بازگشت

دو جوانمردي بزرگ ابوالفضل


به موجب رواياتي كه حاكي از اين مي باشد كه عباس بن علي قبل از اين كه مبادرت به حمله عمومي عليه سپاه عمر بن سعد بكند، مبادرت به جنگ تن به تن كرد مردي به اسم (عبدالله به عقبه غنوي) از سپاه عمر بن سعد وارد ميدان شد و همآورد خواست و عباس بن علي از كاروان حسين (ع) جدا شد و به سوي ميدان جنگ رفت. در اين روايت صحبت از حمل مشك از طرف عباس بن علي نيست و او فقط با سلاح جنگي راه ميدان نبرد را پيش گرفت. همين كه عباس بن علي وارد ميدان شد شروع به خواندن رجز كرد و رجز او همان بود كه ذكر كرديم. بعد از اين كه رجز وي به اتمام رسيد خطاب به عبدالله بن عقبه غنوي گفت آيا در خود توانائي جنگ با مرا مي بيني؟ عبدالله بن عقبه غنوي جواب داد اگر من در خود توانائي جنگ را نمي ديدم قدم به ميدان نمي گذاشتيم. عباس بن علي (ابوالفضل) اظهار كرد تو وقتي وارد ميدان شدي و همآورد خواستي پيش بيني نمي كردي كه من به جنگ تو بيايم و به همين جهت مي گويم اگر در خود توانائي جنگ با مرا نمي بيني مراجعت كن. عبدالله بن عقبه غنوي گفت مي بينم كه خيلي به خود اعتماد داري و تصور مي نمائي كه برتر از تو كسي نيست. عباس بن علي اظهار كرد منظور من اين بود كه اگر تو مي بيني كه نمي تواني با من پيكار كني يعني كشته خواهي شد مي تواني برگردي و ديگري به جاي تو بيايد و با من بجنگد. تمام كساني كه ناظر ميدان جنگ بودند و از روي ظواهر، در مورد همآوردان نظارت مي كردند مي ديدند كه عباس بن علي (ابوالفضل) برتر از عبدالله بن عقبه غنوي مي باشد. خود او هم دريافت كه عباس بن علي برتر از او هست ولي نمي توانست از ميدان جنگ مراجعت نمايد چون اگر برمي گشت وجهه خود را نزد سلحشوران از دست مي داد. ميدان جنگ مجلس ضيافت نبود و نيست ولي در آن جا رودربايستي بيش از يك مجلس ضيافت بود و هست. يك سلحشور در ميدان جنگ همه نوع اتهام را مي تواند تحمل كند غير از تهمت ترسو بودن. نمي گوئيم مي تواند بپذيرد چون آدمي قادر نيست كه اتهام را بپذيرد يا اين كه تمام افراد شريف اين طور هستند. ولي مي گوئيم مي تواند تحمل كند ما تهمت ترسو بودن، در ميدان جنگ تهمتي است كه هيچ سرباز قادر به تحمل آن نمي باشد و امروز هم مثل سال شصت و يكم هجري سربازان در ميدان جنگ نزد يكديگر رودربايستي دارند. (عبدالله بن عقبه غنوي) چون نمي توانست از ميدان جنگ مراجعت نمايد تن به قضا در داد. (عباس بن علي) فهميد كه آن مرد دچار محظور شده و نمي تواند از ميدان جنگ مراجعت نمايد و آهسته، به طوري كه فقط (عبدالله بن عقبه) بشنود به او گفت با اين كه تو اول وارد ميدان شدي و همآورد خواستي و با اين كه به روي برادرم حسين (ع) شمشير مي كشي، من خود از پيكار با تو صرفنظر مي نمايم تا اين كه تو بتواني بدون اين كه وجهه ات را از دست بدهي مراجعت كني. اعراب باديه، مردمي بودند ساده و خشن و راستگو و زود باور و جوانمرد. اين صفات جزو فطرت آن ها بود و يك عرب باديه


براي يك سرقت كوچك دست دزد را مي بريد اما اگر آن دزد به جاي سرقت يك شيئي بدون اهميت، از صاحب مال درخواست مي كرد كه هر چه دارد به او ببخشد، او دارائي خود را به وي مي بخشيد. در اشعار شاعران عرب، رواياتي از اين بخشش ها ديده مي شود و كساني بوده اند كه تمام دارائي خود را به يك نفر بخشيدند و خود سر به بيابان گذاشتند و كسي ندانست كه آيا زنده ماندند يا اين كه از گرسنگي و تشنگي مردند. براي ما كه از لحاظ موروثي و اجتماعي عادت كرده ايم كه براي مسائل مالي خيلي قائل به اهميت باشيم باور كردن اين روايت مشكل است كه شخصي تمام دارائي خود را به ديگري ببخشيد و خود تهي دست بماند و سر به بيابان بگذارد. در جنگ هاي تن به تن هم اعراب باديه جوانمرد بودند. بطوري كه ديديم رسم اين بود كه يك نفر به ميدان مي آمد و همآورد مي خواست و ديگري از جبهه مقابل وارد ميدان مي شد. اما مردي كه وارد ميدان شد. اما مردي كه وارد ميدان شده بود كه با ديگري بجنگد، مي توانست در آخرين لحظه از مبادرت به پيكار خودداري كند و برگردد و هيچ كس او را مورد بازخواست قرار نمي داد چرا از جنگ تن به تن صرفنظر كرده است ولي به طوري كه اطلاع داريم مردي كه از جنگ تن به تن صرفنظر مي كرد و از ميدان بدون پيكار مراجعت مي نمود وجهه سلحشوري خود را از دست مي داد. اما اگر حريف وي يك عذر موجه براي جنگ نكردن با او مي آورد آن مرد ميتوانست بدون اين كه سرشكسته شود از ميدان مراجعت نمايد. في المثل همآورد ديگر با صداي بلند به طوري كه همه بشنوند مي گفت من وقتي وارد ميدان شدم همآورد خود را نشناختم و اكنون كه او را شناخته ام به خاطر مي آورم كه پدرش حقي بر پدر من داشت و به او نيكي كرده بود و من نمي خواهم پسر مردي را به قتل برسانم كه به پدرم نيكي كرد. اعراب باديه دروغ نمي گفتند چون آن قدر ساده بودند و صراحت داشتند كه دروغ در زندگي آنها راه نمي يافت. ولي فطرت جوانمردي آن ها بعضي از دروغ ها را مي پسنديد و آن ها را دروغ نمي دانست. اگر مردي در جستجوي مردي ديگر بود كه وي را به قتل برساند و شخصي او را مي ديد و مي دانست در كجاست و مرد اول از او مي پسيد كه آيا وي را ديده براي حفظ جان مردي كه بايد كشته شود مي گفت او را نديده ام و نمي دانم در كجاست؟ آن مرد دروغ گفته بود اما وجدان او از آن دروغ گفتن معذب نمي شد و آن دروغ را چون راست مي دانست. همچنين مردي كه در ميدان جنگ به حريف مي گفت چون پدرت به پدر من يا برادرت به برادر من نيكي كرده من نمي خواهم تو را به قتل برسانم از آن دروغ، ناراحت نمي شد و وجدانش آن را چون حرفي راست تلقي مي كرد زيرا ناشي از جوانمردي بود و او مي خواست ديگري را از كشته شدن معاف كند. عباس بن علي هم به همآورد خود گفت من مي گويم كه قبيله تو حقي بر من دارد و من خواهان كشتن تو نيستم و تو مي تواني از ميدان جنگ مراجعت نمائي. (عبدالله بن عقبه غنوي) گفت تو از قبيله بني هاشم هستي و من از قبيله غنوي و هيچ كس باور نمي كند كه قبيله من حقي بر تو دارد. عباس بن علي پرسيد تو خود بگو كه من چه بگويم. عبدالله بن عقبه گفت هر چه من بگويم بدون فايده خواهد شد و بهتر آن است كه پيكار كنيم. عبدالله بن عقبه متوجه شد، كساني كهدر دو جبهه ناظر ميدان جنگ هستند، هيچ عذر را براي ترك


جنگ تن به تن از طرف او موجه نخواهند دانست و خواهند فهميد كه عباس بن علي نسبت به او ترحم كرده، نخواسته است وي را به قتل برساند و اين موضوع براي او توليد سرشكستگي خواهد نمود و ديگر سلحشوران او را يك مرد جنگي نخواهند دانست و همان بهتر كه بجنگد و كشته شود. (ابن باقي) دانشمند شيعه مذهب مي گويد كه عباس بن علي در جنگ تن به تن با شمشير مي جنگيد و بعد از اين كه عبدالله بن عقبه با جنگ موافقت كرد عباس بن علي - ابوالفضل - اسب خود را به حركت درآورد و به سوي عبدالله بن عقبه رفت. روش عباس بن علي هنگامي كه به عبدالله حمله كرد از لحاظ كلي، مطابق روش جنگ تن به تن سواران عرب بود اما از لحاظ مانور با روش سواراني كه قبل از او وارد ميدان جنگ شده بودند فرق داشت. بعضي از سواران عرب قادر به ابتكار در مانور جنگي نبودند و مطابق آن چه ديده بودند شمشير مي زدند. اما برخي از سواران مي توانستند ابتكار كنند و با طرزي به سوي خصم بروند كه او غافل گير شود و چون پيش بيني نمي كرده است آن طور مورد حمله قرار بگيرد شكست بخورد. به احتمال قوي اولين مرتبه كه دو سوار عرب مبادرت به جنگ تن به تن كردند ضربت شمشير را از بالا به طرف پائين فرود آوردند و سواري كه به ديگري رسيد، شمشير خود را در امتداد يك خط عمودي فرود آورد بعد سواران عرب آموختند كه اگر شمشير خود را به طرز افقي به سوي حريف بيندازند اثر آن زيادتر است چون شمشيري كه به طور عمودي فرود روي كاسك فرود مي آيد و تاثير نمي كند. يا اين كه روي شانه كه با زره محفوظ است فرود مي آيد و بدون اثر مي شود. اما اگر شمشير را به طور افقي به سوي حريف بيندازند ممكن است كه حلقوم او را قطع نمايد يا اين كه دستش را قطع كند. رفته رفته سواران عرب آموختند كه از حركت اسب براي تقويت ضربت خود استفاده نمايند و آهسته به سوي حريف مي رفتند و در لحظه آخر كه مي خواستند شمشير بيندازند، به اسب، ركاب مي كشيدند و اسب خيز برمي داشت و در همان لحظه شمشير مي انداختند. ما چون در دوره اي زندگي مي كنيم كه عادت سواري بر اسب را از دست داده ايم نمي دانيم كه خيز اسب، چقدر از لحاظ تقويت نيروي بازوي سوار موثر است اما كساني كه هنوز سوار اسب مي شوند از اين موضوع اطلاع دارند و مردي كه نمي تواند يك ارابه سنگين را به حركت درآورد، اگر سوار بر اسب شود و ارابه را با طناب يا چيز ديگر بگيرد و آن گاه يك مرتبه اسب را به حركت درآورد مي فهمد كه ارابه در عقب او به راه مي افتد و زور اسب، با وساطت دست او ارابه را به حركت درمي آورد. اما اين كه در چه لحظه سوار بايستي اسب را ناگهان وادار به خيز مي كرد و چگونه حركت شمشير خود را با خيز اسب، جفت مي نمود موضوعي بود كه خود وي بايستي تنظيم نمايد و منظم كردن آن، بر اثر تمرين حاصل مي شد و نمي توانستند يك قاعده مدون، براي آن وضع كنند همان طور كه امروز هم يك متخصص ورزش وقتي مي خواهد يك عده دونده را پرورش بدهد، نمي تواند براي رژيم تنفس آن ها يك قاعده كلي نفس كشيدن وضع نمايد و برخود دونده است كه رژيم تنفس خود را كشف كند. همان طور كه كشف رژيم تنفس، امروز از طرف يك دونده يا ورزشكار ديگر، براي موفقيت او اهميت زياد دارد در جنگ تن به تن سواران عرب هم كشف قاعده مربوط


به ركاب كشيدن به اسب، و در همان حال شمشير را انداختن، داراي اهميت زياد بود و هر سواري كه مي توانست خصم را از كار بيندازد سواري به شمار مي آمد كه مي دانست چگونه خير برداشتن اسب را با حركت شمشير خود جفت نمايد و در چه لحظه شمشير او با پيكر حريف تماس حاصل كند. هر سوار به مناسبت اين كه راست يا چپ و كوتاه قد يا بلند قد بود و اسبي حساس داشت يا نداشت بايستي روش مخصوص به خود را پيش بگيرد عباس بن علي - ابوالفضل- به گفته (ابن باقي) در دو كار، هنگام شمشير زدن. مهارت داشت يكي تظاهر و ديگري شمشير زدن از پائين به طرف بالا. تظاهر عبارت از اين بود كه عباس بن علي وقتي به خصم نزديك مي شد اين طور نشان مي داد كه به طرف او شمشير مي اندازد در صورتي كه منظورش اين بود كه به اصطلاح (گارد) حريف را گيج كند يعني روش دفاع او را گيج نمايد راه دفاع يك شمشير باز اين است كه تيغه شمشير خود را مقابل تيغ حريف قرار بدهد تا اين كه شمشير به آن بخورد و بي اثر شود. شمشير بازان قرار دادن تيغه شمشير را مقابل شمشير خصم، استفاده از گارد مي گويند.

مرد جنگي وقتي مي بيند كه شمشير حريف از طرف راست مي آيد تيغه شمشير خود را طوري قرار مي دهد كه شمشير خصم به تيغ او برخورد نمايد اما اگر خصم به جاي اين كه شمشير خود را از طرف راست بيندازد آن را از قسمت چپ پرتاب كند آن كه خواسته از گارد استفاده نمايد و خود را آماده دفاع كرده در طرف چپ بدون دفاع مي ماند و مضروب و مجروح يا مقتول مي شود. اما تظاهر، احتياج به چابكي داشت و يك شمشيرزن غير چالاك نمي توانست از تظاهر استفاده نمايد زيرا دشمن او مي فهميد كه امتداد شمشيرش تغيير كرده و شمشير خود را از طرف راست به سوي چپ مي آورد و مقابل شمشير دشمن قرار مي داد و از خود دفاع مي نمود. عباس بن علي - ابوالفضل - در تظاهر، كه يكي از فنون موثر شمشير زدن به شمار مي آمد طوري چالاك بود كه وقتي مسير حركت شمشير خود را تغيير مي داد، حريف نمي فهميد كه مسير حركت شمشير عباس بن علي تغيير نمود و در نتيجه مضروب مي گرديد. دومين روش جنگي كه عباس بن علي در آن مهارت داشت و شنيده نشده كه يك سوار عرب ديگر آن روش را به كار ببرد انداختن شمشير از طرف پائين به طرف بالا بود و هيچ سوار عرب پيش بيني نمي كرد كه از آن امتداد مورد حمله قرار بگيرد مگر يك بار با عباس بن علي پيكار كرده باشد. در حالي كه اسب با سرعت زياد كه ما شصت كيلومتر در ساعت تخمين زديم حركت مي كرد سوار روي اسب خم مي شد و آن قدر خم مي گرديد كه نوك شمشيرش به زمين مي رسيد و بعد از اين كه به حريف مي رسيد. يك مرتبه برمي خاست و شمشير خود را از پائين به سوي بالا مي انداخت. شمشيري كه از پائين به طرف بالا انداخته مي شد ممكن بود كه پاي سوار را قطع كند يا دست او را قطع نمايد يا اين كه به چانه اش اصابت نمايد و حتي ممكن بود كه حلقوم سوار را قطع كند.

اما سوراي كه مي توانست از پائين به طرف بالا شمشير بيندازد بايستي هوشيار باشد كه وقتي روي اسب خميده است ضربت نخورد. چون در حالي كه روي اسب خميده، در قبال سوار ديگر بدون دفاع مي شود و اگر مواظب نباشد سوار ديگر با يك ضربت


شمشير وي را به قتل مي رساند يا طوري مجروح مي كند كه نتواند به جنگ ادامه بدهد. (عباس بن علي) با همان روش به (عبداله بن عقبه غنوي) حمله ور گرديد و تصميم گرفت كه شمشيري از طرف پائين به سوي بالا، بزند. (ابن باقي) مي گويد كه منظور عباس بن علي (ابوالفضل) كشتن عبداله بن عقبه نبود. وي مي دانست كه آن مرد اگر مي توانست از پيكار با او خودداري مي كرد. اما از بيم از دست دادن وجهه مجبور شد كه با او پيكار كند و جوانمردي عباس بن علي ابوالفضل به قول ابن باقي اجازه نمي داد كه وي را به قتل برساند اما اگر عبداله بن عقبه مي توانست وي را به قتل مي رسانيد و براي اين به ميدان آمده بود كه سربازان حسين (ع) را به قتل برساند. عباس بن علي ابوالفضل به (عبداله ابن عقبه) رسيد و برخاست و شمشير انداخت و شمشير به شدت به ركاب عبداله بن عقبه اصابت كرد و چون از پولاد قابل ارتجاع بود نشكست. اگر ركاب، جلوي شمشير عباس بن علي را نمي گرفت و شمشير از كنار ركاب بين ساق پا و شكم اسب عبور مي كرد يك پاي عبداله بن عقبه را از كار مي انداخت. عباس بن علي بعد از انداختن شمشير و اصابت آن به ركاب، به راه ادامه داد و بعد از يك نيم دايره كوچك مراجعت كرد. كساني كه ناظر ميدان جنگ بودند صداي برخورد شمشير را به ركاب اسب شنيدند و فهميدند كه اقبال با عبداله بن عقبه مساعدت كرد و هر گاه اقبال او مساعدت كرد و هر گاه اقبال او مساعدت نمي نمود از آن ضربت مقتول مي شد يا اين كه به شدت مجروح مي گرديد. همه ديدند كه وقتي ضربت عباس بن علي وارد آمد عبداله بن عقبه براي دفاع خود، كاري موثر ننمود و فقط شمشيرش را دراز كرد، تا اين كه جلوي شمشير عباس بن علي را بگيرد. ولي او نمي توانست با دراز كردن شمشير جلوي تيغ عباس بن علي را بگيرد چون شمشير ابوالفضل از امتدادي مي آمد كه شمشير عبداله بن عقبه نمي توانست جلوي آن را بگيرد. راه دفاع عبداله بن عقبه اين بود كه از معرض شمشير عباس بن علي دور شود و او دور نشد. ضعف دفاع او به همه فهمانيد كه عبداله بن عقبه به دست عباس بن علي كشته خواهد شد يا اين كه طوري مجروح مي شود كه از كار خواهد افتاد. عباس بن علي بعد از اين كه مراجعت كرد از طرف ديگر به عبداله بن عقبه نزديك گرديد. بينندگان كه شنيدند در حمله اول شمشير عباس بن علي به ركاب تصادم كرد پيش بيني كردند كه در حمله دوم ابوالفضل شمشير خود را از امتداد ديگر خواهد انداخت تا اين كه باز به ركاب نخورد. ولي عباس بن علي در حمله دوم روش خود را تغيير نداد و همچنان روي اسب خم شد و معلوم بود كه قصد دارد كه شمشير خود را از پائين به طرف بالا بيندازد. عبدالله بن عقبه كه مرتبه اول درصدد دفاع برنيامد، تجربه به دست آورد و مرتبه دوم كه عباس بن علي به او نزديك شد دانست كه بايد خود را از معرض شمشير آن مرد بلند قامت و قوي دور كند و به اسب ركاب كشيد. اما دور شدن او از عرصه شمشير عباس بن علي يك روش دفاعي نبود بلكه آن مرد بعد از اين كه ركاب كشيد، گريخت. عباس بن علي وقتي مشاهده كرد كه عبداله بن عقبه مي گريزد عنان اسب را كشيد و توقف كرد. وي مي توانست كه آن مرد را تعقيب كند و قبل از اين كه از ميدان خارج شود خود را به او برساند و از عقب ضربتي بر او بزند. ولي جوانمردي اش اجازه نداد مردي را كه مي گريزد تعقيب نمايد. در جنگ تن به تن گاهي يكي از حريفان


خود را از ميدان دور مي كرد اما نه به شكلي كه چون فرار باشد اما دور شدن عبداله بن عقبه از ميدان جنگ صورت فرار را داشت. عباس بن علي نمي خواست آن مرد را به قتل برساند و وقتي ديد كه عبدالله بن عقبه مي گريزد. دو احساس به او دست داد. يكي احساس رضايت خاطر از اين كه عبداله بن عقبه جنگ را ترك مي كند و زنده مي ماند و دوم احساس تاسف از اين كه چرا آن مرد مي گريزد و بهتر اين بود كه وي نمي گريخت. معلوم است كه عباس بن علي ابوالفضل براي عبداله بن عقبه متاسف بود نه براي خود چون مي دانست كه فرار آن مرد وي را نزد ديگران سرشكسته خواهد كرد. جوانمردي عباس بن علي اقتضا مي كرد كه نه فقط بر حال آن مرد ترحم كند بلكه براي حيثيت او هم متاسف باشد كه چرا از ميدان مي گريزد.

عبداله بن عقبه هم دريافت كه اگر از ميدان خارج شود وجهه خود را از دست خواهد داد. لذا قبل از اين كه به انتهاي ميدان و به سپاه عمر بن سعد برسد عنان اسب را كشيد و مراجعت كرد تا اين كه بتواند نشان بدهد كه دور شدن او از ميدان كارزار صورت فرار نداشته بلكه يكي از فنون جنگ بوده است. وقتي عباس بن علي مشاهده كرد كه آن مرد مراجعت نمود به قول ابن باقي خرسند شد كه عبداله بن عقبه وجهه جنگي خود را از دست نداد و بين مردان سپاه عمر بن سعد مورد تحقير قرار نخواهد گرفت. عبدالله بن عقبه براي اين كه نشان بدهد وي قصد جنگ را دارد و مردي نيست كه از عباس بن علي بترسد اسب را به حركت درآورد و با شمشير آخته به سوي عباس بن علي رفت. اسب او با حد اعلاي سرعت حركت مي كرد و وقتي به عباس رسيد ابوالفضل كه مي دانست امتداد حركت شمشير او كدام طرف است شمشيرش را مقابل تيغ عبداله بن عقبه قرار داد. دو تيغ بر هم خورد و ابوالفضل مانند كسي كه دستش از ضربت ديگري درد گرفته قدري خم شد و با دست چپ دست راست را ماليد. آن ژست را همه ديدند و از سپاه عمر بن سعد صداي


تحسين و هلهله به رسم اعراب به گوش رسيد و آن ها عبداله بن عقبه غنوي را مورد تحسين قرار دادند كه چنان ضربتي بر عباس بن علي زد كه دستش را به درد آورد. عباس بن علي از ضربت عبداله بن عقبه متالم نشد و از اين جهت دستش را گرفت كه تظاهر به احساس درد بكند. يك بار گفتيم كه اعراب مردمي راستگو بودند و از روي فطرت، دروغ نمي گفتند. اما بعضي از چيزها را دروغ نمي دانستند از جمله، تظاهر به عملي كه منظور از آن ايجاد آبرو و حيثيت براي ديگري باشد و عباس بن علي خواست كه حيثيت جنگي متزلزل شده حريف او، اعاده شود و اين از مظاهر جوانمردي اعراب باديه بود و معلوم است كه نمي گوئيم همه اين طور بودند. چون جوانمردي صفتي است كه حتي در برجسته ترين اقوام (از لحاظ اخلاقي) در همه ديده نمي شود و طبيعت از اعطاي بعضي از صفات به اشخاص صرفه جوئي مي نمايد.

امروز با اين كه يك كودك از سن دو سالگي تحت تربيت خانواده و مدرسه و اجتماع قرار مي گيرد و در همه جا، مي كوشند كه صفات نيكو را در او پرورش بدهند و صفات زشت را از وي دور كنند و وسائل آموزش و پرورش سمعي و بصري اين عصر، خيلي در پرورش صفات نيكوئي افراد موثر است چند نفر را در پيرامون خود سراغ داريد كه جوانمرد باشند و حاضر بشوند كه در راه سود ديگران از سود خود بگذرند و چند نفر را سراغ داريد كه در ميدان نبرد از روي تعمد از حيثيت خود بكاهند تا اين كه بر حيثيت ديگري كه خصم آن ها مي باشد بيفزايند. اين نكته بر كسي پوشيده نيست كه دو كشتي گير يا دو بوكس باز، وقتي وارد ميدان مسابقه شدند تا اين كه مقابل چشم هزارها تماشاچي كشتي بگيرند يا مشت بزنند اگر دو برادر، يا دو دوست صميمي باشند خصم خونين يكديگر مي شوند. حتي بوكس بازهاي حرفه اي كه وسيله نان خوردن آن ها بوكس بازي است و گاهي به آن ها دستور داده مي شود كه در رينگ بوكس هنگام مسابقه


به طور تصنيع، خود را ضربت خورده جلوه بدهند نمي توانند آن دستور را رعايت نمايند. ملاحظه عار و ننگ بين كساني كه وارد ميدان مسابقه مي شوند بقدري قوي است كه هيچ كس نمي تواند در ميدان مسابقه خود را شكست خورده جلوه بدهد و اگر كسي شكست خورده جلو كند، به راستي شكسته خورده است. همين روحيه در جنگ هاي تن به تن اعراب باديه وجود داشت و در آن ميدان ها نيز ملاحظه عار و ننگر خيلي وقي بود و كسي نمي خواست او را در قبال حريف ناتوان ببينند اما جوانمردي عباس بن علي و ترحم وي نسبت به عبدالله بن عقبه غنوي به قدري بود كه وي تظاهر به تالم كرد تا اين كه خصم او، نزد مردم تحصيل آبروي جنگي كند. عبدالله بن عقبه كه از تشويق سربازان سپاه عمر بن سعد دلير شده بود مرتبه اي ديگر به عباس بن علي حمله ور گرديد و شمشير خود را انداخت و اين مرتبه هم شمشير او به شمشير عباس بن علي خورد و صداي آن به گوش همه رسيد و عباس بن علي (ابوالفضل) بار دوم از ضربت عبدالله بن عقبه ابراز تالم كرد و سپاهيان ابن سعد براي عبدالله بن عقبه هلهله كردند. عباس بن علي براي اين كه عبدالله بن عقبه را از ميدان جنگ خارج نمايد به طوري كه مغاير با حيثيت جنگي او نباشد با صداي رسا و قوي گفت اي مرد دلير تو با ضربات شمشير خود نشان دادي كه در شجاعت كم نظير هستي و من ميل ندارم كه بيش از اين با تو پيكار كنم براي اين كه پدران تو با پدران من دوست بوده اند حق دوستي مانع از اين است كه تو مرا به قتل برساني يا اين كه من تو را به قتل برسانم. عباس بن علي (ابوالفضل) طوري آن كلمات را بر زبان آورد كه معناي تلويحي آن به زيان خود او بود. يعني لحن كلام عباس بن علي به ظاهر نشان مي داد كه وي از آن مرد بيم دارد و چون دوبار از ضربت شمشيرش متالم گرديده مي ترسد كه عبدالله بن عقبه وي را به قتل برساند. عبدالله بن عقبه آن مرتبه از فرصت استفاده كرد تا اين كه از ميدان جنگ خارج شود و او نيز با صداي رسا گفت چون مي گوئي كه پدران من نسبت به پدران تو نيكوئي كرده اند و بين آنها رابطه دوستي وجود داشته فتوت، مانع از اين است كه من تو را به قتل برسانم. آن گاه عبدالله بن عقبه غنوي كه فكر مي كرد ديگر كسي او را مورد ملامت قرار نخواهد داد كه چرا از ادامه جنگ با عباس بن علي خودداري كرد، ميدان جنگ را ترك نمود و به سپاهيان عمر بن سعد پيوست. ولي آن هائي كه نكته سنج بودند در مورد عبدالله بن عقبه اشتباه نكردند و دريافتند كه او از ميدان جنگ گريخت. زيرا بعد از اين كه عباس بن علي با صداي بلند و به طوري كه همه بشنوند گفت كه نبايد من و تو يكديگر را به قتل برسانيم و چنين نشان داد كه از عبدالله بن عقبه مي ترسد لازمه اش اين بود كه عباس بن علي (ابوالفضل) از ميدان جنگ خارج شود و به كاروان حسين (ع) ملحق گردد نه اين كه عبدالله بن عقبه از ميدان خارج شود. چون عباس بن علي ابراز ترس كرده بود نه عبدالله بن عقبه و شخص اخير بايستي در ميدان بماند و از كاروان حسين طلب هماورد كند و با او بجنگد و اگر از كاروان حسين (ع) همآوردي خارج نشد تا با او پيكار كند خود را به آن كاروان بزند. اما خود عبدالله بن عقبه ميدان كارزار را ترك كرد و عباس بن علي (ابوالفضل) را در ميدان به جا نهاد. (ابن باقي)


مي گويد بعد از اين كه عبدالله بن عقبه از ميدان جنگ خارج شد عباس بن علي رو به سوي سپاه عمر بن سعد همآورد خواست و از آن سپاه (صفوان بن ابطح) سوار بر اسب خارج گرديد. صفوان بن ابطح مردي بود جوان و قوي و از كساني كه در انداختن سنگ، برجستگي داشت و جزو قهرمانان آن كار به شمار مي آمد و سنگ اندازي بين اعراب باديه ورزشي بود مانند پرتاب (ديسك) نزد يونان قديم و سنگ را با دست و به قوه عضلات بازو و شانه و سينه پرتاب مي كردند و هر كس كه مي توانست زيادتر سنگ را پرتاب نمايد برنده مي شد. اعراب باديه، از اسب دواني گذشته، دو نوع ورزش داشتند يكي پرتاب سنگ و ديگري پرتاب نيزه (پرتاب زوبين) و غير از اين دو، ورزش ديگر بين آن ها متداول نبود و در هر دو قسمت، قهرماناني بزرگ داشتند. با اين كه داراي تير اندازان زبردست بودند ديده نشده كه تيراندازي هم جزو ورزش آن ها باشد و براي تيراندازي مسابقه بگذارند. اما براي پرتاب سنگ و پرتاب نيزه مسابقه مي گذاشتند و مسابقه هاي اسب دواني اعراب بدوي هم معروف است. صفوان بن ابطح وقتي وارد ميدان جنگ شد خورجيني بر ترك اسب داشت و سپاهيان عمر بن سعد مي دانستند كه در دو لنگه آن خورجين لااقل دو سنگ وجود دارد و برآمدگي خورجين نشان مي داد كه سنگ ها بزرگ است. صفوان نيزه اي هم در دست داشت و به نظر مي رسيد كه قصد دارد با نيزه پيكار كند و از سنگ هم استفاده نمايد. برآمدگي خورجين او نشان مي داد سنگ هائي كه رها مي كند بزرگتر از آن است كه بتوان آن ها را با فلاخن پرتاب كرد و بايد با دست پرتاب شود. حمل نيزه از طرف صفوان مانع از پرتاب سنگ نبود. چون آنهائي كه نيزه حمل مي كردند مي توانستند كعب نيزه خود را روي ركاب جا بدهند و در ركاب اس ها، و به طور معمول در ركاب چپ، يك جاي مخصوص براي اين كه كعب نيزه در آن قرار بگيرد به وجود مي آوردند و سوار، كعب نيزه خود را در آن جا قرار مي داد و تسمه اي كه به نيزه متصل بود، از شانه مي گذرانيد و نيزه پشت كتف او قرار مي گرفت و هنگام اسب تاختن و حمله با شمشير او را ناراحت نمي كرد. ولي اگر نيزه را به يك دست مي گرفت و در همان حال مي خواست با دست ديگر شمشير بزند سخت ناراحت مي شد. چون صفوان در خورجين خود سنگ حمل مي كرد معلوم مي شد كه مي خواهد آن را به سوي حرف پرتاب نمايد و به قدرت سنگ اندازي خود اعتماد دارد كه مي خواهد سوار بر اسب سنگ پرتاب نمايد. زيرا كسي كه مي خواست هنگام سواري سنگ پرتاب كند آزادي همان كار را هنگامي كه پياده بود نداشت. بر كسي پوشيده نيست كه پرتاب ديسك، و همچنين پرتاب سنگ كه مثل ديسك پرتاب مي شد، فقط از بازو نيست. بلكه هنگام پرتاب ديسك و سنگ، شانه ها و سينه و كمر و پاها نيز به كار مي افتد و آن كه ديسك يا سنگ پرتاب مي نمايد از تمام اعضاي بدن خود استفاده مي كند. اما سواري كه بخواهد سنگ پرتاب نمايد نمي تواند از نيروي كمر و پاهاي خود استفاده كند و فقط نيروي بازوان و شانه ها و سينه را به كار مي اندازد. پس صفوان، طوري به نيروي سنگ اندازي خود اعتماد داشت كه پيش بيني مي نمود كه مي تواند در حال سواري نيز سنگ پرتاب كند. عباس بن علي (ابوالفضل) هم سنگ و نيزه


پرتاب كرده بود چون گفتيم دو روزش عمومي اعراب باديه پرتاب سنگ بود و پرتاب نيزه (زوبين). اما در پرتاب سنگ شهرت صفوان بن ابطح را نداشت. صفوان بعد از ورود به ميدان جنگ رجز خواند. او در رجز خود طبق معمول، از اجدادش نام برد و شجاعت آن ها را ستود و آن گاه زبان به مدح خود گشود و گفت منم كه در عربستان كسي در پرتاب سنگ و پرتاب زوبين، به من نمي رسد و كسي نيست كه برتري مرا در اين دو صنعت تصديق ننمايد. همين كه رجز صفوان به اتمام رسيد عباس بن علي اسب را به حركت درآورد. در حالي كه صفوان مشغول خواندن رجز بود كعب نيزه خود را روي ركاب قرار داد و تسمه نيزه را از شانه گذرانيد و نيزه بر پشت او قرار گرفت عباس بن علي اسب را طوري بدانگيخت كه در دو لحظه سرعت اسب، به حد اعلاي آن رسيد. امروز چون عادت سواراي از بين رفته شايد بعضي تصور كنند كه به سرعت درآوردن اسب هم مثل به سرعت در آوردن اتومبيل است و بايد به تدريج سرعت اسب را زياد كرد تا اين كه به حد اعلاي سرعت برسد. در صورتي كه اسب، بر خلاف اتومبيل در يك يا دو لحظه به حد اعلاي سرعت دوندگي مي رسد و هر كس كه سوار بر اسب شده و مي شود از اين موضوع آگاه مي باشد. اسب عباس بن علي با حد اعلاي سرعت به صفوان بن ابطح نزديك شد و صفوان هم اسب خود را به حركت درآورد. به حركت درآوردن اسب از طرف صفوان، براي اين بود كه قدرت تحرك داشته باشد و در قبال حمله عباس بن علي ثابت نماند و بتواند به راست و چپ منحرف شود. وقتي عباس بن علي به صفوان نزديك گرديد آن مرد خم شد و سنگي را از خورجين برداشت و در حالي كه اسبش حركت مي كرد حساس ترين عضو عباس بن علي (ابوالفضل) يعني سرش را در نظر گرفت عباس بن علي سپر نداشت تا اين كه در قبال سنگ، بتواند با سپر از خود دفاع كند و سنگي كه با دست صفوان بن ابطح پرتاب مي شد يك سلاح خطرناك بود.

ديديم كه سواران عرب در جنگ تن به تن از كنار هم مي گذشتند و هر مانور جنگي كه در ميدان جنگ تن به تن به انجام مي رسيد ملازم با اين بود كه دو سوار از كنار هم بگذرند و از مقابل، يعني با دو سر اسب، تصادم ننمايند.

در آن موقع هم عباس بن علي و صفوان بن ابطح طوري به هم نزديك مي شدند كه از كنار يكديگر بگذرند و همين كه عباس نزديك شد صفوان سنگي را كه در دست داشت بسوي سر عباس پرتاب كرد. فاصله دو سوار عرب در آن موقع خيلي نزديك بود و عباس روي اسب خم شد تا اين كه خود را از آسيب سنگ حفظ كند و هم مانور مطلوب خود را به كار ببرد و شمشير را از پائين به طرف بالا بيندازد. اگر روي اسب فرود نمي آمد سنگ به صورت يا سرش اصابت مي كرد و چون سنگي بزرگ بود او را از كار مي انداخت اما چون روي اسب خم شد سنگ از بالاي او گذشت و بر زمين افتاد و عباس شمشير خود را از پائين به طرف بالا به حركت درآورد و دم تيغ به زير بازوي صفوان زير شانه خورد تا اين كه به استخوان رسيد و دست راست صفوان بر اثر آن ضربت از كار افتاد. در دو جبهه فهميدند كه صفوان مضروب شده است و بعد از اين كه خون از زخم صفوان


جاري شد و سينه و دست او را رنگين كرد ترديدي در زخمي شدن او باقي نماند ضربت شمشير عباس بن علي، عضلات محرك بازوي صفوان را قطع كرد و گرچه استخوان قطع نشد اما چون عضلات محرك قطع شده بود، آن مرد نمي توانست دست راست را به كار بيندازد.

راويان گذشته كه شرح جنگ هاي تن به تن را در روز دهم محرم سال شصت و يكم هجري در كربلا نوشته اند از طرز عمل عضلات بدن آگاه نبودند معذا مي فهميدند كه وقتي عضلات بازو قطع شد دست از كار مي افتد و امروز ما مي دانيم كه عضلات بازو و به خصوص عضله موسوم به (بي سپ) اگر قطع شود، قوه محرك دست از بين مي رود و در نتيجه، دست از كار مي افتد. صفوان ديگر نمي توانست دست راست خود را به كار اندازد و قادر نبود كه با دست چپ، مثل دست راست، سنگ پرتاب نمايد. او هم مثل ساير سلحشوران عرب دست چپ را به كار انداخته بود با اگر دست راستش در جنگ مجروح گرديد، بدون دست تماند. اما نمي توانست كه با دست چپ، مثل دست راست سنگ بيندازد و از پرتاب سنگ منصرف گرديد و درصدد برآمد كه از نيزه اش استفاده كند. وي كعب نيزه را از ركاب دور كرد و تسمه را از شانه چپ آزاد نمود و در حالي كه از دست راست او خون فرومي ريخت خود را براي حمله آماده كرد. يكي از مختصات دلاوران عرب اين بود كه وقتي در ميدان جنگ مجروح مي شدند به زخم خود توجه نمي كردند و آن قدر مي جنگيدند كه زخم هاي ديگر آن ها را از پا درآورد و يا همان زخم، بر اثر خون ريزي زياد آن ها را ناتوان كند و بيندازد. آن ها خروج از ميدان جنگ را بعد از مجروح شدن و آغاز خون ريزي ننگ مي دانستند و فكر مي كردند كه هر گاه بعد از يك زخم از ميدان خارج شوند در چشم دلاوران چون كودك جلوه خواهند كرد. اين كه گفته اند كه در ميدان جنگ، تن بعضي از سلحشوران عرب، از ضربات تير، شبيه به خارپشت مي شد، خيلي اغراق نيست. چون ضربات تير هر گاه از فاصله نزديك پرتاب نمي شد (كه در آن صورت قوت آن زيادتر بود و بيشتر در بدون فرومي رفت) و به جاي حساس بدن اصابت نمي كرد نمي توانست يك سلحشور عرب را از پا بيندازد و حفظ آبروي جنگي نزد دليران مستلزم اين بود كه ضربات تير را تحمل كنند و به جنگ ادامه بدهند و لذا صفوان بي آن كه توجهي به دست بي حركت خود و خونريزي آن بكند، مي خواست با دست چپ، با نيزه، به عباس بن علي حمله ور گردد.

صفوان از لحاظ روحيه با عبدالله بن عقبه فرق داشت. مي دانيم كه شجاعت ناشي از روح است نه جسم مرداني بودند و هستند كه قامت هاي فربه دارند و داراي شانه هائي عريض مي باشند اما ترسو بشمار مي يايند و مرداني هم هستند كه با داشتن جثه هاي كوچك و لاغر، دليري دارند. اين است كه نمي گوئيم چون صفوان قهرمان سنگ اندزاي بشمار مي آمد شجاعت داشت. اما اين را هم نمي توان انكار كرد آن هائي كه جسم خود را با ورزش قوي مي نمايند كمك به تقويت روح نيز مي كنند و از فوايد ورزش اين است كه روح را


تقويت مي كند و اگر استعداد شجاعت در يك فرد باشد ورزش، او را دليرتر مي نمايد. صفوان مردي بود دلير و ورزش او را دليرتر كرد و در آن روز خشم هم مزيد بر شجاعت وي گرديد. دست راستش بر اثر ضربت شمشير عباس بن علي از كار افتاده بود ولي درد را احساس نمي نمود و هر مرد جنگي در كارزار، درد را احساس نمي كند يا اين كه كم احساس مي نمايد. صفوان طوري با نيزه خود به سوي عباس بن علي مي رفت كه در دو جبهه، تمام كساني كه ناظر ميدان جنگ بودند فهميدند كه وي قصد دارد از جلو با اسب عباس بن علي تصادم نمايد و دو اسب، با سر به هم تصادم كنند. صفوان براي اين كه بتواند انتقام دست بريده خود را از عباس بن علي بگيرد از جان گذشته بود. او مي دانست اگر دو اسب تصادم كنند، هر دو سوار، پياده خواهند شد ولي وي اميدوار بود بعد از تصادم دو اسب، قبل از اين كه او و عباس بن علي پياده شوند نيزه خود را در بدن حريف فرونمايد. صفوان، به قاعده، نتيجه حمله خود را اين طور پيش بيني مي كرد.يا دو اسب، بعد از تصادم زنده مي مانند و به زمين نمي افتند و سواران بر پشت اسب خواهند بود و به زمين نخواهند افتاد. در آن صورت نيزه او به عباس بن علي اصابت خواهد كرد و او را به قتل خواهد رسانيد. اگر وي را به قتل نرساند او كه بر اثر تصادم دو اسب، به زمين نيفتاده، از ضربت نيزه بر زمين خواهد افتاد و اگر او بتواند با سرعت، و قبل از اين كه عباس بن علي از زمين برخيزد ضربتي ديگر به او بزند، وي را به قتل خواهد رسانيد. اگر هم نتواند به سرعت بجنبد و ضربتي ديگر به عباس بن علي بزند و دست چپ او كه مثل دست راست ماهر نيست، از فرمانش به خوبي اطاعت ننمايد باز هم اين اميدواري را دارد كه اسب خود را از روي وي عبور بدهد و عبور دادن اسب از روي عباس بن علي هم ممكن است سبب قتلش گردد و اگر او را به قتل نرساند مجروحش خواهد كرد و از نيروي جنگي اش خواهد كاست. حتي اگر نتواند اسب خود را از روي آن مرد بگذراند باز اين قدر تسلي دارد كه او را با ضربت نيزه از اسب به زمين انداخته و سلحشوران كه ناظر ميدان جنگ هستند وي را مورد تحسين قرار خواهند داد. حركت هر سوار نشان دهنده مانور پيكار او بود. وقتي عباس بن علي نيزه را در دست چپ صفوان ديد و مشاهده كرد كه وي اسب برانگيخت فهميد كه منظورش چيست و به چه ترتيب مي خواهد به او حمله ور شود. صفوان به خط مستقيم به عباس بن علي نزديك مي شد و اگر عباس خود را از راه آن سوار دور نمي كرد دو اسب از جلو به هم تصادم مي كردند. صفوان نيزه را با استقامت افقي مقابل خود گرفته بود چون مي دانست كه نمي تواند در آخرين لحظه، نيزه را با استقامت افقي مقابل خود نگاه دارد زيرا دست چپ او به طوري كه گفته شد با مهارت دست راست كار نمي كرد و مجبور بود قبل از اين كه به عباس بن علي برسد نيزه را با آن وضع نگاه دارد تا اين كه پيكان نيزه به عباس اصابت نمايد و در بدنش فروبرود با اين كه او را از بالاي زين، به زمين بيندازد. عباس بن علي اسب خود را به حركت درآورده بود تا اين كه بتواند به سرعت از معرض پيكان نيزه صفوان دور شود اما نه به طوري كه ديگران تصور نمايند كه او از نيزه صفوان ترسيده است. صفوان بن عباس بن علي رسيد و عباس كه به طور مايل از كنار صفوان


گذشت شمشير انداخت و شمشيرش به چوب نيزه صفوان اصابت كرد و آن را قطع نمود. گر چه صفوان شمشيري بر كمر داشت اما به مناسبت كه اين كه دست راستش از كار افتاده بود نمي توانست شمشير خود را به كار ببرد. او قادر بود كه با همان دست نيزه را به كار بيندازد اما نمي توانست شمشير را به كار ببرد. چون براي به كار انداختن نيزه كافي بود كه آن را به طوري كه ديديم به شكل افقي مقابل خود نگاه دارد. و به طرف عباس برود. اما نمي توانست با همان دست شمشير را به كار بيندازد.

از لحظه اي كه چوب نيزه صفوان قطع شد اختيار جان او به دست عباس بن علي ابوالفضل - افتاد و عباس مي توانست با يك ضربت شمشير كارش را بسازد. اما عباس بن علي عنان اسب را كشيد و گفت اي مرد دلير تو ثابت كردي كه شجاع هستي و از مرگ بيم نداري و اينك كه نيزه ات قطع شده و دست راستت مجروح گرديده مراجعت كن و من خون تو را به دليري ات مي بخشم. صفوان گفت اي عباس بن علي مرا به قتل برسان. عباس بن علي گفت من تو را به قتل نمي رسانم براي اين كه نمي تواني از خود دفاع كني. يك مرتبه ديگر، عباس بن علي كه از صفت جوانمردي اعراب باديه برخوردار بود در آن روز مردانگي خود را به بثبوت رسانيد و به دشمن ناتوان ترحم كرد. ولي صفوان كه او نيز يك عرب باديه بود نمي خواست كه رحم (ابوالفضل) را بپذيرد كه مبادا بين جنگاوران سرشكسته شود و به او گفت مرا به قتل برسان. عباس بن علي اظهار كرد تو دست نداري و نمي تواني از خود دفاع كني و من تو را به قتل نمي رسانم. برگرد و از جراح بخواه كه زخم دست تو را ببندد و شايد معالجه شود و از يك دست محروم نشوي. از آن به بعد كساني كه در دو جبهه ناظر صحنه پيكار بودند منظره اي را ديدند كه در تراژدي هاي قديم يونان، نظير آن ديده شده اما تا آن روز، در يك جنگ واقعي، نظير آن را نديده بودند و منظره مزبور اين است كه صفوان به سوي عباس بن علي اسب مي تاخت كه خود را به او بزند و وادارش كند كه وي را به قتل برساند ولي عباس بن علي از كشتن وي خودداري مي كرد و سعي مي نمود كه از صفوان پرهيز كند تا اين كه اسب او با اسبش تصادم ننمايد. گفتيم كه جوانمردي از صفات عرب بايده بود اما نه در هر عرب و بعضي از اعراب باديه، فرومايه بودند و در روايت قبل ديديم در آن روز وقتي عباس بن علي (ابوالفضل) از دو دست محروم شد و ديگر نمي توانست كه از خود دفاع كند يكي از مردان عمر بن سعد گرز بر فرقش كوبيد و آن فرد فرومايه شايد در باطن بر خود مي باليد كه توانسته است مردي دلير، چون عباس بن علي را به قتل برساند. وقتي يك مورخ جنگ عباس بن علي (ابوالفضل) را در روز دهم محرم سال شصت و يكم هجري از نظر مي گذراند و جوانمردي ابوالفضل را با دليري وي مي سنجد به خود مي گويد كه صفت جوانمردي ابوالفضل بر صفت دليري او مي چربيد.

در آن ميدان جنگ دليران ديگر هم بودند و يكي از آن ها صفوان به شمار مي آمد كه با ابوالفضل جنگيد ولي در بين آن دليران كسي جوانمردي ابوالفضل را نداشت يا مناسبتي بوجود نيامده بود كه آن ها جوانمردي خود را به ثبوت برسانند و ديديم كه


مرتبه اول، ابوالفضل، براي اين كه نسبت به دشمن خود ترحم كند و خونش را نريزد حتي حاضر شد كه با حيثيت جنگي خود بازي نمايد.

بعضي دليري و جوانمردي را يكي دانسته اند در صورتي كه بين اين دو صفت تمايز وجود دارد. دليري به مفهوم اين كه كسي در ميدان جنگ از مرگ بيم نداشته باشد، و آن را استقبال كند، جوانمردي نمي آورد. افسران و سربازان چنگيز دلير بودند و در ميدان كارزار از مرگ بيم نداشتند ولي جوانمرد به شمار نمي آمدند. دليري حتي در وحشي ترين قبايل دنيا ديده شده است و مي شود اما جوانمردي صفتي است معنوي كه در هر كس به وجود نمي آيد مگر اين كه عوامل تكوين آن وجود داشته باشد. عوامل تكوين جوانمردي در قديم عبارت بود از آنچه ما امروز به اسم (محيط ملي) مي خوانيم. لذ در بعضي از اقوام مثل اعراب باديه، جوانمردي بيشتر از اقوام ديگر بوجود مي آمد. در همان اقوام خانواده، در تكوين صفت جوانمردي اثر داشت. فرزندان يك پدر جوانمرد، چون پدر، جوانمرد مي شدند يا بيشتر از فرزند پدر ديگر، احتمال داشت كه جوانمرد شوند. اما در بين فرزندان يك مرد فرومايه، جوانمرد بوجود نمي آمد يا اين كه به ندرت به وجود مي آمد. جوانمردي از عوامل معنوي بوجود مي آمد و امروز هم از عوامل معنوي بوجود مي آيد. اما شجاعت، مي توان گفت كه مخلوق عوامل مادي بود و امروز هم مخلوق عوامل مادي است. نمي گوئيم كه عوامل معنوي در پرورش شجاعت بدون اثر است. ولي نه آن اندازه كه در پرورش جوانمردي اثر دارد. عباس بن علي - ابوالفضل - عرب باديه بود و دليري هم چون صفت جوانمردي خانواده اش در او، پروريده شد. پدر و مادر عباس، هر دو، جوانمرد بودند و او بعد از اين كه قدري بزرگ شد در مكتب آن ها جوانمردي را فراگرفت. وقتي پدرش علي بن ابي طالب (ع) را به قتل رسانيدند او هنوز طفل بود. معهذا آن قدر عقل داشت كه بفهمد پدرش نسبت به قاتل خود با جوانمردي رفتار كرد و به پسران بزرگ خود سپرد كه با وي به خوبي رفتار نمايند و وي را نيازارند و هنگام قصاص، فقط با يك ضربت وي را به قتل برسانند تا اين كه دچار رنج طولاني نشود. عباس بن علي درس جوانمردي را فقط از پدر فرانگرفت بلكه از مادر نيز آن درس را آموخت.

مادر عباس بن علي موسوم به (فاطمه كلابي) بود و او را (ام البنين) مي خواندند. فاطمه كلابي، ملجاء كساني بود كه خود را در خطر مرگ مي ديدند و پناهگاه مي جستند و آن زن آن ها را پناه مي داد و تا روزي كه در پناه وي بودند معاش آنان را نيز متقبل مي شد. رسم پناه دادن به كساني كه جان خود را در معرض خطر مي ديدند از رسوم قديمي قبايل بدوي عرب بود و زن هاي عرب، به اشخاص پناه مي دادند و نمي گذاشتند كه آن ها را به قتل برسانند. اما هر زن عرب قادر به پناه دادن نبود و اختيار و توانائي پناه دادن به اشخاص، اختصاص به معدودي از زن هاي عرب باديه داشت. به هر زن باديه كه داراي آن حق بود گفته مي شد كه داراي حق (جوار) است و حق جوار يكي از رسوم جوانمردي اعراب باديه محسوب مي گرديد. ما حيرت مي كنيم اعراب بدوي كه دختران را بنابر روايت


مشهور بعد از تولد، زنده به گور مي كردند تا اين كه داراي دختر نباشند، چگونه موافقت مي نمودند كه برخي از زن ها داراي حق جوار باشند و آن قدر براي زن قائل به احترام مي شدند كه وقتي يك بي پناه، به زني كه داراي حق جوار بود پناهنده مي شد درصدد برنمي آمدند كه آن مرد را از آن زن بگيرند. لازم است گفته شود كه رسم زنده به گور كردن دختران (بعد از تولد آن ها) نه فقط عمومي نبوده بلكه به ندرت اتفاق مي افتاده كه پدري، دختر نوزاد خود را كه هنوز مادرش در دهان او پستان نگذاشته، زنده به گور كند. اگر رسم زنده به گور كردن دختران عمومي بود نبايستي در عربستان زن وجود داشته باشد. در صورتي كه زن در عربستان آن قدر زياد بود كه مردان عرب (در صورتي كه بضاعت مي داشتند) به طور نامحدود زن مي گرفتند و اسلام هم بعد از اين كه آمد گرفتن زن هاي متعدد را از طرف مردها مجاز كرد. بسياري از قبايل اعراب بدوي هرگز دختري نوزاد را زنده به گور نكرده بودند و در قبايلي هم كه دختران نوزاد را زنده به گور مي كردند آن عمل جنبه استثنائي داشته است.

به تصديق تمام محققين، زنده به گور كردن دختران نوزاد، از عبرانيان به اعراب بدوي سرايت كرد و در بين عبرانيان گاهي دختران نوزاد را زنده به گور مي كردند يعني حتي در بين عبرانيان هم زنده به گور كردن دختران نوزاد جنبه استثنائي داشت. آن چه سبب شد كه بعضي از مردان عبراني دختر خود را بعد از اين كه متولد مي شد زنده به گور كنند اين بود كه نزد عبرانيان، زن ها كار نمي كردند و وقتي يك پدر مي ديد كه همسرش پياپي دختر مي زايد متوحش مي شد زيرا فكر مي كرد كه نخواهد توانست از عهده معاش، دخترهاي متعدد برآيد در صورتي كه اگر همسرش پسران متعدد مي زائيد، پدر از لحاظ معاش آن ها اضطراب نمي داشت زيرا مي دانست كه پسرها بعد از اين كه بزرگ شدند كار خواهند كرد و نان را به دست خواهند آورد. اين بود كه يك پدر عبري بعد از اين كه داراي دختران متعدد مي شد، آخرين دختر نوزاد را قبل از اين كه پستان مادر وارد دهانش شود مي برد و زنده دفن مي كرد تا اين كه فرزندش طوري بميرد كه دردي را احساس ننمايد. اين قاعده استثنائي از عبرانيان به اعراب سرايت كرد و در بعضي از قبايل عرب، (نه در همه) پدري كه داراي دختران متعدد مي شد، آخرين دختر نوزاد را زنده دفن مي نمود اما نه از بيم مضيقه مادي بلكه از روي تقليد. چون در صحراهاي عربستان كه مسكن قبايل بدوي عرب بود، زن به اصطلاح (يك دهان بي فايده) به شمار نمي آمد بلكه وجودي بود مفيد و به اندازه مرد، براي تحصيل معاش زحمت مي كشيد. زن، در يك قبيله بدوي عرب، علاوه بر اين كه شتران را نگاهداري مي كرد و شير شتران ماده را مي دوشيد و با آن شير پنير فراهم مي نمود. پارچه مي بافت و در مناطقي كه صحرا شكار داشت با تير و كمان و نيزه به شكار مي رفت و براي خانواده خود گوشت تازه مي آورد. فقط در يونان قديم نبود كه بين خدايان يوناني يك زن شكارچي به اسم (ديان) وجود داشت بلكه زن هاي عرب باديه همه شكارچي بودند و با تهيه پنير شتر كه مي توانستند آن را با گياهان صحرائي معطر كنند غذائي مقوي و سالم براي اعضاي خانواده خود فراهم كنند و اعراب باديه پنير را


هنگامي كه به شير تازه شتر دسترسي نداشتند مي خوردند و از آن غذاي مقوي و بالنسبه كامل و بدون ضرر بهره مند مي شدند و امروز ما مي دانيم كه پنير از بهترين اغذيه بي ضرر و مقوي مي باشد و يگانه ضرر پنير نمك آن است كه براي حفظ آن با پنير مخلوط مي نمايند يا اين كه پنير را در آب نمك جا مي دهند. پنير از جمله غذاهاي معدود است كه در بدن توليد (اوره) و (اسيداوريك) و چربي خون نمي كند به شرط اين كه نمك نداشته باشد و يكي از مختصات اين غذا اين است كه با اين كه مقوي مي باشد هر قدر از آن خورده شود بر وزن بدن نمي افزايد و امروز ما اطلاع داريم كه پنير براي كساني كه از زياد شدن وزن بدن مي ترسند از بهترين غذاها است چون هر قدر از آن بخورند، سبب افزايش وزن بدن نمي شود.

زن هاي عرب باديه (دهان بي فايده) نبودند كه پدران، از وفور دختران بترسند و آن ها را بعد از تولد، زنده دفن نمايند و فقط در بعضي از قبايل عرب از روي تقليد از عبرانيان، دختران نوزاد را زنده به گور مي كردند آن هم به شرط اين كه در يك خانواده، دختران متعدد متولد شده باشد بدون اين كه پسري متولد شود. در قبيله كلابي، سه زن، داراي حق جوار بود و بعد از فوت هر زن كه آن حق را داشت به دختر ارشدش مي رسيد. مادر فاطمه كلابي ملقب به ام البنين داراي حق جوار بود و بعد از او حق مزبور به ام البنين رسيد و عباس بن علي - ابوالفضل - از روزي كه توانست بين خوب و بد را تميز بدهد مي ديد كه مادرش چگونه افراد بي پناه را كه در معرض خطر هستند و حامي ندارند تحت حمايت قرار مي دهد و مانع از اين مي شود كه آن ها را بيازارند و اين را هم بايد بگوئيم كه حق جوار زن هاي عرب كه از رسوم ماقبل اسلام بود، تا مدتي بعد از آمدن اسلام از بين نرفت.

عباس بن علي نمي خواست صفوان را به قتل برساند. ولي آن مرد دست از اصرار بر نمي داشت و مي كوشيد كه خود را به عباس بزند و او را از اسب به زمين بيندازد يا وادارش نمايد كه وي را به قتل برساند و عباس جوانمرد نمي خواست صفوان را به هلاكت برساند. وقتي اصرار صفوان از حد گذشت، عباس بن علي براي اين كه مجبور به قتل آن مرد نشود به سپاه حمله ور گرديد. در اين مورد به قول (ابن باقي) دو روايت وجود دارد. روايت اول همين است كه گفته شد و عباس بن علي - ابوالفضل - براي اين كه از اصرار صفوان آسوده شود و مجبور به قتلش نگردد به سپاه بين النهرين حمله ور گرديد. روايت دوم اين است كه عمر بن سعد فرمانده سپاه وقتي ديد كه پيكار عباس بن علي طولاني شد براي اين كه به جنگ وي خاتمه بدهد فرمان داد كه سربازانش به وي حمله ور گردند. روايت دوم يك نقطه ضعف دارد و آن اين است كه اعراب، تا وقتي كه جنگ تن به تن ادامه داشت فرمان حمله عمومي را صادر نمي كردند و شكيبائي را پيشه مي نمودند تا اين كه جنگ تن به تن خاتمه پيدا كند و اگر فرمان حمله از طرف عمر بن سعد صادر شده باشد معلوم مي شود كه جنگ تن به تن خاتمه يافته بود و صفوان از اصرار دست برداشت و از ميدان جنگ خارج گرديد. چون به قول ابن باقي در زنده ماندن صفوان ترديدي وجود


ندارد و او به دست عباس بن علي كشته نشد و لابد از ميدان خارج گرديد و آن گاه عمر بن سعد فرمان حمله را صادر كرد.

عباس بن علي يا خود حمله كرد يا بعد از اين كه مورد حمله قرار گرفت درصدد دفاع برآمد. در اين مسئله ترديد وجود ندارد كه وقتي يك سپاه از سواران به يك سوار حمله ور شود آن سوار، از پا درمي آيد ولي نه به زودي. چون سواراني كه به او حمله مي كنند مزاحم يكديگر مي شوند و به طوري كه يك بار گفتيم سواران بيش از پيادگان مزاحم يكديگر مي گردند براي اين كه اسب بيش از پياده احتياج به جا دارد و بنابراين سواري كه به تنهائي با عده اي زياد از سواران مي جنگد اين شانس را دارد كه تا مدتي خود را حفظ نمايد مشروط بر اين كه از راه دور او را آماج تير يا نيزه يا زوبين قرار ندهند. ولي ابن باقي مي گويد كه بعضي از سواران با نيزه به عباس بن علي حمله مي كردند و نيزه آنها به عباس مي رسيد اما شمشير ابوالفضل به آنها واصل نمي شد. عباس بن علي ضربات شمشيري را كه از نزديك به سوي او حواله مي شد مي توانست دفع كند اما قادر نبود كه ضربات نيزه هاي بلند را رفع نمايد و چندين دقيقه بعد از اين كه جنگ عمومي آغاز گرديد مجروح شد. ابن باقي مي گويد ولي او درد زخم ها را احساس نمي كرد و به جنگ ادامه مي داد و اگر ضربت شمشير او به كسي اصابت مي نمود، او را مجروح مي كرد با اين كه از كار مي انداخت.

وقتي كه عباس بن علي به سپاه بين النهرين حمله ور گرديد يا اين كه خود او، مورد حمله سپاه مزبور قرار گرفت به قول ابن باقي قبل از ظهر بود.

مورخ ديگر (بهاء الدين محمد) برادر ابن خلكان معروف زمان جنگ عمومي را با عباس بن علي هنگام عصر مي داند و اين روايت مغاير با روايت كساني است كه مي گويند جنگ روز دهم محرم سال شصت و يكم هجري در كربلا هنگام ظهر به اتمام رسيد. محتاج به تفصيل نيست كه چون روز فصل پائيز كوتاه تر از ايام تابستان است و در آن روز هم جنگ هاي تن به تن متعدد درگرفت و هر جنگ تن به تن مدتي از وقت را مي گرفت بعيد به نظر نمي رسد كه جنگ تا غروب آفتاب ادامه يافته باشد.

گفتيم كه روايات راجع به جنگ عباس بن علي متفاوت است. بعضي برآنند كه او قبل از ظهر وارد كارزار گرديد. برخي مي گويند كه اول سه برادر عباس از بطن (ام البنين) به قتل رسيدند و آن گاه عباس بن علي - ابوالفضل - شروع به جنگ كرد. به موجب يك روايت وقتي عباس بن علي به جنگ رفت در كاروان حسين (ع) مردي كه بتواند شمشير به دست بگيرد و وارد ميدان شود وجود نداشت مگر خود حسين (ع) به موجب روايت ديگر وقتي عباس بن علي به ميدان جنگ رفت هنوز، عده اي از مردان كاروان حسين زنده بودند و انتظار مي كشيدند كه نوبت آن ها فرارسد و به ميدان جنگ بروند. معلوم است كه در هر يك از اين روايات، چگونگي جنگ عباس بن علي با آنچه در روايت ديگر نقل شده قدري فرق دارد. از اين جهت مي گوئيم (قدري فرق دارد) كه روايات در قسمت هاي كلي جنگ عباس بن علي - از لحاظ فنون جنگ - به هم شبيه


است ولي راجع به ساعت ورود عباس بن علي به ميدان، و اين كه آخرين مرد قبل از حسين (ع) بود يا بعد از وي مردان ديگر از كاروان حسين حيات داشتند و همچنين آيا عباس بن علي تنها مي جنگيد يا اين كه حسين (ع) هم به ياري وي پيكار مي كرد در روايات، اختلاف هست.

بعضي از مورخين شيعه راجع به شماره كساني كه از ضربات شمشير عباس بن علي كشته شدند، اغراق گفته اند. از جمله گفته اند كه عباس بن علي در اولين حمله پانصد نفر را به قتل رسانيد و در حمله دوم نيز پانصد نفر از سربازان سپاه بين النهرين به دست آن مرد كشته شدند. مي دانيم كه اين رقم ها مبالغه است و هيچ مرد جنگي نمي تواند در يك حمله پانصد نفر را به قتل برساند و حتي كشتن پنج نفر در حمله اول يك رقم مقرون به اغراق است. چون يك مرد سلحشور هر قدر قوي و دلير باشد براي اين كه سربازان خصم را به قتل برساند بايد شمشير خود را به حركت درآورد. مگر در يك دقيقه اكه شصت ثانيه است يك مرد جنگي، چندبار مي تواند شمشير خود را به حركت درآورد. حتي اگر تمام سربازاني كه مقابل يك مرد جنگي قرار گرفته اند، بي حركت بمانند و تكان نخورند و كوچكترين عمل براي دفاع از خود از آن ها سر نزد و مرد سلحشور با خيالي فارغ، و بدون هيچ تشويش، سربازان خصم را يكي بعد از ديگري به قتل برساند بازنمي تواند در يك حمله پانصد نفر را از پا درآورد. اغراق، در هر نوشته، ارزش آن را كم مي كند و بخصوص در تاريخ، نبايد مبالغه راه پيدا نمايد، زيرا وقتي مبالغه وارد تاريخ شود، آن را از بين مي برد. در اين كه عباس بن علي - ابوالفضل - دلير و جوانمرد بود، ترديدي نداريم. اما نمي توان روايت بعضي از مورخين شيعه را مشعر بر اين كه عباس بن علي در حمله اول پانصد نفر و در حمله دوم پانصد نفر را به هلاكت رسانيد بپذيريم. سربازان بين النهرين كودك نبودند كه نتوانند از خود دفاع كنند و بتوان در يك حمله پانصد هزار نفر آنها را كشت. كافي بود كه يك مرد، يك بار در يك جنگ شركت كند تا اين كه بتواند در كارزار از خود دفاع نمايد و ما مي دانيم كه بعضي از مردان سپاه بين النهرين كه نامشان در تواريخ ثبت گرديده مرداني جنگاور بوده اند و در بين آن ها كساني يافت مي شدند كه در جنگ هاي متعدد شركت داشتند و از برق شمشير و نعره جنگاوران و چكاچاك اسلحه و غرش كوس نمي ترسيدند. ممكن است اين فرض در بعضي اذهان بوجود بيايد كه در گذشته، وقتي يك مرد دلير به يك سپاه حمله مي كرد خود سواران، يا پيادگان اين سپاه سبب قتل يكديگر مي شدند. به اين ترتيب كه سواران بعد از اين كه مورد حمله قرار مي گرفتند، نظم صفوف خود را از دست مي دادند و در هم مي ريختند و در هم ريختگي و آشفتگي آنها سبب مي گرديد كه اگر پياده بودند به زمين بيفتند و زير پاي همقطاران خود معدوم شوند و اگر سوار بودند، از زين، سقوط كنند و زير سم اسب ها معدوم گردند. اما مردان جنگ آزموده وقتي مورد حمله يك مرد دلير قرار مي گرفتند، صفوف خود را بر هم نمي زدند و شايد عقب مي رفتند ولي نه به طوري كه در هم بريزند و آن چنان آشفته گردند كه سواران


از زين، سرنگون شوند و زير سم اسب ها، به هلاكت برسند. يك مرد دلير هر قدر كه شجاعت داشت، وقتي حمله مي كرد فقط يك نفر بود. شايد چند نفر كه مقابل او بودند عقب مي رفتند و به چپ و راست متمايل مي شدند. اما آن چنان نمي ترسيدند كه يك قشون پياده يا سوار با حمله يك نفر در هم بريزند و طروي پيادگان يا سواران خود را گم كنند كه زير پاي همقطاران يا سم اسب ها بروند و با يك حمله سوار دلير پانصد نفر به قتل برسند. حتي امروز هم كه اسلحه آتشين خودكار مي تواند در يك دقيقه هزاران نفر را به هلاكت برساند، هنگام حمله في المثل يك تانك قوي و سريع، يك چنين وحشت به سربازاني كه مورد حمله قرار گرفته اند دست نمي دهد تا چه رسد به ادوار قديم كه اسلحه جنگي شمشير بود و تبر و تير و نيزه و زوبين و گرز كه از تير و زوبين گذشته هر كس مي خواست آن اسلحه را به كار ببرد مجبور بود كه آن قدر به دشمن نزديك شود كه خود را در معرض خطر ضربت شمشير يا تبر و گرز و نيزه قرار بدهد. بهاء الدين محمد برادر ابن خلكان دليري عباس بن علي - ابوالفضل - را تصديق مي نمايد ولي رقم كشته شدگان را بر اثر حمله او ذكر نمي كند. بهاء الدين محمد قاضي بود و آزموده شده كه در بين مورخين اسلامي هر مورخ كه قاضي يا فيلسوف يا پزشك يا رياضي دان بود، وقتي تاريخ مي نوشت، از اغراق پرهيز مي كرد و تصور مي كنيم كه چون انديشه آن مورخين با منطق علمي پرورش يافته بود مي دانستند كه نبايد در تاريخ، مبالغه راه پيدا كند و اگر گاهي مجبور مي شدند روايتي را كه مقرون به اغراق بود نقل نمايند منبع آن را ذكر مي كردند تا اين كه دانسته شود كه از خود آن ها نيست و بعد از ذكر منبع مي گفتند كه راجع به اين روايت بايد احتياط كرد و ما اين احتياط را در كتب بسياري از مورخين مغرب اسلامي مي بينيم.

(ابومنصور محمد بن محمد) معروف به (ابن بروي) كه در سال 567 هجري قمري در بغداد زندگي را بدرود گفت گفته است كه عباس بن علي، بعد از حمله اول چندي استراحت كرد و بين حمله اول و حمله دوم او مدتي فاصله بوجود آمد [1] .

(ابن ابي جمهور) نيز روايت ابن بروي را تاييد كرده و گفته است كه عباس بن علي بعد از حمله اول، از مصاف مراجعت كرد بدون اين كه به كاروان حسين برگردد و به موجب اين دو روايت، عباس بن علي بين دو حمله، قدري استراحت كرده و لابد سربازان سپاه بين النهرين به او مجال داده اند كه استراحت نمايد. بعد از اين كه جنگ عباس بن علي، براي مدتي كم متوقف شد، سواران سپاه بين النهرين به او حمله ور شدند يا اين كه خود او حمله را تجديد كرد در حالي كه زخم هاي متعدد خورده بود. قطب الدين شيرازي معروف به علامه كه از دانشمندان معروف شرق مي باشد و در سال 710 هجري قمري در سن هفتاد و شش سالگي زندگي را بدورد گفت و شاگرد خواجه نصير الدين طوسي بود گفته است كه عباس بن علي در حمله دوم، چند نفر را كشت.


در اين كه قطب الدين شيرازي ارادتي زياد نسبت به حسين (ع) و برادرانش داشته، ترديدي نداريم. ولي او با اين كه از ارادتمندان حسين (ع) و برادرانش بوده گرد اغراق نگشته و گفته كه در حمله دوم چند نفر را كشته است و وقتي بگويند چند نفر، يعني كمتر از ده نفر و اين رويت از لحاظ عقلي قابل قبول است و يك مرد دلير چون عباس بن علي مي توانست در يك حمله چند نفر را به قتل برساند [2] .

عباس بن علي بدون اين كه به زخم هائي كوچك كه به او وارد مي آمد اعتنا كند به جنگ ادامه داد تا اين كه يك ضربت شديد شمشير دست راست او را از كار انداخت. بعضي برآنند كه دست راست عباس بن علي از بدن جدا شد. اما قطب الدين شيرازي گفته كه ضربت شديد شمشير، دست راست ابوالفضل را از كار انداخت و لذا بنابر گفته او دست راست ابوالفضل از بدنش جدا نشد. اما چون از كار افتاده بود بدان مي مانست كه از بدنش جدا شده باشد. ديديم كه در روايت مربوط به اين كه عباس بن علي بلافاصله بعد از خروج از كاروان حسين (ع) به سپاه بين النهرين حمله كرد، گفتند كه دست راست عباس بن علي به ضرب تبر قطع شد، از زير شانه يا از بالاي آرنج، ولي در اين روايت كه مورد بحث ما مي باشد گفته اند كه دست راست عباس بن علي (ع) با شمشير از كار افتاد. عباس خم شد و با دست چپ، تبر را كه از كنار زين آويخته بود، به دست آورد.


از اين جهت تبر را بر شمشير ترجيح داد كه با دست چپ مي خواست بجنگد و با آن دست، تبر زدن آسان تر از شمشير زدن است. زيرا براي زدن تبر استفاده از فن شمشير زدن زياد ضروري نبود در صورتي كه براي شمشير زدن، بايستي از فن شمشير بازي استفاده كنند. تصور نشود كه تبر زدن، داراي قاعده حمله و دفاع نبود. اما به اندازه شمشير زدن، مطيع قواعد حمله و دفاع نمي شد. از آن به بعد عباس عنان اسب را به دهان گرفته و با زانوها اسب را راهنمائي مي كرد و با تبر، مهاجمين را از خود دور مي نمود. تا اين كه دست چپش هم مانند دست راست از كار افتاد و از آن به بعد ديگر نتوانست حمله يا دفاع كند. عباس بن علي براي دفاع از خود وسيله اي نداشت مگر به وسيله بتاخت درآوردن اسب و گاهي از راست به چپ و زماني از چپ به راست مي رفت ولي از كارزار نمي گريخت. آن مرد دلير مي دانست كه ادامه جنگ او، به قتلش منتهي خواهد گرديد. اما مرگ را بهتر از آن مي دانست كه عقب نشيني كند و از مقابل هزارها سوار بگريزد. يك مرتبه ديگر عباس، اسب خود را با حد اعلاي سرعت به حركت درآورد اما با سواري مواجه شد كه ما يك بار نامش را در شرح جنگ عباس بن علي گفته ايم و او (اوس بن اطاف) بود. اگر خستگي اسب عباس بن علي نبود. اوس بن اطاف نمي توانست عباس را متوقف نمايد. ولي اسب، بر اثر تاخت دائمي طوري خسته شده بود كه تا مانعي را مقابل خود ديد توقف نمود. اوس بن اطاف گفت عباس، حالت چطور است. عباس كه عنان اسب را بر دهان داشت جواب نداد. در آن موقع، خون طوري صورت و سينه و شكم و پاهاي عباس بن علي را پوشانيده بود كه پنداري او را در حوضي پر از خون فروكرده و بيرون آورده اند. اوس بن اطاف قدري صبر كرد كه جوابي از عباس بشنود ولي جوابي نشنيد و گرزي را كه در دست داشت بلند كرد و بر فرق عباس بن علي كوبيد. آن ضربت شديد مرد بي دست را از اسب بر زمين انداخت و اوس بن اطاف بعد از اين كه عباس بن علي بر زمين افتاد خواست از اسب فرود بيايد و سرش را از بدن جدا نمايد اما حركت سواران وي را از عباس دور كرد و به منظور آخر خود نرسيد. زمان افتادن عباس از اسب و كشته شدنش را بعضي قبل از ظهر روز دهم محرم نوشته اند و بعضي ظهر آن روز و برخي گفته اند عباس بن علي هنگام عصر به قتل رسيد و بعد از او مردي از كاوران حسين (ع) كه قادر به جنگ باشد باقي نماند مگر خود او و لذا حسين (ع) سوار بر اسب شد و راه ميدان كارزار را پيش گرفت.

به موجب يك روايت عباس بن علي بعد از سه برادرش (از بطن ام البنين) كشته شد و به موجب روايت ديگر، برادرانش بعد از او به ميدان جنگ رفتند و كشته شدند.

از آن چه تا اين جا گفتيم، آشكار مي شود كه در روز دهم محرم، جنگ تن به تن بين مردان كاروان حسين و مردان سپاه بين النهرين در گرفته بود و مدتي طولاني ادامه داشت در تمام تواريخ قديم كه راجع به جنگ روز دهم محرم سال شصت و يكم هجري در كربلا نوشته شده، روايات مربوط به جنگ تن به تن هست و در بعضي از آن ها به طوري كه ذكر كرديم شرح جنگ هاي تن به تن، به طور مشروح نوشته شده و نشان مي دهد كه نويسنده


تاريخ راجع به چگونگي جنگ هاي تن به تن اطلاعات زياد داشته است. اگر كاروان حسين (ع) يك مرتبه از طرف سپاه بين النهرين مورد حمله قرار مي گرفتند و او و مردانش، در يك جنگ عمومي به قتل مي رسيدند در هيچ يك از كتب تاريخي، صحبتي از جنگ تن به تن نمي شد در صورتي كه هيچ كتاب تاريخي كه به نظر ما رسيده وجود ندارد كه در آن، صحبت از جنگ تن به تن نشده باشد. در بعضي از مراجع نوشته شده كه تمام سربازان حسين (ع) جنگ تن به تن كردند.از لحاظ وقتي كه جنگاوران داشتند روايت مورخيني چون ابن باقي معتبرتر به نظر مي رسد. چون روز پائيز كوتاه است و اگر تمام سربازان حسين (ع) جنگ تن به تن مي كردند روز به انتها مي رسيد بدون اين كه جنگ خاتمه يافته باشد و جنگاوران مجبور مي شدند كه روز بعد هم بجنگند و حال آن كه در هيچ تاريخ نمي بينيم كه دنباله جنگ، به روز يازدهم محرم موكول شده باشد و در همان روز دهم، جنگ تا هنگام ظهر يا تا عصر يا تا غروب آفتاب خاتمه يافت و بعد از اين كه شب فرارسيد از مردان كاروان حسين كه قادر به جنگ بودند كسي باقي نماند.


پاورقي

[1] کلمه - بروي - را بايد بر وزن - علوي - خواند - مترجم.

[2] قطب الدين شيرازي به ظاهر در دوره جواني، علاقه به شراب و حشيش داشته ولي توبه کرد و بقيه عمر شراب ننوشيد و حشيش به مصرف نرسانيد و جوهر آن را به اسم بنک نخورد و اين نکته از شعري که وي سروده فهميده مي‏شود و در آن مي‏گويد مدتي است شراب مي‏نوشيد و مدتي در پي حشيش بود ولي با توبه از آن گناهان دست شست و ديگر گرد آن‏ها نگشت و شعري که قطب الدين شيرازي سروده اين است: (يک چند به ياقوت‏تر آلوده شديم - يک چند پي زمرد سوده شديم - آلودگي بود به هر نحو که بود - شستيم به آب توبه آسوده شديم)

بعضي گفته‏اند که اين رباعي از شاه طهماسب اول صفوي يا شاه سليمان صفوي است در صورتي که اين رباعي از قطب الدين شيرازي مي‏باشد و گويا علت انتساب اين رباعي به شاه سليمان يا شاه طهماسب صفوي اين بوده که در دوره صفويه، در اصفهان بين طبقه با بضاعت، کشيدن حشيش يا خوردن بنک يا نوشيدن شراب رواج داشته و لذا تذکره نويسان که اشعار شاعران را ضبط مي‏کنند تصور کردند که اين رباعي از يکي از سلاطين صفوي مي‏باشد اين را هم بايد در نظر گرفت با اين که خود قطب الدين شيرازي مي‏گويد که وي مدتي شراب مي‏نوشيد و حشيش به مصرف مي‏رسانيده نبايد يقين حاصل کرد که وي در دوره‏اي از عمر شرابخوار بوده و حشيش به کار مي‏برده است، چون، رسم شاعران عرفاني شرق اين بود که در اشعار خود گناهاني را به خويش نسبت مي‏دادند که مرتکب آن نشده بودند و تهمت ناروا، بر خود وارد آوردن را، از وسائل تزکيه نفس مي‏دانستند و شعر قطب الدين شيرازي هم شايد جز يک تهمت ناروا که او بر خود وارد آورده است نيست و قطب الدين شيرازي خواسته به آن وسيله خود را در نظر ديگران خوار نمايد تا اين که کمک به تزکيه نفس کند گو اين که چون توبه کردنش را نيز ذکر نموده زياد در نظر مردم خوار نشد چون کسي که از گناه توبه کرد در نظر مردم بخشوده، محسوب مي‏شود - مترجم.