بازگشت

حمايت يك مرد نابينا از حسين


گفتيم كه وقتي صداي اذان برخاست عبيدالله بن زياد دانست كه بايد به مسجد برود و نماز بخواند و گفت كه اسيران را ببرند و خود عازم مسجد گرديد و مي دانيم كه مسجد به دارالحكومه نزديك بود و آن هائي كه زودتر از حاكم عراقين به مسجد رفته بودند انتظارش را مي كشيدند تا اين كه به او اقتدا كنند و طبق معمول گروه نمازگزاران صف بسته، در انتظار آمدن عبيدالله بن زياد با هم صحبت مي كردند و بعضي از آن ها راجع به واقعه آن روز، يعني نطق زينب يا ام كلثوم حرف مي زدند. اما ساده ترين افراد هم راجع به آن نطق طوري صحبت مي كردند كه اگر گوش يكي از عمال عبيدالله بن زياد اظهاراتشان را مي شنود براي آن ها توليد زحمت ننمايد. بعد از اين كه عبيدالله بن زياد وارد مسجد گرديد. نماز شروع شد و خاتمه يافت. حاكم عراقين بعد از خواندن نماز، براي صرف غذا به دارالحكومه مي رفت و ديگر تا شب كه براي خواندن نماز به مسجد


مي آمد مردم را نمي پذيرفت و منظور ما از مردم، افراد عادي بودند كه مي توانستند از صبح تا ظهر براي كارهاي خود به حضور حاكم برسند ولي بعد از ظهر افراد عادي به دارالحكومه راه نداشتند ولي حاكم عراقين ديگران را مي پذيرفت و عمال حكومت و پيك ها و افراد سرشناس هنگام عصر تا موقع نماز شب، حاكم عراقين را ملاقات كنند.

آن روز به مناسبت اين كه اسيران وارد كوفه شده بودند حاكم عراقين هنگام صرف غذا را به تاخير انداخت و درصدد برآمد كه براي مردم موعظه كند و شروع به صحبت كرد. رسم اعراب بعد از اسلام اين بود كه هر موعظه را با نام خدا شروع مي كردند و بر پيغمبر اسلام درود مي فرستادند و آن گاه بر خليفه وقت دعا مي كردند و سپس موضوع اصلي را پيش مي گرفتند. عبيدالله بن زياد بعد از اين مقدمه، گفت: امروز من شكر خدا را به جا مي آورم براي اين كه در اين روز، بر حق بودن خليفه مسلمين (يزيد بن معاويه) بر همه ثابت شد و مردي كه بر او خروج كرده بود مغلوب و مقتول گرديد و امروز، زنان و فرزندان او را به اسارت وارد اين شهر كردند و حسين (ع) همواره بدنام خواهد شد. در بين نمازگزاران مردي بود به اسم (عبداله بن عفيف ازدي) و چون در گذشته، از سربازان علي بن ابي طالب (ع) بود مستمري او را كه بايستي از طرف بيت المال پرداخته شود قطع كرده بودند در صورتي كه پرداخت مستمري به آن مرد از واجبات بشمار مي آمد چون دو چشم نداشت در زمان خلافت علي بن ابي طالب (ع) عبداله بن عفيف جواني بود قوي و دلير و در جنگ هاي علي بن ابي طالب شركت مي كرد و يك چشم او در جنگ موسوم به (جمل) و چشم ديگرش در جنگ معروف به (صفين) نابينا شد و علي بن ابي طالب (ع) براي او مستمري برقرار كرد. شركت وي در جنگ صفين سبب شد كه بعد از خلافت علي بن ابي طالب (ع) مستمري اش را قطع كردند ولي چون مردي نيك نفس بود و در كوفه سرشناس بشمار مي آمد و مردم اطلاع داشتند كه مستمري اش قطع شده بود، به وي كمك مي كردند و نمي گذاشتند كه درمانده شود.

آن مرد نابينا بعد از اين كه شنيد كه حاكم عراقين گفت حسين (ع) بدنام خواهد شد زبان به اعتراض گشود و گفت اي پسر زياد تو چگونه مي گوئي مردي چون حسين (ع) كه به تنهائي با چهار هزار تن از سربازان تو پيكار كرد بدنام خواهد شد و آيا ممكن است كسي پيدا بشود كه در ميدان جنگ بيش از حسين (ع) سرفرازي به دست بياورد؟ تو چگونه جرئت مي كني راجع به مردي كه به تنهائي با چهار هزار نفر پيكار كرد و به قتل رسيد بگوئي كه او بدنام خواد شد. بايد متوجه بود كه عبدالله بن عفيف ازدي، وقتي آن حرف را بر زبان آورد منظورش اين نبود كه از لحاظ ايده ئولوژي يا سياسي از حسين (ع) طرفداري كند و بگويد كه پرنسيپ او بر حق بود و پرنسيپ يزيد بن معاويه بر باطل آن مرد نابينا يك سرباز قديمي و جنگ ديده به شمار مي آمد و از مقتضيات ميدان جنگ اطلاع داشت و مي دانست مردي كه به تنهائي با چهار هزار نفر مي جنگند مردي است دلير و بي پروا از مرگ و داراي روحيه اي قوي. عبداله بن


عفيف ازدي نمي توانست بشنود كه چنان مرد دلير را بدنام بخوانند و آن صفت زشت را مردي بر زبان بياورد كه وقتي جنگ درگرفت در كوفه بود و ميدان جنگ را نديد و مشاهده نكرد كه پيكار يك نفر با چهار هزار نفر چه وضع دارد. عبيداله بن زياد كه در آن روز، يك بار در دارالحكومه، مورد اعتراض عمرو بن حريث قرار گرفته بود وقتي گفته ازدي را شنيد صورتش از فرط خشم ارغواني گرديد و بانگ زد گوينده اين حرف كيست؟ مرد نابينا جواب داد من هستم. حاكم عراقين پرسيد اسم تو چيست و چه كاره اي؟ مرد نابينا گفت اسمم عبداله بن عفيف ازدي مي باشد و كارم عبادت كردن است. آن مرد راست مي گفت و هر روز چند ساعت از اوقات خود را در مسجد مي گذرانيد و عبادت مي كرد. عبيدالله بن زياد گفت آيا تو همان مرد نابينا نيستي كه با فرستاده حسين (ع) بيعت كردي؟ عبدالله بن عفيف ازدي جواب داد مي خواستي مستمري مرا از روزي كه قطع شده تا امروز بپردازي و از اين به بعد هم بگوئي كه مستمري مرا بپردازند تا اين كه من با فرستاده حسين (ع) بيعت نكنم. عبيدالله بن زياد مثل اين كه با كساني كه در مسجد هستند و موعظه او را مي شنوند صحبت مي كند گفت هرگز كسي ديده كه يك نابينا اين قدر گستاخ باشد. عبداله بن عفيف ازدي گفت من گستاخي نكرده و نمي كنم. آن روز كه چشم بر صورت و شمشير بر دست داشتم گستاخي نكردم تا چه رسد به امروز كه نه چشم بر صورت دارم نه شمشير در دست.

حاكم عراقين گفت اگر چشم در صورت داشتي اين گونه گستاخ نمي شدي و تهور تو ناشي از اين است كه چشم نداري و تصور مي كني چون نابينا هستي مي تواني هر چه ميخواهي بگوئي. عبداله بن عفيف ازدي گفت اگر آن چه من گفتم جنبه گستاخي دارد تو حق داري كه به من بد بگوئي. در اين مسجد كساني هستند كه شمشير زن مي باشند و در جنگ ها شركت كرده اند و اگر يك نفر از آن ها گفتند مردي كه به تنهائي با چهار هزار نفر بجنگد بدنام است من براي هر چه تو بگوئي و بخواهي آماده هستم. حاكم عراقين گفت اي مرد نابينا خلط مبحث نكن و من اگر گفتم كه حسين بدنام شد، از شمشير زدن او صحبت نكردم بلكه از اين جهت گفتم كه وي بدنام شد كه بر خليفه يزيد بن معاويه اميرالمؤمنين خروج كرد. عبداله بن عفيف ازدي گفت اين اولين بار است كه مي شنوم كه يزيد بن معاويه اميرالمؤمنين مي خوانند. اين گفته با لحن تحقير ادا شد و نشان داد كه گوينده يزيد بن معاويه را شايسته نمي داند كه داراي عنوان اميرالمؤمنين باشد. حاكم عراقين گفت از اين قرار تو خليفه مسلمين را شايسته نمي داني كه اميرالمؤمنين باشد عبداله بن عفيف گفت نگفتم كه او را شايسته نمي دانم بلكه گفتم كه اين اولين بار است كه مي شنوم يزيد بن معاويه را اميرالمؤمنين مي خوانند و اگر خطا نكنم اين عنوان، از علي بن ابي طالب (ع) بود. حاكم عراقين مي دانست مقام او برتر از آن است كه در مسجد، با آن مرد نابينا محاجه كند و بزرگان با زيردستان محاجه نمي كنند بلكه فرمان صادر مي نمايند و زير دست متخلف را به مجازات مي رسانند. آن كه با ديگري محاجه مي كند، ناتوان است و چون خود را در قبال ديگري ضعيف مي بيند سعي مي كند كه با محاجه او را مغلوب نمايد. ولي آن كه نيرومند مي باشد


احتياج به محاجه ندارد و با دو كلمه دستور، سرنوشت ديگري را تعيين مي كند. حاكم عراقين ترديد نداشت كه نابينائي عبداله بن عفيف او را متهور كرده است. ولي آن مرد نابينا بين مردم كوفه شهرت داشت و كسي نبود كه وي را نشناسد و حاكم عراقين نمي خواست بگويند كه او، يك مرد مظلوم و نابينا را كشت. بلكه مي خواست كه مردم كوفه بفهمند كه آن مرد نابينا از اين جهت كشته مي شود كه با خليفه زمان مخالفت كرد. لذا با او محاجه مي كرد تا اين كه وي را وادار به اعتراف كند يعني حرفي از دهان وي خارج گردد كه مخالفت او را با خليفه زمان محرز گرداند و گفت: آيا تو مي گوئي كه بعد از علي بن ابي طالب نبايد خليفه را اميرالمؤمنين خواند. عبدالله بن عفيف ازدي از فرط ياس و خشم، احتياط را از دست داد و گفت كسي كه مستمري يك سرباز قديمي اسلام را قطع مي كند در صوتي كه مي داند هر دو چشم خود را در جهاد از دست داده آيا سزاوار است كه داراي عنوان اميرالمؤمنين باشد. حاكم عراقين گفت مغالطه نكن و تو دو چشم خود را در جهاد از دست ندادي و چشم هاي تو موقعي نابينا شد كه به طرفداري از علي بن ابي طالب جنگ مي كردي عني به طرفداري از مردي كه مثل حسين پسرش، بر خليفه زمان خروج كرده بود. عبدالله بن عفيف گفت پناه بر خدا، روزي كه علي بن ابي طالب (ع) با معاويه مي جنگيد خود معاويه، خود را خليفه نمي دانست و فقط والي شام بود و اكنون تو مي گوئي كه او در آن موقع خليفه بود. حاكم عراقين بانگ زد اي كافر، تو خلافت معاوية بن ابوسفيان را انكار مي كني. عبدالله بن عفيف گفت كافر تو هستي كه يك مسلمان پاك را كافر مي خواني و تمام مردم مي دانند روزي كه علي (ع) با معاويه مي جنگيد هنوز خود او خويش را خليفه نمي دانست و بعد، آن عنوان را روي خود گذاشت. در نظر عبيدالله بن زياد گستاخي آن مرد نابينا از حد گذشته بود و بايستي بيدرنگ مجازات شود. حاكم عراقين مي دانست كه اگر فرمان قتل آن مرد را صادر نكند و جلاد، سر از بدنش جدا ننمايد قدرت او متزلزل خواهد شد و ترس مردم از وي از بين خواهد رفت. در هر جا و هر دوره كه يك حكومت استبدادي وجود داشته، پايه آن حكومت بر روي ترس بوده و حاكم سعي مي كرده كه ترس از خود را در دل مردم حفظ كند چون مي دانسته روزي كه ترس از بين برود او ديگر حاكم نخواهد بود. شكنجه هاي هولناك كه در گذشته از طرف حكام بر مردم وارد مي آمد فقط براي اين بود كه از او بترسيد و فكر مي كردند كه هر قدر ترس مردم از آن ها بيشتر باشد پايه حكومتشان محكمتر خواهد شد. در اروپا هم مثل آسيا و افريقا پايه حكومت در تمام ادوار استبدادي بر مبناي ترس بود و حكام اروپائي هم در اختراع شكنجه هاي مخوف، از حكام آسيائي و افريقائي بازنمي ماندند و متاسفانه حكام شرع اروپائي هم مانند حكام عرف، مردم را با شكنجه به قتل مي رسانيدند كه ساده ترين آن ها زنده سوزانيدن به شمار مي آمد و در مرحله تحقيق همان حكام شرع اروپائي آن قدر متهم را شكنجه مي كردند كه او اعتراف مي كرد كه كافر مرتد است تا اين كه از شكنجه برهد و بعد به استناد اين كه متهم، كفر خود را اعتراف كرده او را زنده مي سوزانيدند و آن ها هم از شكنجه متهم و زنده سوزانيدن منظوري غير از اين نداشتند تا اين كه مردم را


بترسانند. عبيدالله بن زياد بانگ زد و جلاد خواست و دژخيم، حاضر شد و عبيدالله بن زياد گفت سر از بدن اين كافر نابينا جدا كن تا اين كه همه بدانند كه نابينا بودن، نبايد باعث شود كه به خليفه زمان خروج كنند و منكر بر حق بودن خلفاي اسلام شوند. جلاد گفت اي امير، آيا در همين جا او را به قتل برسانم؟ چون آن جا مسجد بود و خون كسي را در مسجد نمي ريختند. عبيدالله بن زياد گفت او را ببر و در ميدان جلوي مسجد به قتل برسان و بعد از اين كه سرش را از بدن جدا كردي بدنش را به دار بياويز. عبدالله بن عفيف ازدي گفت خدا را شكر مي كنم كه به دستور يك كافر به قتل مي رسم هر مسلمان كه به دستور يك كافر به قتل برسد شهيد است.

عبيدالله بن زياد خطاب به جلاد گفت چرا معطل هستي مگر به تو نگفتم كه او را به ميدان جلوي مسجد ببر و سر از بدنش جدا كن، جلاد با كمك دو نفر ديگر دست هاي عبدالله بن عفيف ازدي را از پشت بست و هنگامي كه آن مرد را از مسجد خارج مي كردند تا اين كه ببرند و به قتل برسانند مردي براي خودشيريني، خطاب به حاكم عراقين گفت اي امير، هنگامي كه مسلم بن عقيل زنده بود من خود يك روز اين مرد نابينا را ديدم كه با مسلم نجوي مي كرد. حاكم عراين با لحني كه همه فهميدند براي تحقير گوينده بر زبان آورده مي شود گفت چون حكم صادر شده ديگر احتياجي به بينه ندارم و بعد از اين حرف محل وعظ را ترك كرد و از مسجد خارج شد و مردم هم از مسجد خارج شدند تا اين كه قتل آن مرد نابينا را مشاهده نمايند و افسوس كه قسمتي از آدميان اين طور هستند كه از مشاهده كشته شدن يكي از همنوعان خود تفريح مي كنند و جلاد به دستور عبيدالله بن زياد، سر از بدن آن مرد نابينا جدا كرد و آن گاه لاشه بي سر او را از پا، بدار آويختند تا اين كه ديگر كسي جرئت نكند در كوفه، حرفي به طرفداري از حسين (ع) بر زبان بياورد.