بازگشت

حجاج بن يوسف ثقفي ديوانه شد


يك مرتبه ديگر حجاج بن يوسف ثقفي كه از بيم طاعون، به كوه هاي ايران پناهنده شده بود به بين النهرين مراجعت كرد و بعد از بازگشت طولي نكشيد كه با (موسي بن عبدالله بن خازم) جنگيد و او را كشت و اتحاد (فلاح بن طاب) با آن مرد سر نگرفت. (وليد بن عبدالملك) بعد از اين كه به جاي پدر خليفه شد حجاج بن يوسف ثقفي را بر حكومت بين النهرين و عراق عجم و خراسان ابقا كرد و براي حكومت مدينه مردي را انتخاب نمود كه خواهيم ديد بعد خليفه شد و آن مرد (عمر بن عبدالعزيز) بود. عمر بن عبدالعزيز بعد از اين كه حاكم مدينه شد اولين كاري كه كرد دست به كار اصلاح شهر شد. مي دانيم كه مدينه كانون اسلام بود و دين اسلام در آن جا قوام گرفت و از آن جا در عربستان و آن گاه در كشورهاي ديگر توسعه يافت. اما آن كانون اسلامي، در سال هشتاد و هفتم بعد از هجرت كه عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه شد هنوز به شكل يك قصبه بود و عمر بن عبدالعزيز تصميم گرفت كه آن را مبدل به يك شهر نمايد و خانه هاي مردم مدينه را از آن ها خريداري كرده و گفت در زمين هاي خارج شهر، بر طبق نقشه اي كه تدوين شده بود خانه بسازند و شهر مدينه داراي معابر وسيع گرديد. ديگر از اقدامات عمر بن عبدالعزيز اين بود كه مسجد پيغمبر را وسعت داد و آن مسجدي بود (و هست) كه پيغمبر و مسلمين بعد از اين كه از مكه به مدينه هجرت كردند به كمك هم ساختند و مسلمان ها كه وسيله كافي براي بنائي نداشتند خاك هاي بنائي را با رداي خود حمل مي كردند و به جاي ديگر مي بردند. عمر بن عبدالعزيز خانه هاي اطراف مسجد را خريداري كرد و بعد از ويران كردن اراضي آن ها را ضميمه مسجد نمود و در نتيجه، مسجد پيغمبر اسلام در مدينه، داراي دويست ذرع طول و دويست ذرع عرض شد. رسم خلفاي اموي اين بود كه در دوره خلافت آن ها در هر شهر اسلامي كه يك خطيب خطبه اي مي خواند، يا كسي در مسجدي براي مردم صحبت مي كرد، علي بن ابي طالب (ع) و فرزندان او را سب مي نمود و تمام نطق ها و خطابه ها در تمام بلاد اسلامي با سب علي بن ابي طالب و فرزندان او خاتمه مي يافت.


طوري اين رسم رواج پيدا كرده بود كه ضرورت نداشت خلفاي اموي دستور بدهند كه خطبا به خانواده علوي بد بگويند و هر خطيب و ناطق در هر جا راجع به هر موضوع كه صحبت مي كرد كلام خود را با سب علي بن ابي طالب (ع) و فرزندانش خاتمه مي داد.

عمر بن عبدالعزيز بعداز اين كه حاكم مدينه شد اين رسم را در آن شهر برانداخت و اخطار كرد كه از اين به بعد هر خطيب و ناطق كه علي و فرزندانش را سب كند مجازات مي شود. عمر بن عبدالعزيز در مدينه هفته اي يك مرتبه به ملاقات علي بن الحسين زين العابدين (ع) مي رفت و با اين كه علني ابراز علاقه به فرزندان علي بن ابي طالب (ع) كردن خطرناك بود او به طور علني به علي بن الحسين (ع) ابراز علاقه مي نمود. در سال هشتاد و هشتم بعد از هجرت كه عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه شد يك واقعه ديگر اتفاق افتاد كه بايد ذكر شود و آن آغاز ديوانگي حجاج است. وقتي عبدالملك بن مروان ديوانه شد، از كارها بر كنار گرديد و ديگر دستوري صادر نمي كرد و اگر دستوري از طرف او صادر مي شد جز با تاييد حاكم محلي وارد مرحله اجرا نمي گرديد. اما بعد از اين كه حجاج ديوانه شد، به كار ادامه داد و همچنان فرمانفرماي كشورهاي بين النهرين و عراق عجم و خراسان بود. وارد توضيحات علمي مربوط به جنون نمي شويم و فقط مي گوئيم كه جنون بر دو قسم است يكي جنون حاد و ديگري جنون مزمن. جنون حاد، به طوري كه از نام آن مي توان فهميد با شدت بروز مي كند و به يك حال باقي مي ماند تا اين كه ديوانه را به دنياي ديگر بفرستد. جنون مزمن در آغاز خفيف است و طوري خفيف مي باشد كه اطرافيان ديوانه متوجه نمي شوند كه وي ديوانه شده است. اما رفته رفته شدت بهم مي رساند تا به جائي مي رسد كه بايد ديوانه را بست تا اين كه به اطرافيان آزار نرساند. جنون حجاج بن يوسف ثقفي از نوع مزمن بود و در آغاز، كسي متوجه نشد كه وي ديوانه است و فقط از حرف هاي نامربوط او حيرت مي كردند و آن را حمل بر عادت بزرگي مي نمودند و بسياري از بزرگان گذشته، عاداتي مخصوص به خود داشتند يا حرف هايي مي زدند كه بي معني بود. اما رفته رفته ديوانگي حجاج بن يوسف ثقفي وسعت بهم رسانيد و احكامي صادر مي كرد كه به طور وضوح مغاير با عقل سليم بود ولي زيردستانش جرئت نمي كردند كه از اجراي احكام خودداري كنند همانگونه كه زيردستان آن جراح مشهور آلماني مي ديدند كه وي هنگام عمل جراحي بيماران را به قتل مي رساند و به احترام آن جراح عالي قدر ايراد نمي گرفتند [1] يك روز حجاج فرمان داد كه سكنه بصره را قتل عام كنند و در آن شهر مرد و زن و كودك باقي نگذارند. در بصره هيچ واقعه اتفاق نيفتاده بود كه سبب خشم حكمران كل شود و او را وادار به قتل عام نمايد. فرمان قتل عام مردم بصره از طرف حجاج بن يوسف براي (احمد بن هشام بصري) صادر گرديد كه خود اهل بصره بود و در آن شهر خويشاوندان زياد داشت. او نزد حجاج رفت و گفت اي امير گناه مردم


بصره چيست كه بايد قتل عام شوند؟ حجاج چشم هاي خود را كه به طوري غير عادي مي درخشيد به چشم هاي احمد بن هشام بصري دوخت و گفت گناه مردم بصره اين است كه اهل شهر بصره هستند. احمد بن هشام بصري فكر كرد كه حجاج نمي خواهد علت صدور فرمان را بگويد و گفت اي امير، من اگر بدانم كه مردم بصره مرتكب چه گناه شده اند كه اين گونه مورد خشم امير قرار گرفته اند از جان و دل، فرمان او را براي قتل عام مردم بصره به موقع اجرا مي گذارم. وقتي احمد بن هشام بصري با حجاج صحبت مي كرد عده اي حضور داشتند و اظهارات آن دو را مي شنيدند آن ها نيز از صدور آن فرمان عجيب، حيران بودند و با نظرهاي حيرت آميز و توام با وحشت يكديگر را مي نگريستند. حجاج بن يوسف ثقفي ناگهان بانگ زد و جلاد را طلبيد. جلاد هر وقت احضار مي شد با چند نفر مي آمد تا اين كه شخصي را كه بايد مجازات شود بگيرند و ببندند و آن هائي كه جلاد را احضار مي كردند پيوسته با حضور مستحفظين خود او را احضار مي نمودند زيرا گاهي مردي كه جلاد براي قتل او حاضر شده بود چون مي ديد كشته خواهد شد به خود حاكم حمله ور مي گرديد تا اين كه او را به قتل برساند و به رايگان كشته نشود و همين كه فرمان آمدن جلاد صادر مي گرديد، مستحفظين حاكم، بين او، و مردي كه بايد كشته شود حائل مي شدند تا اگر آن مرد خواست به حاكم حمله ور شود مانع گردند. احمد بن هشام بصري چون مرتكب گناه يا خطائي كوچكتر نشده بود مثل تمام كساني كه مي دانند بي گناه هستند قوت قلب داشت و فكر مي كرد كه احضار جلاد مربوط به او نيست و حاكم، دژخيم را براي مجازات ديگري احضار كرده است. تا اين كه حجاج وي را به جلاد نشان داد و گفت سر اين خيره سر را از بدن جدا كن و احمد بن هشام بصري يك مرتبه شمشير خود را از غلاف كشيد و به طرف حاكم دويد. اما مستحفظين حاكم بين او و حجاج بودند و بين او و مستحفظين جنگ درگرفت و جلاد و همراهانش از عقب به احمد بن هشام بصري حمله ور گرديدند و آن مرد كه از جلو و عقب مورد تعرض قرار گرفت به قتل رسيد. در آن روز براي اولين مرتبه ديوانگي حجاج آشكار شد و آنهائي كه در اطاق حجاج بودند متوجه شدند كه صدور فرمان قتل عام مردم بصره ناشي از جنون بوده و همچنين خواستن جلاد براي قتل احمد بن هشام بصري، علتي غير از جنون نداشته چون آن مرد چيزي نگفته بود كه دليل بر اهانت باشد و فقط سئوال كرد كه گناه مردم بصره چيست كه بايد قتل عام شوند. آن واقعه كوچكترين انعكاس توليد نكرد و هيچ كس حجاج را مورد بازخواست قرار نداد كه چرا فرمان قتل يك بي گناه را صادر كرده است. از آن به بعد اطرافيان حجاج خيلي احتياط مي كردند و حتي القوه از او پرهيز مي نمودند. مرتبه دوم كه جنون حجاج به طور وضوح و غير قابل ترديد آشكار شد در ماه رمضان بود. هنگام ظهر در تمام بلاد اسلامي مردم دست از كار مي شستند وكساني كه در خارج خانه بودند يا اين كه مي توانستند از خانه خارج شوند براي خواندن نماز به مسجد مي رفتند. در ماه رمضان لزوم دست از كار شستن هنگام ظهر و رفتن به مسجد موجه تر مي شد و هر كس كه در خارج از خانه بود يا مي توانست از خانه خارج شود به سوي مسجد مي رفت تا اين كه نماز بخواند و در آن ماه مسلمين به طوري كه مي دانيم روزه


مي گيرند و از طلوع فجر تا غروب آفتاب چيزي نمي خورند و نمي آشامند. روز پانزهم ماه رمضان سال نود و يكم هجري وقتي مردم در مسجد كوفه جمع شدند و مشغول وضو گرفتن بودند تا اين كه به صف نماز جماعت ملحق شوند ناگهان، صداي حجاج به گوش رسيد. مردم كه مشغول وضو گرفتن بودند متوجه نشدند چه موقع حجاج وارد شد ولي در دو شهر كوفه و بصره مردم صداي حجاج را مي شناختند و تا صدايش را شنيدند دانستند اوست و آن مرد كه در مسجد بر يك بلندي قرار گرفته بود بانگ زد افطار كنيد... افطار كنيد و روزه خود را بگشائيد. بعضي از افراد ساده لوح نظر به آسمان انداختند كه ببينند آيا آفتاب غروب كرده كه حجاج مي گويد افطار كنيد و روزه خود را بگشائيد ولي آفتاب در وسط السماء و هنگام ظهر بود و حجاج بدون انقطاع از مردم دعوت مي كرد كه افطار كنند و روزه خود را بگشايند. عاقبت يكي از كساني كه در مسجد بود گفت اي امير، هنوز غروب نشده كه تو مي گوئي ما افطار كنيم و روزه خود را بگشائيم و حجاج گفت مگر نمي بينيد كه قيامت آغاز شده است و مگر نمي دانيد كه در قيامت تكاليف شرعي ساقط مي شود. مردم آن قدر ساده بودند كه وقتي اين حرف را از حجاج شنيدند اطراف را از نظر گذرانيدند كه ببينند آيا علائم قيامت را مي بينند يا نه؟

چون مردم ساده تصور نمي كردند كه اميري چون حجاج كه بعد از خليفه در دنياي اسلامي شخص اول است و از لحاظ قدرت حتي بر خليفه رجحان دارد چيزي بگويد كه اساس نداشته باشد.

حتي امروز هم كه مردم خيلي باهوش تر و مطلع تر از سيزده قرن قبل از اين هستند وقتي يك حرف را از مردي بزرگ بشنوند براي آن قائل به ارزش مي شوند و حرفي كه از دهان يك مرد بزرگ بيرون مي آيد بيش از حرفي كه از دهان افراد عادي خارج مي شود جلب توجه مي كند. به طريق اولي در سيزده قرن قبل از اين، مردم براي حرفي كه از دهان حجاج بن يوسف ثقفي خارج مي گرديد خيلي قائل به ارزش مي شدند و فكر نمي كردند كه مردي چون حجاج سخني بي اساس و نامربوط بگويد. همان كه از حجاج پرسيده بود براي چه روزه را بگشايند گفت اي امير، قيامت داراي علائم است و يكي از علائم قيامت اين است كه اموات از قبرها خارج مي شوند و جان پيدا مي كنند و ما در اين جا اموات را كه از قبور خارج شده باشند نمي بينيم. حجاج گفت پس شما چه هستيد؟ مگر شما امواتي نيستيد كه از قبرها خارج شده ايد؟ مرتبه اي ديگر كساني كه در مسجد بودند از فرط سادگي نظر به همديگر انداختند و اين فكر براي آن ها پيدا شده بود كه شايد مردگاني هستند كه از قبرها خارج شده اند و جان گرفته اند و حجاج بانگ زد اينك كه مي دانيد قيامت آغاز گرديده براي چه افطار نمي كنيد و روزه نمي گشائيد و دست از نماز بكشيد زيرا قيامت است و تمام تكاليف شرعي از جمله نماز ساقط شده است و برويد و روزه را بگشائيد و عده اي از مردم ساده لوح سراسيمه از مسجد بيرون دويدند و در معابر شهر بانگ زدند كه قيامت شروع شد و تكاليف شرعي ساقط گرديده و افطار كنيد و روزه را بگشائيد. مستحفظين حجاج رسيدند و حاكم بين النهرين و عراق عجم و خراسان را كه مي دانستند دچار اختلال مشاعر مي باشد در وسط گرفتند و او را از مسجد خارج كردند


و در آن روز عده اي از سكنه كوفه به استناد گفته حاكم كه قيامت آغاز گرديده روزه را گشودند. آن عمل از هر كس كه صادر مي شد، ديوانگي اش مسلم مي گرديد. ديوانه مستوجب مجازات نبود اما كاري به او رجوع نمي شد و بعد از آن عمل ديوانه وار كه از حجاج سر زد بايستي او را از حكومت معزول كنند اما نكردند و عمل او را چون دادن اندرزي به مسلمانان به جلوه درآوردند و گفتند كه منظورش متنبه كردن مسلمين بود تا اين كه بدانند هر كس، قيامت را در پيش دارد و بايد بدند كه در قيامت زنده خواهد شد و حساب اعمال خود را پس خواهد داد. در دمشق عبدالله بن بسر مازني بعد از اطلاع از آن جه حجاج بن يوسف ثقفي در ظهر روز ماه رمضان در مسجد كوفه به مردم گفت نزد خليفه اموي رفت و از او خواست كه حجاج را از حكومت معزول نمايد. خليفه اموي به مناسبت احترام عبدالله بن بسر مازني گفت كه راجع به عزل حجاج بن يوسف فكر خواهد كرد اما تصميم نداشت كه وي را از حكومت معزول كند. عمر عبدالله بن بسر مازني كفايت نكرد كه مرتبه اي ديگر به خليفه مراجعه نمايد و از او بخواهد كه حجاج بن يسوف ثقفي را از حكومت معزول كند براي اين كه زندگي را بدرود گفت و بروايتي او آخرين صحابه پيغمبر اسلام بود كه تا آن موقع عمر كرد و از مزايايش اين بود كه رو به سوي دو قبله نماز خواند به اين معني كه در دوره اي كه مسلمين رو به سوي بيت المقدس نماز مي خواندند حيات داشت و بعد از اين كه پيغمبر اسلام مقرر كرد كه مسلمان ها رو به سوي كعبه نماز بخوانند بدان سو نماز كرد. ديوانگي حجاج بن يوسف ثقفي همچنان ادامه داشت تا اين كه يك مرد بي گناه ديگر به اسم سعيد بن جبير را به قتل رسانيد. سعيد بن جبير مردي بود آرام و بي آزار و يك روز حجاج امر كرد كه او را به جرم اين كه دعوي خلافت كرده به قتل برسانند و بعد از كشتن آن مرد بي گناه، چون ديوانگي حجاج بن يوسف طوري به حد شياع رسيده بود كه كسي نمي توانست منكر جنون وي بشود بامر وليد بن عبدالملك خليفه اموي از حكومت معزول گرديد و از آن به بعد هم او را مثل ديوانه هاي خطرناك كه به اطرافيان حمله ور مي شوند تحت نظر قرار دادند تا اين كه در سال نود و چهارم هجري زندگي را بدرود گفت.


پاورقي

[1] مقصود نويسنده از جراح معروف دکتر (زائر بروخ) آلماني است که در سنوات بين جنگ اول و دوم جهاني شهرت عالمگير داشت اما در پايان جنگ دوم جهاني ديوانه شد و عده‏اي از بيماران را هنگام عمل جراحي به قتل رسانيد - مترجم.