بر سرش نشسته و نبايد آن فرصت را براي توانگر شدن از دست بدهد. اگر هماي سعادت بر سرش نمي نشست مروان حمار تمام خانه هاي شهر را رها نمي كرد تا اين كه در خانه او سكونت نمايد. فكر اول مرد طواف اين بود كه به نزد فرمانده سپاه سفاح برود و به او بگويد كه مروان حمار در خانه اوست و مردان خود را بفرستد تا وي را دستگير نمايند. اما زود اين فكر را از سر بدر كرد و آن مرد طواف از روي تجربه هاي زندگي مي دانست كه اگر بخواهد نزد صالح بن علي فرمانده سپاه سفاح برود سربازان و افسران او را راه نمي دهند مگر اين كه بدانند كه او با فرمانده سپاه چه كار دارد و بعد از اين كه دانستند كه كارش چيست، او را عقب مي زنند و خود جلو مي افتند و هزار دينار را دريافت مي نمايند و به او حتي يك پشيز نمي رسد. لذا آن فكر را دور كرد و به خود گفت كه من بايد به تنهائي مروان حمار را به فرمانده سپاه سفاح تسليم نمايم و انديشيد كه بعد از ورود به خانه به مروان حمار خواهد گفت برخيز برويم. اما آيا مردان حمار از گفته او اطاعت خواهد كرد و با او نزد فرمانده سپاه سفاح خواهد رفت به فرض اين كه اطاعت كند و با او برود باز اشكال راه ندادن او نزد فرمانده سپاه پيش مي آيد و ديگران يعني افسران، او را عقب مي زنند و خود جلو مي افتند و مروان حمار را نزد فرمانده سپاه مي برند و هزار دينار از او دريافت مي نمايند. ديگر اين كه بدون ترديد صداي جارچي ها به گوش مروان حمار رسيده و او مي داند كه براي سرش هزار دينار قيمت تعيين كرده اند و اگر وي بعد از ورود به خانه به مروان بگويد كه خارج شود او خارج نخواهد شد و مقاومت خواهد كرد. اين فكر كه مروان حمار صداي جارچي ها را شنيده، رشته فكر مرد طواف را عوض نمود و به خود گفت اكنون مروان حمار در حال دفاع است و من نمي توانم او را از خانه خارج كنم و يگانه راه براي تحصيل هزار دينار اين است كه ناگهان به او حمله ور شوم و به قتلش برسانم و سرش را جدا كنم و در ظرفي بگذارم و براي فرمانده سپاه ببرم و در آن موقع اگر افسران و سربازان از من بپرسند كه با فرمانده سپاه چه كار دارم و سر بريده را ببينند نميتوانند ادعا كنند كه خود آن سر مروان حمار را بريده اند و من به حق خود خواهم رسيد و هزار دينار را دريافت خواهم كرد. مرد طواف بعد از اين كه تا نزديك خانه مشغول تفكر بود به اين نتيجه رسيد كه بعد از رسيدن به خانه با نيزه اي كه در خانه دارد و سال ها است در گوشه اي افتاده به مروان حمار حمله ور خواهد شد و به او مجال دفاع نخواهد داد و بعد از اين كه وي را از پا انداخت براي اين كه اطاقش پر از خون نشود وي را از اطاق خارج خواهد كرد و در صحن خانه سر از بدنش جدا خواهد نمود و آن گاه سر را براي صالح بن علي خواهد برد و پاداش خود را خواهد گرفت و بقيه عمر را به راحتي خواهد زيست.


وقتي طواف وارد خانه شد چون هرگز در آن ساعت از روز وارد خانه نمي گرديد زنش حيرت كرد و پرسيد چه شده كه تو امروز زود آمدي؟ طواف به زن گفت فرزندان ما را بردار و از خانه بيرون برو. زن سئوال كرد چرا بروم و به كجا بروم. طواف گفت برو به خانه يكي از خويشاوندانت و اگر به آنجا نمي روي به مسجد برو و آنجا باش تا من، تو و فرزندانت را به خانه بياورم زن ها بذاته كنجكاوي هستند و بالاخص در مورد اعمال شوهر، كنجكاوي بيشتر دارند و زن گفت براي چه تو امروز من و اطفال را از خانه بيرون مي كني. طواف گفت اي زن اين قدر حرف نزن و اطفال را با خود از خانه خارج كن و اگر به زودي نروي، دچار تاخير خواهم شد و وقت كار خواهد گذفت زن پرسيد وقت چه كار مي گذرد و براي چه تو امروز اين طور حرف مي زني؟ مرد طواف گفت مامورين حكومت در اين ساعت اين جا مي آيند و زد و خورد در مي گيرد و ممكن است كه خون ريخته شود و من نمي خواهم كه تو و اطفال ما در اين جا باشيد و خونريزي را ببينيد. زن پرسيد براي چه مي خواهند خون تو را بريزند و تو چه كرده اي كه مامورين حكومت مي خواهند اين جا بيايند و خون تو را بريزند. باز مرد طواف از زن درخواست كرد كه اطفال را از خانه خارج كند و برود ولي آن زن دست از كنجكاوي برنمي داشت و مي خواست بفهمد براي چه شوهرش آن روز، به طور غير منتظره، او و فرزندانش را از خانه بيرون مي كند. وقتي طواف دريافت كه زن دست از كنجكاوي برنمي دارد از بيم آن كه وقت بگذرد و ديگران به وجود مروان حمار به آن خانه پي ببرند و او از دريافت هزار دينار زر محروم شود گفتگوي با زن را ترك كرد و به جائي رفت كه مي دانست نيزه اش در آنجاست. به ندرت اتفاق مي افتد كه طبيعت، جنايتي را بدون مجازات بگذارد و مجازات هر تبه كاري در درجه اول در نفس عمل است و مرد طواف بعد از اين كه نيزه را به دست آورد به طرف اطاق مروان حمار رفت در حالي كه زن و فرزندانش وي را تعقيب مي كردند كه بدانند چه مي كند. مرد طواف ناگهان وارد اطاق شد و قبل از اين كه مروان حمار بتواند اقدامي براي دفاع از خود بكند نيزه را در شكمش فروكرد و آخرين خليفه اموي سست شد و افتاد. در آن موقع زن و فرزندان آن مرد، در مدخل اطاق با حيرت و وحشت آن مرد را مي نگريستند و او نمي توانست مروان حمار را از اطاق بيرون بكشد و در حياط سر از بدنش جدا كند و چون صداي فرياد مروان حمار بلند شده بود و همسايگان و عابريني كه از معبر مي گذشتند مطلع مي شدند مرد طواف، در همان اطاق، مقابل ديدگان زن و فرزندانش با چاقوئي كه داشت سر از بدن مروان حمار جدا كرد و خون آن مرد اطاق را گلگون نمود. كيفر آن مرد اين بود كه سر مروان حمار را مقابل چشم زن و فرزندان خود از بدنش جدا نمود و آن ها كه نمي دانستند براي چه شوهر و پدرشان آن مرد را كه گمان مي كردند ميهمان است به قتل مي رساند شيون مي كردند و مرد طواف بدون اعتنا به شيون آن ها و اين كه باقي مانده يك جسد بدون سر، در خانه، در زن و فرزندانش چه اثر خواهد داشت سر مروان


حمار را در ظرفي نهاد و رفت تا اين كه پاداش خود را دريافت كند. صالح بن علي چون وعده داده بود كه به آورنده سر مروان حمار هزار دينار زر بدهد به وعده وفا كرد و هزار دينار به مرد طواف كه از او نامي در تاريخ باقي نمانده و از اسمش بدون اطلاع هستيم داد و بعد از مراجعت به خانه مجبور شد كه جسد بدون سر مروان را از خانه خارج كند و دفن نمايد و به اين تريتب چهاردهمين و آخرين خليفه اموي در صمر كشته شد و تاريخ نشان نمي دهد كه سر و جسدش را در كجا دفن كردند و در هر حال تاريخ قتل مروان حمار سه سال قبل از تاريخ قتل عام بني اميه از طرف سفاح براي گرفتن انتقام خون حسين (ع) مي باشد و قتل عام بني اميه از محرم سال 135 هجري قمري شروع شد و مروان حمار در 132 هجري به قتل رسيد.

(ابن جبير) گفته است كه بني اميه چپ چشم بودند ولي اين گفته ابن جبير، در كتب مورخين قديم ديگر ديده نشده و بفرض اين كه بني اميه در آغاز چپ چشم بودند، چون با طوائف و دودمان هاي ديگر وصلت كردند علامت مزبور از بين رفت يا خيلي كم شد و سفاح نمي توانست سرهاي بريده مردان بني اميه را كه براي او مي فرستادند از چشم هاي چپ آن ها بشناسد و ديگر اين كه يك خليفه آن قدر فرصت و حوصله نداشت كه سرهاي بريده را مورد معاينه قرار بدهد تا بداند سرهائي كه براي وي فرستاده مي شود آيا از سرهاي اصيل است يا نه. چون بدگويان شهرت داده بودند كه بعضي از سرهاي كه از طرف حكام، به عنوان سر مردان اموي براي سفاح فرستاده مي شود سر اصيل نيست و حكام، سرهاي ديگر را براي خليفه عباسي مي فرستند و طبيعي است كه آن سرها به هزينه افراد ذينفع فراهم مي شد. به قول بدگويان، حكام، وقتي يكي از مردان اموي را به دست مي آوردند به او مي گفتند خليفه امر كرده سرت را براي او بفرستيم و اگر مي خواهي سر بر بدن داشته باشي بايد زر بدهي تا اين كه سر ديگري را به جاي سر تو، براي خليفه بفرستيم. مردي كه دستگير شده بود براي اين كه خود را نجات بدهد مبلغي زر به حاكم مي داد و او همچنان به قول بدگويان سر يكي از محكومين را براي خليفه مي فرستاد و مي گفت سري است كه از كالبد يك اموي جدا گرديده است. طبيعي است كه آن سر، در صورتي براي خليفه فرستاده مي شد كه سفاح از دستگيري يك اموي اطلاع حاصل مي كرد و در صورتي كه خليفه از دستگيري يك مرد اموي اطلاع حاصل نمي كرد حاكم مبلغي از آن مرد دريافت مي كرد و او را آزاد مي نمود كه بگريزد و در جاي ديگر گرفتار خليفه نشود. به سفاح اطلاع دادند كه عده اي از مردان بني اميه پنهان شده اند و مامورين خليفه به آن ها دسترسي ندارند. سفاح كه مي خواست نسل اموي را براندازد به وسيله حكام، در شهرها جار زد كه هر كس يك مرد اموي را زنده تحويل بدهد يكصد دينار زر، دريافت خواهد كرد. جارچيان از سر بريده ذكري نكردند زيرا سفاح خليفه عباسي ظنين شده بود كه بعضي از سرها كه در گذشته برايش مي فرستادند سرهاي اموي نبوده و بهتر آن دانست كه مردان اموي را زنده تحويل بدهند تا اين كه در هويت آن ها ترديد وجود نداشته باشد.



پاورقي

[1] اين کلمه را بايد با فتح حرف اول بر وزن (حلاج) خواند و به معناي کريم و سخنور مي‏باشد و اگر با کسر حرف اول يا با ضم حرف اول بخوانند معناي آن تغيير مي‏کند.