بازگشت

علي اكبر به طول كامل شبيه به پيغمبر بود


همين كه بحير بن اوس از ميدان رجعت كرد مردي به اسم (منقذ بن مره) (از قبيله بني عبدار) وارد ميدان شد و با صداي بلند همآورد خواست و قبل از اين كه كسي از كاروان حسين (ع) به جنگ او بيابد به رجز خواندن پرداخت.

از كاروان حسين (ع) (علي) پسر او ملقب به علي اكبر بعد از اين كه از پدرش اجازه خواست راه ميدان جنگ را پيش گرفت. گفتيم كه حسين (ع) به مناسبت علاقه اي كه به پدرش علي بن ابي طالب (ع) داشت اسم تمام پسران خود را علي گذاشت. راجع به سنين عمر فرزندان حسين (ع) چند روايت وجود دارد و آن چه به نظر مي رسد با توجه به تاريخ هاي متعدد اصح مي باشد اين است كه در سال شصت و يكم هجري كه جنگ در كربلا در گرفت علي بن الحسين ملقب به علي اكبر يك جوان بيست و پنج ساله بوده است. مادر علي اكبر از قبيله ثقفي از قبايل مشهور عربستان به شمار مي آمده و طوري علي اكبر شباهت به محمد بن عبدالله (ص) پيغمبر اسلام داشته كه حسين (ع) مي گفت هر وقت او را مي بيند، مثل اين است كه جدش پيغمبر اسلام را مشاهده مي كند. علي اكبر پسر حسين (ع) از جوانان برجسته دودمان بني هاشم به شمار مي آمده است و در روز عاشورا اولين مرد، از دودمان بني هاشم است كه براي پيكار از كاروان حسين (ع) خارج شد. معاوية بن ابوسفيان پدر يزيد، علي اكبر را تحسين مي كرد و مي گفت او در سخاوت شبيه به پدر من ابوسفيان است و در وقار و ابهت شبيه به مسعود ثقفي. گفتيم كه مادر علي اكبر از قبيله ثقي بود و جد مادري او به اسم (مسعود ثقفي) از بزرگان عرب به شمار مي آمد و شهرت داشت كه در عصر او مردي باشكوه وي در عربستان وجود نداشته است. در بعضي از روايات ديده شده كه معاوية بن ابوسفيان صفتي ديگر هم براي (علي بن الحسين) ملقب به علي اكبر ذكر كرده و شجاعت وي را ستوده و گفته است در شجاعت هم مثل جدش علي بن ابي طالب (ع) مي باشد. اگر معاوية بن ابوسفيان اين حرف را زدده باشد لازمه اش اين است كه علي اكبر قبل از جنگ كربلا، در جنگ هائي شركت كرده و آن جنگ ها در زمان حيات معاويه درگرفته و آن مرد شجاعت (علي اكبر) را در آن جنگ ها مشاهده كرده است. ولي در تاريخ، جنگ هائي وجود ندارد كه در زمان معاويه با شركت علي اكبر درگرفته باشد چون به طوري كه در آغاز اين بحث تاريخي گفتيم كه در دوره حيات حسن بن علي (ع) برادر بزرگ حسين (ع) بين معاويه و او جنگ درگرفت نه در دوره زندگي حسين (ع) و به قاعده، براي اين كه علي اكبر در جنگي شركت كند لازمه اش اين بود كه پدرش حسين (ع) در آن شركت نمايد.


اما حسين در دوران معاويه، نه در زمان حيات برادرش حسن (ع) و نه پس از او با معاويه نجنگيد تا اين كه پسرش علي اكبر در جنگ شركت نمايد و اگر معاويه زندگي را بدرود نمي گفت و پسرش يزيد به جايش نمي نشست واقعه كربلا پيش نمي آمد چون معاويه احترام حسين (ع) را رعايت مي نمود. اما يزيد بن معاويه كه سه سال و شش ماه خلافت كرد و در سال شصت و چهارم هجير قمري از اين جهان رفت نمي توانست حسين (ع) را بشناسد براي اين كه پدر و جد مادري او، پيغمبر اسلام را نشناخته بود. در هر حال معاويه اعم از اين كه شجاعت علي اكبر را ستوده يا نستوده باشد براي دو صفت ديگر وي كه سخاوت و وقار باشد قائل به اهميت بود. وقتي علي اكبر خواست سوار اسب شود و به راه بيفتد چشم هايش اشك آلوده شد. حسين (ع) وقتي ديد دو چشم پسرش پر از اشك گرديده حيرت كرد و گفت علي، آيا گريه مي كني علي بن الحسين گفت نمي خواهم گريه كنم ولي يك فكر مرا آزار مي دهد و آن فكر چشم هاي مرا اشك آلود كرده است. حسين (ع) پرسيد آن فكر چيست؟ علي اكبر گفت فكر من اين است كه مي روم و تو را تنها مي گذارم. حسين (ع) جواب داد من تنها نمي مانم، چون عنقريب به تو ملحق خواهم شد. طوري حسين (ع) با قدرت و استحكام آن حرف را مي زد كه پنداري به پسرش مي گويد به زودي در يك مجلس ضيافت و سرور به او ملحق خواهد گرديد.

علي اكبر اشك چشم ها را پاك كرد و گفت اي پدر مبادا تصور كني كه اشك آلود شدن چشم من ناشي از ضعف نفس بود.حسين (ع) از شنيدن آن حرف مثل اين بود كه ناراضي شد و گفت اي پسر، من اين تصور را نكردم چون مي دانم تو اگر پسر من و نوه علي بن ابي طالب (ع) هم نبودي دچار ضعف نفس نمي شدي. زيرا ايمان به خدا و دين اسلام داري و آن كه ايمان دارد دچار ضعف نفس نمي شود بعد از اين گفت و شنود علي اكبر، سوار بر اسب از پدر دور شد و راه ميدان را پيش گرفت. ولي حسين (ع) تا وقتي كه علي اكبر رجز خود را شروع كرد از پشت وي را مي نگريست زيرا پدر بود و پيوندي كه پدر و پسر را به هم وصل مي كند آن قدر قوي است كه حتي حسين كه تصميم گرفته بود پسرش و بعد از او خود را قرباني نمايد نمي توانست يك مرتبه چشم از وي بردارد.

علي اكبر رجز خود را با صداي بلند و آهنگ مخصوص و در حالي كه صداي طبل كاروان حسين، آهسته، با رجز او هم آهنگ شده بود، اين طور شروع شد:

(من علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب هستم و از سلاله مستقيم ابراهيم خليل الله اولين حنيف دنيا و باني خانه كعبه مي باشم و در تمام جزيرة العرب و شام و بين النهرين و كشورهاي عجم كسي نيست كه اجداد مرا نشناسد و خداوند در قرآن اجداد مرا تجليل كرده است. من از فرزندان پيغمبر اسلام هستم و جدم علي بن ابي طالب (ع) است كه رسول الله كنيه او را ابوتراب قرار داد جد من علي بن ابي طالب (ع) كسي است كه در جنگ (بدر) و جنگ (احد) پرچمدار اسلام بود و در جنگ خندق (عمرو بن عبدود) را كشت و قلاع خيبر را براي اسلام فتح كرد آيا در بين شما اي كساني كه


براي حمايت از كفر و ظلم شمشير از نيام مي كشيد كسي هست كه اجداد مرا نشناسد و آيا كسي هست كه نداند پدرم نوه رسول الله (ص) است).

در حالي كه علي اكبر زجر مي خواند (عمر بن حجاج زبيدي) از امراي قشون عمر بن سعد با شگفت گفت از موي سياه اين جوان گذشته، همه چيزش شبيه به پيغمبر است و حتي صداي او شباهت به صداي پيغمبر دارد و من اكنون مثل اين است كه صداي پيغمبر را مي شنوم. از درگذشت پيغمبر اسلام پنجاه سال گذشته بود و در سپاه عمر بن سعد غير از عمر بن حجاج زبيدي كسي وجود نداشت كه شباهت علي اكبر را با پيغمبر اسلام تصديق نمايد. گر چه در آن سپاه كساني بودند كه مانند عمر بن حجاج زبيدي در حدود هفتاد سال از عمرشان مي گذشت اما پيغمبر را نديده، صدايش را نشنيده بودند و فقط عمر بن حجاج زبيدي در آن سپاه آن مزيت را داشت كه با چشم هاي خود پيغمبر اسلام را ديده، صدايش را شنيده بود اما از مقربان و به اصطلاح مسلمين از اصحاب پيغمبر به شمار نمي آمد. در سال شصت و يكم هجرت تا آنجا كه ما اطلاع داريم از اصحاب پيغمبر كه پيوسته با وي جليس بودند جز چند نفر كه بر اثر كهولت از خانه هاي خود خارج نمي شدند و با كسي معاشرت نمي كردند در حال حيات نبودند و آن ها هم در كربلا حضور نداشتند تا اين كه گواهي بدهد كه علي اكبر شبيه به پيغمبر اسلام مي باشد و اگر در كربلا حضور مي داشتند آيا چشم هايشان آن قدر بينائي داشت كه بتوانند علي اكبر را به خوبي ببينند و بشباهتش به پيغمبر اسلام پي ببرند. ما نمي دانيم كه چگونه عمر بن سعد فرمانده سپاه، از اظهار نظر عمر بن حجاج زبيدي آگاه شد؟ آيا عمر بن حجاج زبيدي به اصطلاح امروز، جزو افسران ستاد عمر بن سعد و با خود او بود و همين كه آن حرف را زد عمر بن سعد شنيد يا اين كه بي درنگ گفته عمر بن حجاج زبيدي را به اطلاع عمر بن سعد رسانيدند. چون آن چه عمر بن حجاج زبيدي گفت به قدري اهميت داشت كه ضرورت بود فرمانده كل سپاه فوري از آن اطلاع حاصل كند. بدون ترديد در سپاه عمر بن سعد جاسوس وجود داشت و او را از نظريه امراي سپاه مطلع مي كرده است و خود عمر بن سعد هم از جاسوسان مي ترسيده و ديديم كه در بامداد آن روز، هنگامي كه مي خواستند كاروان حسين (ع) را تير باران كنند، عمر بن سعد تظاهر و تجاهر به تير اندازي كرد و در حالي كه عده اي از امراي سپاه با او بودند تير را بر خم كمان نهاد و به آن ها گفت شما نزد عبيدالله بن زياد حاكم عراين شاهد باشيد كه من اولين كسي هستم كه امروز تير به سوي حسين (ع) پرتاب كردم و اين تظاهر از طرف مري كه فرمانده سپاه بود و اختيار حيات و مرگ افسران و سربازان سپاه را داشت مي رساند كه وي از جاسوسان مي ترسد و مي خواست كه آن ها راجع به او، گزارش هاي مساعد به حاكم عراقين بدهند و خود او هم جاسوس داشته تا اين كه اظهارات امراي قشون را به اطلاعش برسانند. بعد از اين كه عمر بن سعد از گفته عمر بن حجاج زبيدي اطلاع حاصل كرد او را احضار نمود و پرسيد تو چگونه مي داني كه اين جوان شبيه به پيغمبر اسلام است؟ عمر بن حجاج بن زبيدي


جواب داد من پيغمبر را چند بار ديدم و اين جوان را طوي شبيه به او مي بينيم كه از رنگ مو گذشته گوئي خود اوست. عمر بن سعد پرسيد تو پيغمبر را در چه تاريخ ديدي؟ عمر بن حجاج زبيدي گفت در سال هاي دهم و يازدهم بعد از هجرت. عمر بن سعد گفت اگر خطا نكنم در آن موقع شصت و دو، و شصت و سه سال از عمر پيغمبر گذشته بود. عمر بن حجاج زبيدي جواب داد همين طور است. عمر بن سعد اشاره به علي اكبر كرد و پرسيد اين جوان چند سال دارد؟ مرد سالخورده پاسخ داد بيست و سه يا چهار سال. عمر بن سعد گفت چگونه ممكن است كه يك جوان بيست و چهار ساله به يك مرد شصت و سه ساله شبيه باشد. عمر بن حجاج زبيدي جواب داد همه مي دانند كه صورت پيغمبر خيلي چين نداشت و در آخر عمر شبيه به رخسار مرد چهل يا چهل و پنج ساله بود و در ايامي كه من او را مي ديدم موهاي سفيدش بيش از موهاي سياه به نظر مي رسيد در صورتي كه موهاي اين جوان سياه است و از رنگ مو گذشته، اين جوان طوري شبيه به پيغمبر است كه پنداري من هم اكنون پيغمبر را مي بينم. عمر بن حجاج زبيدي براي اين كه حرف خود را بر كسي بنشاند پرسيد، از عمر تو چقدر مي گذرد؟ عمر بن سعد جواب داد پنجاه و پنج سال.

عمر بن حجاج زبيدي اطرافيان را به شهادت گرفت و گفت صورت امير را به دقت نگاه كنيد و بگوئيد كه آيا در صورت او به نسبت سال هاي عمرش چين وجود دارد يا نه؟ اطرافيان چشم به صورت عمر بن سعد فرمانده سپاه دوختند و گفتند صورت امير، شبيه است به مردي كه بيش از چهل سال از عمرش نمي گذرد. عمر بن سعد كه نمي خواست عمر بن حجاج زبيدي را وادارد كه گفته خود را پس بگيرد متوجه شد كه از استنطاق او نتيجه اي بر عكس آنچه مي خواست، به دست مي آيد و گفت خيلي از اشخاص هستند كه بر حسب تصادف شبيه به ديگران مي شوند و اين براي آن فضيلت نيست.

در بين فرزندان فاطمه (ع) دختر پيغمبر اسلام، حسين (ع) قدري شبيه به پيغمبر بود و چشم هايش شباهت به پيغمبر داشت. اما علي اكبر، تقريبا به طور كامل شبيه به پيغمبر مي نمود و از حيث چشم و ابرو و بيني و دهان و زنخ و ساختمان پيشاني مانند پيغمبر بود. شايد ساير اعضاي بدن او هم شباهت به پيغمبر داشت و مورخين ذكر نكرده اند. چون در گذشته به بعضي از اعضاي بدن، هنگام مقايسه با اعضاي بدن ديگران توجه نمي كردند. في المثل امروز يكي از اعضاي بدن كه هنگام تشخيص هويت مورد توجه قرار مي گيرد گوش است. اما در قديم به گوش توجه نمي كردند. كوچكي و بزرگي و لاغري و فربهي و طرز ساختمان دست، امروز از لحاظ تشخيص هويت با اهميت است اما در قديم به دست توجه نمي شد همچنان كه به پا، توجه نداشتند و لذا فقط رخسار علي اكبر را شبيه به پيغمبر اسلام جلوه مي دادند.

عمر بن سعد نمي خواست كه مسئله شباهت علي اكبر با پيغمبر زياد مورد بحث قرار بگيرد ولي عمر بن حجاج زبيدي آن را طولاني مي كرد و مي كوشيد كه مسجل كند معمر بودن پيغمبر اسلام، و جواني علي اكبر مانع از اين نيست كه آن دو به هم شبيه باشند. آن قدر عمر بن حجاج زبيدي راجع به آن موضوع پافشاري كرد كه عمر بن سعد خشمگين


شد و گفت اي عمر بن حجاج من شنيده بودم كه سالخوردگان پرحرف مي شوند ولي نمي دانستم كه اين قدر حرف مي زنند و به جاي اين كه حرف بزني در فكر جنگ باش. عمر بن حجاج زبيدي كه انتظار نداشت با آن لحن مورد عتاب قرار بگيرد سكوت كرد و ديگر راجع به شهات علي اكبر با پيغمبر اسلام صحبت ننمود.