بازگشت

عمرو بن حريث به حمايت زينب برخاست


وقتي زينب صحبت مي كرد، حاضران، دچار وحشت شدند براي اين كه پيش بيني مي كردند كه عبيدالله بن زياد از آن حرف خشمگين خواهد گرديد و فرمان خواهد داد كه زينب را مجازات كنند. همان طور هم شد و عبيدالله بن زياد فرياد زد جلاد بيايد


و اين زن را به قتل برساند. در عربستان كشتن زن به آن شكل، بدون سابقه بود و گر چه در دوره جاهليت و بعد از آن، اتفاق مي افتاد كه زن ها را به قتل برسانند ولي هرگز اتفاق نيفتاد كه جلاد، سر از بدن يك زن جدا نمايد. همين كه فرياد عبيدالله بن زياد فرونشست زينب گفت سعادت بخش ترين لحظه زندگي من موقعي است كه بميرم و به برادرم حسين (ع) ملحق شوم و چه بهتر از آن كه مثل او، مظلوم به قتل برسم و آن گاه ام كلثوم را طرف خطاب قرار داد و گفت من اكنون كشته مي شوم و تو بعد از من بايستي سرپرست اين كودكان باشي و مواظبت كني كه آنها گرسنه و تشنه نمانند و مكاني براي خوابيدن داشته باشند. جلاد حضور يافت و عبيدالله بن زياد زينب را به او نشان داد و گفت سر از بدن اين زن جدا كن. در بين حاضران پيرمردي بود به اسم (عمرو بن حريث) كه ديگران برايش قائل به احترام زياد بودند و مي گفتند كه وي (حنيف) است يعني از خداشناسان بزرگ چون ابراهيم مي باشد كه جد بزرگ اعراب و يهوديان است. عمرو بن حريث خطاب به عبيدالله بن زياد گفت اي امير از كشتن اين زن صرفنظر كن و زن را براي حرفي كه مي زند به قتل نمي رسانند و آن چه اين زن بر زبان آورد از روي نااميدي است و اگر وضع او را مورد مداقه قرار بدهي مي بيني كه هر كس ديگر به جاي او بود نيز از اين گونه حرف ها مي زد. عبيدالله بن زياد گفت اي حنيف معلوم مي شود كه تو هم از كساني هستي كه از حسين (ع) طرفداري مي كردند. عمرو بن حريث گفت همه مي دانند كه من با خليفه، يزيد بن معاويه بيعت كردم و وقتي در اين شهر مسلم بن عقيل براي حسين (ع) بيعت مي گرفت من با او بيعت ننمودم و كسي نمي تواند مرا متهم به طرفداري از حسين (ع) بكند و آن چه گفتم براي اين بود كه يك زن نااميد مقابل چشم ما كشته نشود. عبيدالله بن زياد گفت تو از ترس، با فرستاده حسين (ع) بيعت نكردي و اگر بيم نداشتي مثل ديگران به او بيعت مي كردي. (عمرو بن حريث) گفت آن هائي كه مرا مي شناسند مي دانند كه من نمي ترسم و اگر مردي ترسو بودم در اين موقع نيز حرف نمي زدم ولي نمي توانم ببينم كه سر از تن يك زن نااميد كه از فرط نااميدي حرفي بر زبان آورده است جدا شود و هرگز كسي نديده كه سر از بدن يك زن جدا نمايند حاكم عراقين گفت اگر ملاحظه سالخوردگي تو را نمي كردم مي گفتم سر از بدن تو جدا كنند تا اين كه مايه عبرت ديگران شود و بدانند كه نبايد بر حكم مردي چون من ايراد بگيرند و مانع از اجراي حكم من بشوند. بعد بانك زد براي اين كه من مجبور نشوم حكم قتل اين پيرمرد را صادر كنم او را از اين جا خارج كنيد و چند نفر دويدند و دو دست (عمرو بن حريث) را گرفتند و او را از آن جا خارج كردند و هنگامي كه مشغول خروج عمرو بن حريث بودند صداي اذان به گوش رسيد و معلوم شد كه موقع نماز ظهر مي باشد.

چون زينب يا ام كلثوم در راه براي ايراد نطق توقف كرد اسيران ديرتر از موقعي كه تعيين شده بود وارد دارالحكومه گرديدند و عبيدالله بن زياد كه مي خواست اسيران را بيشتر ببيند و با آن ها زيادتر صحبت كند به مناسبت برخاستن صداي اذان فرصت نكرد كه بيش از آن با اسيران صبت كند و گفت كه آن ها را در يكي از كاروانسراهاي كوفه


جا بدهند. مي دانيم كه كوفه شهري بود جديد البناء و ما تا آن جا كه در منابع شرق و غرب اطلاعاتي راجع به كوفه وجود دارد وضع آن شهر را به نظر كساني كه اين اثر را مي خوانند رسانيده ايم. در آغاز در كوفه بيش از دو كاروانسرا وجود نداشت و بعد از اين كه آن شهر وسعت به هم رسانيد شماره كاروانسراها افزايش يافت و به كسي پوشيده نيست كه در دوره خلافت علي بن ابي طالب (ع) كوفه پايتخت اسلام بود و ديديم كه علي (ع) مي خواست كه مدائن را به مناسبت اين كه از لحاظ جغرافيائي مركز دنياي اسلام در آن عهد محسوب مي شد پايتخت بكند ولي براي اين كه نگويند كه پايتخت پيروان مذهب زردشت را پايتخت اسلام كرده، كوفه را پايتخت نمود بعد از علي بن ابي طالب (ع) كوفه مركزيت را از دست داد معهذا در سال شصت و يكم هجري در بين بلاد بين النهرين و عربستان يك شهر بالنسبه بزرگ محسوب مي گرديد به دستور حاكم عراقين اسيران خسته را از دارالحكومه خارج كردند و به يكي از كاروانسراهاي شهر بردند و در آن جا مكان دادند تا بعد تصميم حاكم عراقين راجع به آن ها ملعوم شود.

همين كه طرفداران حسين (ع) دانستند كه اعضاي خانواده اش را به يكي از كاروانسراها منتقل كرده اند درصدد برآمدند كه براي آن ها غذا و لباس و فرش و وسيله روشنائي ببرند در بين اعراب دادن غذا و لباس به اسيران ممنوع نبود و مي توان گفت كه اسيران و محبوسين براي اعاشه وسيله اي غير از صدقه عمومي نداشتند و اگر مردم به آن ها كمك نمي كردند از گرسنگي مي مردند. عده اي از مردم ديده بودند كه وقتي در معابر كوفه، مردم به اطفال خرما و نان مي دادند زينب ممانعت كرد و گفت ما از خاندان رسالت هستيم و بر ما صدقه روا نيست لذا با بيم خود را به كاروانسرا مي رسانيدند و به نگهبانان مي گفتند كه براي اسيران چيزي آورده اند و به زينب و ام كلثوم مي گفتند آن چه آورده اند به عنوان صدقه نيست و آن ها مي دانند كه بر خانواده رسالت صدقه روا نمي باشد بلكه هدايائي دوستانه است كه آنها براي هر دوست يا خويشاوند كه از راه برسد مي برند و اين در صورتي است كه نتوانند وي را در خانه خود بپذيرند و چون حاكم عراقين اجازه نمي دهد كه اعضاي خانواده حسين (ع) را به خانه خود ببرند هدايا و وسائل پذيرائي را به كاروانسرا آورده اند عبيدالله بن زياد قدغن كرده بود كه به اسيران اجازه داده نشود كه از كاروانسرا خارج شوند و اين موضوع نشان مي داد كه وي از نطق زينب يا ام كلثوم اطلاع حاصل كرده و پيش بيني مي كند كه اگر آنها از كاروانسرا خارج شوند باز مبادرت به نطق خواهند كرد و ممكن است كه نطق آنها توليد شورش نمايد مدت توقف اسيران در كوفه سه روز، و به روايتي پنج روز بود و در آن مدت در آن شهر از حيث وسائل زندگي مرفه بسر مي بردند چون طرفداران حسين به ظاهر به عنوان صدقه دادن به اسيران براي اعضاي خانواده حسين (ع) غذا و لباس و چراغ مي آوردند و عبيدالله بن زياد ممانعت نمي كرد، او با اين كه دشمن حسين (ع) بود و ميل نداشت كه مردم به اسيرن صدقه بدهند مي ترسيد كه متهم به بخل در دادن غذا شود عرب باديه، با اين كه خشن و بيرحم بود ميهمان نواز به شمار مي آمد و از ميهمان به خوبي پذيرائي مي كرد. صفت ميهمان نوازي در عرب باديه، يك صفت ديگر را به وجود آورد كه


اطعام فقرا بود. از مدتي قبل از اسلام اطعام فقرا از صفات ممدوح عرب باديه به شمار مي آمد و اين صفت تا اين اواخر، و قبل از اين كه زندگي صنعتي و ماشيني وضع روحي اقوام عرب را تغيير بدهد وجود داشت. هر كس كه داراي بضاعت بود به مناسبتي فقرا را اطعام مي كرد و بعضي از ارباب بضاعت براي اطعام فقرا برنامه معين داشتند و در سال يك يا دو يا سه مرتبه، در روزهاي معين فقرا را اطعام مي كردند و برخي از توانگران مثل حاتم طائي همواره مشغول اطعام فقرا بودند و مي گويند كه عرب باديه صفت ميهمان نوازي و اطعام فقر را از جد خود ابراهيم كه هرگز به تنهائي غذا نمي خورد و پيوسته فقيران را بر سفره خود مي پذيرفت فراگرفته بود. بعد از اين كه اسلام آمد كمك به فقرا و مساكين ضروري شد بخصوص اگر فقير و مسكين جزو خويشاوندان باشد و در قرآن كمك به خويشاوندان بي بضاعت از واجبات دين به شمار آمده و مسلماني كه بضاعت دارد و به خويشاوند فقير كمك نكند با مسلماني كه روزه نگيرد و زكوة ندهد مساوي است. با توجه به نكات بالا ممانعت از اطعام فقرا و جلوگيري از اين كه فقيران و اسيران را سير كنند علاوه بر اين كه مغاير با احكام قرآن بود با فطرت عرب باديه مغايرت داشت.

عبيدالله بن زياد بيم از آن نداشت كه ده ها بي گناه را مقابل چشم مردم به قتل برساند ولي مي ترسيد كه مردم بگويند كه او مردي است بخيل و بخل مي ورزد كه مردم كوفه به اسيران صدقه بدهند و آن ها را اطعام كنند و مي دانست كه اگر در مظان اين اتهام قرار بگيرند نه فقط خود بدنام خواهد شد بلكه بازماندگان او هم بدنام خواهند گرديد. آن مرد سختگير كه از قتل ده ها بي گناه وحشت نداشت از انحراف از يك قاعده اخلاقي مي ترسيد و چنين است نيروي معنوي بعضي از آداب و رسوم و قواعد اخلاقي در جوامع كه حتي قوي ترين و دليرترين افراد جرئت ندارند كه از آن ها تخلف كنند كه مبادا براي هميشه منفور و بدنام شوند.