بازگشت

شمر بن ذي الجوشن در كاروان حسين


بعد از اين كه حسين (ع) از عمر بن سعد جدا شد سوار بر اسب، و به اتفاق برادرش عباس به كاروان خود برگشت و به موجب يك روايت دستور داد كه اطراف كاروان خندق حفر كنند و به موجب روايت ديگر در آن آتش بيفروزند. ولي روايت مربوط به حفر خندق از طرف همراهان حسين در آن شب، به دو دليل قابل قبول نيست دليل اول اين است كه يك خندق را به طوري كه ممانعت از عبور خصم بكند در يك شب نمي توان حفر كرد و اگر همراهان حسين (ع) هزار مرد هم بودند و همه كلنگ و بيل داشتند و نمي توانستند در يك شب، خندقي اطراف كاروان حفر نمايند كه مانع از عبور سپاه بين النهرين باشد و معلوم نيست آنها كه نوشته اند حسين بعد از حفر خندق دستور داد كه در آن آتش بفروزند چرا فكر نكردند از كجا هيزم آورد؟ گر چه در آن منطقه كنار رودخانه فرات نيزار بود و همراهان حسين (ع) مي توانستند براي افروختن آتش از ني هاي خشك استفاده نمايند اما بين كاروان حسين و رودخانه، يك واحد از سپاه عمر بن سعد حائل بود و محصورين نمي توانستند خود را به كنار رودخانه برسانند تا ني هاي خشك را جمع آوري نمايند.از وصفي كه ابوالاسود دوئلي نقل از خليفة بن خياط باقي گذاشته معلوم مي شود كه در دشت كربلا يا كاربل بوته موجب نبوده تا اين كه همراهان حسين (ع) بتوانند


در آن شب، در خندق آزتش بيفروزند و آيا آنهائي كه نوشته اند حسين (ع) در آن شب اطراف كاروان خندق حفر كرد و آتش افروخت فكر كرده اند براي اين كه بتوان در يك خندق آتشي افروخت كه مانع از عبور يك سپاه بشود چقدر هيزم يا بوته يا ني خشك ضرورت دارد؟ دليل دوم كه روايت مربوط به حفر خندق را غير قابل قبول مي كند اين است كه عمر بن سعد تا بامداد روز بعد به حسين (ع) مهلت داده بود و لذا حسين (ع) اطمينان داشت كه آن شب مورد شبيخون قرار نمي گيرد. در اين صورت براي چه خندق حفر كند و در آن، آتش بيفروزد؟ او كه خود را براي پيكار آماده كرده بود و مي دانست كه به حكم عقل وي قادر نيست مقابل آن سپاه بزرگ پايدراي نمايد و كشته خواهد شد چرا همراهان را براي حفر خندق و جمع آوري سوخت معذب نمايد؟ آيا مي خواست اطراف كاروان، خندق حفر كند كه روز بعد، پس از اين كه كشته شد افراد خانواده اش اسير نشوند؟ اين فرض را هم نمي توان پذيرفت چون بعد از اين كه مردان كاروان به قتل مي رسيدند، خندق نمي توانست از تهاجم سپاه عمر بن سعد به سوي كاروان ممانعت كند چون ديگر مدافع وجود نداشت. اين است كه روايت حفر خندق در يك شب و افروختن آتش را بايد مردود دانست. حسين بعد از اين كه به كاروان مراجعت كرد گفت كه مردان كاروان، مجتمع شوند و همه آمدند و مقابل خيمه حسين (ع) اجتماع كردند. ماه شب دهم، صحرا را روشن مي نمود و نسيم خنك پائيز مي وزيد و حسين (ع) با صدائي قوي و بلند بدون اين كه متاثر باشد گفت: فردا روز جنگ است و من امشب، فرصت زياد ندارم تا اين كه با شما، خيلي صحبت كنم چون تمام كارهاي خود را بايد امشب به انجام برسانم. دشمن به قدري قوي است كه ما از جنگ فردا جان به در نخواهيم برد و شما كه همه عاقل و بالغ مي باشيد خود اين موضوع را ادراك مي كنيد. معهذا من به شما مي گويم كه فردا، هر يك از ما كه در جنگ شركت كند كشته خواهد شد و من نمي خواهم كه شما به سرنوشت من دچار شويد و به قتل برسيد و زن هايتان بيوه، و فرزندانتان يتيم بشوند و صريح مي گويم كه شركت شما در جنگ فردا چون خودكشي مي باشد و ممكن است بپرسيد پس چرا من تصميم گرفته ام بجنگم و در جواب شما مي گويم كه من نمي توانم رسالت خود را انكار كنم و نزد خداوند سرافكنده و شرمنده باشم و من شمعي هستم كه بايد بسوزم تا اين كه محفلي را روشن نمايم و اگر من نسوزم و روشنائي بر جهان نتابد كفر و ظلم بني اميه با برجستگي نمايان نخواهد شد. اين است كه به شما مي گويم جان خود را حفظ كنيد و برگرديد و سرپرستي زن ها و فرزندانتان را بر عهده بگيريد و حتي برادران من كه اين جا حضور دارند مي توانند برگردند و من امروز از عمر بن سعد قول گرفتم كه مزاحم كساني كه امشب، مي خواهند از اين جا مراجعت نمايند نشود و آن ها را آزاد بگذارد كه هر جا مي خواهند بروند و خدا گواه است كه من از كساني كه امشب، از اين جا مي روند تا اين كه جان خود را حفظ كنند شكوه ندارم.

عباس برادر حسين (ع) گفت مگر جنگ فرداي ما جهاد در راه خدا نيست و مگر هنگام جهاد، شركت در جنگ بر هر مسلمان واجب نمي باشد؟ حسين (ع) گفت وقتي امام، مرداني را از شركت در جهاد معاف كند، تكليف مذهبي از آن ها ساقط مي شود و امام


از اين جهت بعضي از مردان را از شركت در جهاد معاف مي كند كه خون مسلمين كمتر ريخته شود وگرنه همان طور كه تو مي گوئي جهاد از واجبات است و شركت در آن بر هر مرد مسلمان واجب. بعد حسين (ع) گفت اينك من براي رسيدگي به كارهاي خود به خيمه ميروم و بزودي از آن جا خارج نخواهم شد و بنابراين آنهائي كه مي خواهند بروند مي توانند بدون اين كه از من خجالت بكشند از حلقه محاصره عبور نمايند و (عون) برادر من بايد به هر كس كه مي خواهد برود پنج دينار بدهد زيرا مي دانم كه خرج راه ندارند. حسين (ع) اين را گفت و وارد خيمه خود شد و ديگر از آن جا خارج نگرديد تا وقتي كه عون نزد وي رفت تا اين كه به او بگويد چند تن رفتند و چند نفر از مردان باقي ماندند. در مورد آن هائي كه در شب دهم محرم رفتند و مرداني كه باقي ماندند روايات مختلف وجود دارد. (ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه الكوفي) معروف به (ابن قتيبه) كه در سال 270 هجري قمري زندگي را بدرود گفت مي گويد سيصد نفر از مردان باقي ماندند و بقيه رفتند. ابن خلكان، بيوگرافي نويس معروف دنياي اسلامي و قاضي القضات مصر، كه در سال 681 زندگي را بدرود گفت مي گويد كه همه رفتند غير از 250 نفر. مورخين شيعه آنهائي را كه باقي ماندند از هفتاد و دو نفر تا يكصد و چهل و پنج نفر، قلمداد كرده اند و آن هائي كه گفته اند هفتاد و دو نفر باقي ماندند نوشته اند كه چهل تن از آن ها پياده بودند و سي و دو تن سوار و شايد منظورشان از سوار، كساني است كه بر اسب سوار بودند چون در كاروان حسين كسي پياده راه نمي پيمود و همه با اسب با شتر مسافرت مي كردند. عدد هفتاد و دو بيش از اعداد ديگر مورد قبول مورخين شيعه قرار گرفته و بعيد نيست اين مقبوليت ناشي از اين است كه عدد هفتاد و دو، مثل اعداد پنج و هفت و دوازده، از قديم محترم بوده و اقوام باستاني براي اين چهار عدد قائل به نيروي مرمزو بودند و فيثاغورت كه عقيده داشت اساس دنيا بر اعداد گذاشته شده و هستي را جز قرار گرفتن اعداد به اشكال مختلف نمي دانست اين چهار عدد را محترم مي شمرد [1] .

در اكثر منابعي كه در دسترس ما هست واقعه اي ذكر شده كه نشان مي دهد در بين اعراب، كساني كه از يك قبيله بندند، چقدر نسبت به هم علاقه و تعصب داشتند و افراد يك قبيله هرگز بروي هم شمشير نمي كشيدند مگر اين كه يكديگر را نشناسند و ديده شد دو نفر كه از يك قبيله بودند و چون يكديگر را نمي شناختند بروي هم شمشير كشيدند بعد از اين كه يكديگر را شناختند، طوري پشيمان شدند، كه از فرط شرمندگي جلاي وطن كردند و ديگر كسي آن دو را در قبيله آنها نديد و بر اثر همين علاقه و تعصب نسبت


به افراد قبيله است كه وقتي خليفه سوم روي كار آمد تمام مشاغل بزرگ را به افراد قبيله خود داد و اين موضوع خيلي مورد ايراد بعضي از مورخين قرار گرفته است در صورتي كه امرور وقتي در كشورهاي دموكرات، يك حزب روي كاي مي آيد و اعضاي حزب را بر سر كار مي آورد هيچ كس حيرت نمي نمايد و اين را يك پديده عادي مي داند در آمريكا وقتي يك حزب در انتخابات عمومي فاتح مي شود متصديان بسياري از مشاغل عوض مي شوند و تعصب افراد يك قبيله، نسبت به يكديگر، بيش از علاقه اي بوده است كه امروز اعضاي يك حزب به هم دارند. اين مقدمه را براي اين گفتيم كه نشان بدهيم آنچه سبب شد در شب دهم محرم سال شصت و يكم هجري شمر بن ذي الجوشن ضبابي خود را براي يك اقدام دوستانه به كاروان حسين برساند تعصب عشيره بود. در آن شب، شمر بن ذي الجوشن ناگهان به خيمه عمر بن سعد فرمانده سپاه رفت و گفت هم اكنون موضوعي به خاطرم آمد كه تا اين لحظه متوجه آن نبودم. عمر بن سعد پرسيد آن موضوع چيست؟ شمر ضبابي گفت چهار تن از خواهر زادگان من در كاروان حسين هستند و من مي خواهم بروم و آن ها را بياورم تا اين كه فردا در جنگ كشته نشوند.

عمر بن سعد با تعجب پرسيد تو اين موضوع را به من نگفته بودي؟ شمر جواب داد براي اين كه تا اين لحظه به خاطرم نرسيد كه خواهر زادگانم در كاروان حسين هستند. عمر بن سعد پرسيد آيا كوچك هستند يا بزرگ مي باشند. شمر جواب داد همه مرداني بزرگ مي باشند. عمر بن سعد پرسيد اسم آن ها چيست؟ شمر جواب داد اسم آن ها (عباس) و (عبدالله) و (عون) و (جعفر) مي باشد. اسم عباس به ذهن فرمانده سپاه بين النهرين آشنا آمد و گفت امروز عصر، وقتي من با حسين مذاكره مي كردم مردي به اسم عباس با او بود و حسين مي گفت كه وي برادرش مي باشد. شمر گفت يكي از آن چهار نفر اوست. عمر بن سعد خيلي از آن حرف حيرت كرد و گفت اگر عباس خواهر زاده تو باشد، حسين هم خواهر زاده تو مي شود زيرا آن دو، برادرند. شمر گفت آن دو برادرند ولي حسين خواهر زاده من نيست. عمر بن سعد گفت موقع خواب است و بايد بخوابم كه فردا صبح، زود از خواب برخيزم و زودتر بگو چگونه عباس خواهر زاده تو است. شمر ضبابي گفت توضيح اين است كه من از قبيله (بني ضباب) هستم و (فاطمه) ملقب به (ام البنين) مادر عباس و برادران او از قبيله (بني كلاب) و قبيله بني كلاب تيره ايست از قبيله بني ضباب فاطمه ملقب به ام البنين همسر علي بن ابي طالب (ع) پنج پسر زائيد به اسامي عباس و عبدالله و عون و جعفر و عثمان و چهار نفر از آن ها غير از عثمان، اكنون در كاروان حسين هستند. عمر بن سعد گفت با اين كه چند روز است كه من اين جا هستم و با حسين (ع) تماس داشتم از اين موضوع مطلع نشدم و چگونه تو كه امروز آمدي از اين موضوع اطلاع حاصل كردي؟ شمر بن ذي الجوشن گفت، چند لحظه قبل از اين كه به طرف خيمه تو به راه بيفتم اين موضوع را از حر بن يزيد رياحي شنيدم و او كه مدتي است با كاروان حسين مي باشد همراهان وي را مي شناسد و او به من گفت كه برادران حسين كه با او به اينجا آمده اند از بطن (فاطمه كلابي ام البنين) هستند و من متوجه شدم كه مادر آن ها خواهر


من بود چون گفتم كه قبيله بني كلاب از قبيله بني ضباب است، رسم اعراب اين بود كه مردان و زناني كه عضو يك قبيله بودند يكديگر را خواهر و برادر مي خواندند و عمر بن سعد فهميد كه عباس و عبدالله و عون و جعفر فرزند خواهر قبيله اي شمر هستند نه فرزند خواهر واقعي او. بعد پرسيد اينك چه مي خواهي بكني؟ شمر گفت مي خواهم بروم و اين چهار نفر را از كاروان حسين خارج كنم و به اين جا بياورم و چون آن چهار نفر بعد از خروج از كاروان حسين و آمدن ما به اين جا با ما نخواهند جنگيد نبايد تو مزاحم آن ها بشوي. عمر بن سعد گفت هر يك از همراهان حسين كه از او كناره بگيرند و به ما ملحق شوند، مصونيت خواهند داشت چه امشب از او كناره بگيرند چه فردا صبح و چون تو امشب به كاروان حسين مي روي به ساير همراهان او هم بگو هر يك از آن ها كه امشب يا فردا صبح از او كناره بگيرند و به ما ملحق شوند، مصونيت خواهند داشت و جان و مالشان در پناه حاكم عراقين و خليفه خواهد بود. شمر بن ذي الجوشن ضبابي به راه افتاد. روايت حفر خندق و افروختن آتش در آن، در آن شب، به طوري كه گفتيم به دليل عقلائي قابل پذيرفتن نيست ولي با اين كه عمر بن سعد تا صبح روز بعد، به حسين (ع) مهلت داد و او مي دانست كه تا بامداد مورد حمله قرار نخواهد گرفت باز به موجب روايات متعدد، براي كاروان خود نگهبان گماشته بود. به نظر مي رسد كه گماشتن نگهبان، از بيم حمله از عمر بن سعد نبوده بلكه براي جلوگيري از دزدها بوده است.چون بعيد نبود كه بعضي سربازان عمر بن سعد در صدد بر آيند كه در آن شب به قصد سرقت به كاروان حسين (ع) دستبرد بزنند. دستبرد زدن آن ها هم ناشي از اين بود كه از ظهر روز نهم محرم سال شصت و يكم هجري به طور رسمي اعلام شد كه حسين (ع) بر خليفه زمان خروج كرده و مطابق قانون آن عصر خون كسي كه بر خليفه خروج مي كرد مباح بود و مالش براي كساني كه آن را مي بردند حلال. سربازان عمر بن سعد اگر در آن شب، درصدد برمي آمدند كه به كاروان حسين (ع) دستبرد بزنند خود را سارق نمي دانستند و فرمانده سپاه هم آن ها را سارق نمي دانست. وقتي شمر بن ذي الجوشن كه با عده اي به طرف كاروان حسين مي رفت به آنجا رسيد، نگهبان از او پرسيد كيست و به كجا مي رود؟ شمر خود را معرفي كرد و گفت در اين جا چهار خواهر زاده دارم و آمده ام آن ها را ببينم. نگهبان پرسيد خواهر زادگان تو كيستند؟ شمر ضبابي اسم آن ها را برد و نگهبان گفت در اين جا توقف كن تا من يكي از آن ها را صدا بزنم. آن گاه فرياد زد يا ابوالفضل. صداي عباس از داخل كاروان جواب داد چه مي گوئي؟ نگهبان گفت شخصي به اسم شمر بن ذي الجوشن آمده است و مي خواهد با تو و برادرانت صحبت كند. عباس گفت اكنون مي آيم و طولي نكشيد كه عباس خود را به شمر ضبابي رسانيد. شمر بن ذي الجوشن كه تا آن موقع عباس را نديده بود از او پرسيد تو كه هستي؟ او جواب داد من عباس بن علي بن ابي طالب (ع) از خانواده بني هاشم هستم. شمر بن ضبابي گفت آيا مادر تو (فاطمة كلابي ام البنين) است. عباس گفت بلي و آيا تو هماني كه امروز بعد از اين كه به اين جا رسيدي به عمر بن سعد تاكيد كردي مانع از اين شود كه ما از رودخانه آب برداريم. شمر ضبابي گفت اگر تو به حرف من گوش بدهي و اندرز مرا بپذيري اين قدغن شامل تو نمي شود. عباس پرسيد


حرف تو چيست؟ شمر گفت مادر تو از قبيله بني كلاب است و آيا مي داني كه قبيله مادرت تيره اي از قبيله من يعني بني ضباب بود؟ عباس گفت بلي. شمر اظهار كرد بنابراين مادر تو، خواهر قبيله اي من مي شود و تو و برادرانت عون و جعفر و عبدالله خواهر زادگان من مي شويد. عباس پرسيد منظورت چيست؟ شمر بن ذي الجوشن گفت منظورم اين است كه چون مادر تو جزو قبيله من بود، من ميل ندارم كه فردا به روي شما شمشير بكشم و پيشنهاد مي كنم كه تو و برادرانت عبدالله و عون و جعفر اين كاروان را رها كنيد و به ما ملحق شويد و خود را از خطر مرگ نجات بدهيد چون فردا، تمام مردان اين كاروان در جنگ كشته خواهند شد مگر اين كه تسليم بشوند و من به شما نمي گويم تسليم شويد و اگر با من بيائيد كسي شمشير شما را نخواهد گرفت و شما ميهمان من خواهيد بود تا اين كه جنگ تمام شود و بعد از جنگ، آزاد هستيد و مي توانيد به هر كجا كه ميل داريد برويد و من مايلم كه برادران خود، عبدالله و عون و جعفر را احضار كني تا آن ها نيز اظهارات مرا بشنوند. عباس گفت احضار آنها ضروري نيست و آن چه تو گفتي من به آن ها خواهم گفت و من يقين دارم جوابي كه آن ها به تو خواهند داد مانند جوابي است كه من اكنون به تو مي دهم. شمر پرسيد جواب تو چيست؟ عباس گفت تو مي گوئي چون مادر من از قبيله بني كلاب است و آن قبيله تيره اي از بني ضباب مي باشد تو ميل نداري كه من فردا به دست قشون عمر بن سعد كه تو يكي از سردارانش هستي كشته شوم. شمر بن ذي الجوشن گفت غيرت هم قبيله بودن مانع از اين است كه من ببينم تو را به قتل مي رسانند.

عباس اظهار كرد آيا اين غيرت كه تو داري در ديگران هم هست يا نه؟ شمر ضبابي جواب داد در تمام اعراب هست. عباس گفت در اين صورت چگونه انتظار داري كه من مردي را كه از قبيله بني هاشم است و با من از يك قبيله مي باشد رها كنم و به قشون عمر بن سعد بپيوندم. چگونه انتظار داري كه من فردا جزو سربازان قشون عمر بن سعد تماشاچي منظره قتل مردي باشم كه نه فقط با من از يك قبيله است بلكه برادرم نيز مي باشد؟

آيا اگر تو برادري داشته باشي كه از قبيله تو باشد مي تواني او را رها كني و مقابل دشمن تنهايش بگذاري؟ شمر ضبابي گفت نه. عباس گفت در اين صورت چگونه انتظار داري كه من برادرم حسين (ع) را رها كنم و به قشون عمر بن سعد ملحق شوم. اين است جوابي كه من به تو مي دهم و پاسخ برادران من عبدالله و عون و جعفر نيز همين خواهد بود و محال است كه آنها حسين (ع) را كه برادر ارشد، همه ما مي باشد رها كنند و به عمر بن سعد ملحق گردند.


پاورقي

[1] فيثاغورت رياضي دان و فيلسوف يوناني است و کسي از تاريخ تولد و مرگ او اطلاع ندارد و به تخمين مي‏گويند که در قرن ششم قبل از ميلاد مي‏زيسته و شرح حالش توام با افسانه مي‏باشد - مترجم.