بازگشت

حر بن يزيد از قبيله بني رياح


عبيدالله با سرعت زياد هزار سوار به روايتي، بسيج كرد و فرماندهي آن را به مردي از قبيله (بني رياح) به اسم (حر بن يزيد) واگذار نمود و به او گفت بي درنگ با سواران خود به راه بيفت و به سوي مغرب برو، و به موجب گزارشي كه به من رسيده حسين بن علي (ع) در زباله است و قصد دارد به كوفه بيايد و هر جا كه به او رسيدي دستگيرش كن و به كوفه بفرست و اگر نتوانستي دستگيرش كني بقتلش برسان و من از تو زنده او را مي خواهم يا سرش را. طوري حاكم كوفه براي اين كه حر بن يزيد از قبيله بني رياح به راه بيفتد شتاب كرد كه (حر) نتوانست بقدر كافي وسائل سفر فراهم كند و با خود ببرد و از جمله با اين كه سربازانش همه سوار بر اسب بودند بدون راويه، به راه افتاد. زيرا عبيدالله بن زياد فكر مي كرد كه حر اگر يك ساعت هم تاخير كند خطرناك مي باشد زيرا ممكن است حسين (ع) به حوالي كوفه برسد.


در مورد شماره سواران حر بن يزيد هم ترديد وجود دارد و در منابع مختلف شماره سواران او را پانصد و سيصد هم ذكر كرده اند و ابن بروي (بروي بر وزن عملي - مترجم) كه در سال 567 هجري قمري در سن پنجاه سالگي در بغداد فوت كرد و در زمان حيات در آن شهر مدرس بود مي گويد شايد علت اين كه حر بن يزيد بعد از اين كه به حسين (ع) رسيد با او مدارا كرد همين بود كه بيش از سيصد سوار نداشت و مي دانست كه با آن عده سوار نمي تواند با حسين(ع) بجنگد [1] .

به موجب تمام تواريخ، سپاه هزار نفري يا پانصد نفري يا سيصد نفري حر بن يزيد در ذوخشب به حسين (ع) و همراهانش رسيد.

بعضي از مورخين شرق نوشته اند كه بين سپاه هزار نفري يا پانصد نفري يا سيصد نفري حر بن يزيد و همراهان حسين بن علي براي اشغال آبادي ذوخشب مسابقه در گرفت و هر يك از آن ها مي خواستند كه زودتر آن آبادي را اشغال كنند. اما اشغال آبادي مزبور از نظر جنگي كوچكترين ارزش نداشت وانگهي حسين نمي خواست بجنگد مگر اين كه مجبور به دفاع از خود بشود. اشغال ذوخشب حتي از لحاظ آب هم براي يك قشون يا يك كاروان بزرگ مثل كاروان حسين بدون ارزش بود. چون آب ذوخشب حتي براي تامين زندگي پنج خانوار كه آن موقع در آن واحه زندگي مي كردند، كفايت نمي كرد. ذوخشب چشمه اي داشت كه آبي باريك از آن خاج مي شد و آب بعد از خروج از زمين، وارد گودالي مي گرديد و در آنجا جمع مي شد و پنج خانوار كه در ذوخشب بودند به نوبه از آن آب استفاده مي كردند و اگر يك كاروان وارد ذوخشب مي گرديد تشنه مي ماند و به همين جهت هرگز كاروانيان در ذوخشب توقف نمي كردند براي اين كه مي دانستند آن جا آب ندارد. پس توقف حسين در ذوخشب نه براي ارزش جنگي آن واحه بود نه از لحاظ اين كه از آب استفاده بشود بلكه از اين جهت حسين در آن جا توقف


كرد كه سپاه حر بن يزيد راه را بر او بست. گفتيم كه عبيدالله بن زياد آن قدر براي حركت كردن (حر) عجله نمود كه آن مرد نتوانست با خود راويه بردارد و راويه در صحراهاي گرم و كم آب مشرق زمين ضروري مي باشد و نمي توان از آن صرفنظر كرد. وقتي سپاه كوچك حر به ذوخشب رسيد سربازان تشنه بودند و در آنجا آب كافي يافت نمي شد و از آن گذشته كاروان حسين در جائي توقف كرده بود كه سواران حر حتي به آن چشمه كوچك و كم آب هم دسترسي نداشتند. اما كاروان حسين داراي روايه هاي بزرگ پر از آب بود. وقتي كاروان حسين توفف كرد سپاه حر بن يزيد در فاصله پانصد قدمي كاروان در صحرا توقف نمود. حسين(ع) برادرش (عون) را نزد فرمانده سپاه فرستاد تا اين كه بپرسد وي چه مي خواهد و براي چه در آنجا توقف كرده است. حر بن يزيد گفت قبل از اين كه بگويم كه ما براي چه در اين جا توقف كرده ايم بايد بگويم كه شما منبع آب را اشغال كرده ايد و ما و اسب هايمان تشنه هستيم و از آب محروم مي باشيم. عون گفت دو نفر را بفرست تا منبع آب اينجا را ببينند و مشاهده كنند كه چشمه اي است كوچك و نمي توان با آب آن سيرآب شد. دو نفر از سپاه كوچك حر به طرف چشمه رفتند و مشاهده كردند كه آب چشمه براي سير كردن يك عشر از سواران و اسب ها هم كافي نيست. وقتي حسين(ع) شنيد كه دو نفر از سپاه حر بر سرچشمه رفته اند و از مشاهده آب قليل مايوس شده اند برادر ديگر خود عباس را كه كاوران سالار بود احضار كرد و از او پرسيد چقدر آب داريم عباس گفت تمام راويه ها پر از آب است. حسين(ع) گفت سواران و اسب هائي كه اين جا توقف كرده اند تشنه هستند و آن ها را سيرآب كن. عباس گفت سيرآب كردن سواران سهل است اما اگر اسب هايشان را سيرآب كنيم براي خود ما آب نمي ماند و ما شايد فردا هم به آب نرسيم. حسين(ع) گفت به هر اسب يك پيمانه آب بدهيد چون توانائي اسب در قبال تشنگي كمتر از انسان است و بعد از اين كه آفتاب غروب كرد و هوا خنك شد از تشنگي اسب ها كاسته مي شود. عباس دستور حسين (ع) را به موقع اجرا گذاشت و سواران تشنه را سيرآب كرد و به هر اسب يك پيمانه آب داد و بعد از اين كه عطش سواران فرونشست عون به دستور حسين (ع) از حر بن يزيد پرسيد كه با ما چه كار داريد و براي چه در اين جا توقف كرده ايد. حر گفت من از طرف عبيدالله بن زياد حاكم عراقين مامور هستم كه حسين (ع) را دستگير كنم و به كوفه ببرم و اگر مقاومت كرد او را به قتل برسانم و سرش را براي عبيدالله ببرم. عون پرسيد براي چه او تو را مامور دستگيري يا قتل حسين كرده است؟ حر گفت براي اين كه حسين بر خليفه خروج كرده و قتل او واجب شده است. عون گفت من مي روم تا اين كه گفته تو را به اطلاع حسين (ع) برسانم. حر گفت اين را هم به او بگو كه جوانمردي وي در من اثر كرده است و من تصور نمي كردم كه حسين (ع) اين قدر جوانمرد باشد كه دشمن تشنه خود را سيرآب كند. عون مراجعت كرد و آن چه حر بن يزيد گفته بود به اطلاع حسين (ع) رسانيد و حسين گفت من حجت خود را انكار نمي كنم و زير پا نمي گذرم و چون براي اعلام حق قيام كرده ام، از پا نخواهم نشست و برو و به حر بن يزيد بگو كه من بر طبق روشي كه براي خود انتخاب كرده ام مقدم بر خونريزي نخواهم شد


چون نمي خواهم كه خون مسلمين به دست هم كيشان آن ها ريخته شود اما اگر به من حمله نمايد از خود دفاع كرد و تصور مي كنم كه همراهانم نيز به حمايت من شمشير از غلاف خواهند كشيد. ترديدي وجود ندارد كه در آن روز نه فقط حر بن يزيد تحت تاثير جوانمردي حسين قرار گرفت بلكه تمام سواران او تحت تاثير آن جوانمردي قرار گرفتند و ابن قتيبه مي گويد در صحراهاي گرم عربستان، آب دادن به يك تشنه بيش از نان دادن به او نشانه جوانمردي مي باشد و در قلب آن كه سيرآب شده اثر مي كند و اگر حر بن يزيد در آن روز يا روز بعد، فرمان حمله به حسين (ع) را صادر مي كرد، سوارانش از اجراي دستور فرمانده، خودداري مي كردند زيرا همه آن ها تحت تاثير جوانمردي حسين قرار گرفتند. آن روز تا غروب آفتاب، عون چند مرتبه از كاروان حسين(ع) به اردوگاه حر رفت و مراجعت كرد و خلاصه آن چه گفته شد اين بود كه حر بن يزيد گفت وي نمي تواند موافقت كند كه حسين(ع) از آن جا به سوي كوفه برود و از طرفي نمي تواند با توقف حسين (ع) در ذوخشب موافقت نمايد. عون گفت كه حسين(ع) قصد توقف در ذوخشب را ندارد زيرا از جهات معنوي گذشته ذوخشب نه آب دارد نه خواربار و يك كاروان بزرگ نمي تواند حتي يك روز در آن جا توقف كند. نتيجه مذاكرات كه تا غروب طول كشيد اين شد كه اولا حر بن يزيد به طور موقت از حمله به حسين (ع) صرفنظر مي نمايد ولي چون مامور دستگيري او مي باشد نمي تواند او را از نظر دور بدارد. ثانيا وي نمي تواند موافقت كند كه حسين(ع) به سوي كوفه برود براي اين كه حاكم عراقين، بخصوص امر كرده كه حسين (ع) نبايد به كوفه نزديك شود. ثالثا در ذوخشب نمي توان توقف كرد و بايد بدون درنگ از آنجا رفت (كه نظريه حسين نيز همين بود) و اگر در آن جا توقف كنند اول اسب ها و بعد آدم ها از تشنگي به هلاكت خواهند رسيد. چون ذوخشب آب نداشت، موافقت شد كه كاروان حسين(ع) و سپاه حر بن يزيد همان شب حركت كنند و به طرف شمال بروند و به بستر رودخانه فرات نزديك گرديد و بعد از اين كه به جائي رسيدند كه در آنجا آب بود آن وقت حر بن يزيد تصميم جديد خود را به اطلاع حسين (ع) خواهد رسانيد.

پس علت مادي حركت كردن حسين (ع) از ذوخشب و رفتن او به سوي شمال اين بود كه آن واحه آب نداشت. علت معنوي خودداري حر بن يزيد از حمله به حسين (ع) همان طور كه ابن قتيبه گفته اين بود كه او و سوارانش خود را مديون حسين مي دانستند و جوانمردي وي در قلبشان اثر كرده بود.

در اين جا به طوري كه در صفحات قبل گفتيم بين مورخين، راجع به علت انتخاب راه شمال از طرف حسين (ع) اختلاف وجود دارد. عده اي مي گويند كه انتخاب راه شمال براي اين بود كه حسين (ع) مي خواست از حدود كوفه دور شود و بعد از شط فرات بگذرد و راه ايران را پيش بگيرد و رسالت خود را در ايران به موقع اجرا بگذارد و عده اي مي گويند كه انتخاب راه شمال فقط به علت فقدان آب در ذوخشب بوده است.

در بعضي از تواريخ يك روايت ديگر هم ديده شده و آن اين است كه عبيدالله بن زياد حاكم عراقين به حر بن يزيد امر كرده بود حسين را وادارد


كه وارد بيابان شود با اين كه در آن جا آواره گردد و به هلاكت برسد و اين روايت به كلي مردود است زيرا با عقل سليم وفق نمي دهد. چون منظور عبيدالله بن زياد اين بود كه حسين را دستگير كند و راندن او به سوي بيابان كاري بي فايده به شمار مي آمد و شايد باعث نجات حسين مي شد بخصوص در آن فصل پائيز، كه هواي بيابان هاي بين النهرين شدت هواي تابستان را نداشت و حسين هم مردي بود عرب و يك عرب از بيابان نمي ترسد و مي تواند هنگام شب، از روي ستارگان جهات يابي كند و جهات يابي از روي ستارگان مي توان گفت جزو فطرت اعراب بود و آن ها، در هر ساعت از شب، در صحرا مي دانستند چه ستارگان طلوع و چه ستارگان غروب مي كند و هر عرب بي سواد بياباني نه فقط ستارگان را مي شناخت بلكه اسم آنها را مي دانست و شايد امروز در همان عربستان، كساني كه تحصيل كرده هستند اسامي ستارگان را مثل اعراب بي سواد باديه ندانند. هر عرب باديه اسم ستاره (شعراي يماني) را مي دانست و اطلاع داشت كه آن ستاره در مجموعه ستارگان موسوم به (كلب اكبر) است و هر عرب باديه مي دانست كه ستاره موسوم به (نسرطائر) در مجموعه ستارگان موسوم به عقاب مي باشد و ستاره (شعراي شامي) در مجموعه ستارگان (كلب اصغر) است و ستاره موسوم به (سماك رامح) در مجموعه ستارگان موسوم به (عواء) قرار دارد. اين اسامي و بيست يا سي اسم ستاره ديگر كه امروز در نظر ما اين قدر ثقيل جلوه مي كند در گوش اعراب باديه مانند اسامي شتر و بيابان، جزو كلمات عادي بود و اطفال از كودكي، نام ستارگان را از مادران و پدران خود مي شنيدند و جاي آن ها را در آسمان به خاطر مي سپردند و به طريق اولي، اعراب باديه، كه اسامي ستارگان ثابت (مثل ستارگان مذكور در فوق) را مي دانستند و جاي آن ها را در آسمان مي شناختند، بر ستارگان سيار وقوف داشتند اما هرگز از روي ستارگان سيار مثل زهره و مريخ و غيره جهات يابي نمي كردند چون مي دانستند كه مكان ستارگان سيار در آسمان ثابت نيست. اين اسامي ثقيل را كه ما امروز به زحمت به خاطر مي سپاريم و بر زبان مي آوريم همان اعراب بي سواد باديه براي ما باقي گذاشتند و امروز غير از منجمين كه كارشان ستاره شناسي و به خاطر سپردن اسم ستارگان مي باشد كسي نام عربي ستارگان ثابت آسمان را نمي داند. اگر حاكم عراقين دستور مي داد كه حر بن يزيد بعد از اين كه به حسين (ع) رسيد او را در آن هواي خنك پائيزي به صحرا براند بدان مي مانست كه بگويد ماهي زنده را وارد آب كنند.

يك روايت ديگر هم در بعضي از منابع ديده مي شود و آن اين است كه وقتي حسين از حر بن يزيد شنيد كه مانع از رفتن او به سوي كوفه مي باشد، از او خواست كه بگذارد به مكه مراجعت نمايد. اين روايت با روحيه حسين (ع) و ثبات اراده او وفق نمي دهد. چون اگر حسين به مكه مراجعت مي كرد و زندگي سابق را پيش مي گرفت و همچنان مشغول زراعت و تجارت مي شد بدان مي مانست كه رسالت خود را انكار كرده باشد. حسين براي استفاده مادي بر پا نخاست چون زندگي او از لحاظ مادي منظم بود، علاقه او طبق بعضي از روايات براي رفتن به ايران جنبه مادي نداشته بلكه از اين جهت مي خواست به ايران برود كه حسن مي كرد در آن جا اعلام حق سهل تر است و علي بن ابي طالب (ع)


پدر حسين (ع) و خود او، خيلي نزد ايرانيان محبوبيت داشته اند. حسين مردي نبود كه بعد از اين كه براي اعلام حق بر پا خاست، بنشيند و رسالت خود را معوق بگذارد و روايت مربوط به اين كه حسين از حر بن يزيد خواست كه به مكه برگردد با اطلاعي كه از روحيه حسين (ع) در دست هست قابل قبول نيست.

اگر حسين (ع) قصد داشت كه در مكه قيام كند از آن شهر خارج نمي شد و راه مشرق و كوفه را در پيش نمي گرفت و با اين كه مكه از لحاظ مذهبي مركز دنياي اسلامي به شمار مي آمد حسين (ع) قيام در آن شهر را بي فايده ديد و به طريق اولي به آن شهر برنمي گشت چون مي دانست كه نمي تواند در مكه قيام كند. او نه مي توانست كه با مراجعت به مكه و تجديد زندگي گذشته، و اشتغال به زراعت و تجارت، رسالت خود را زير پا بگذارد و نه مي توانست براي قيام، به مكه برود. لذا روايت مربوط به اين كه حسين (ع) از حر بن يزيد خواست كه بگذارد تا وي به مكه برگردد قابل اعتماد نيست. كار يك محقق، كه مي خواهد راجع به آخرين سال زندگي حسين (ع) تحقيق نمايد به مناسبت اختلافي كه بين روايات هست مشكل مي شود و يكي از موارد اشكال ماموريت حر بن يزيد است و راجع به آن چند روايت وجود دارد. يك روايت حاكي از اين است كه حاكم عراقين به حر بن يزيد امر كرد وقتي به حسين (ع) رسيد او را دستگير كند يا به قتل برساند و نگذارد به كوفه نزديك شود. روايت ديگر اين است كه حر بن يزيد مامور شد حسين(ع) را به صحرا براند. روايت سوم اين است كه حر بن يزيد فقط مامور بوده حسين (ع) را تحت نظر داشته باشد، و نه دستگيرش كند، و نه به قتلش برساند. روايت دوم به طوري كه گفتيم قابل اعتماد نيست چون راندن حسين (ع) به سوي صحرا از لحاظ عبيدالله بن زياد حاكم بصره و كوفه بي فايده بود. روايت سوم هم مورد اعتماد نمي باشد چون تحت نظر گرفتن حسين (ع) براي عبيدالله بن زياد فايده اي نداشت.

روايتي كه از لحاظ عقلائي درست به نظر مي رسد همان روايت اول است كه حر بن يزيد مامور شد كه حسين را دستگير كند يا به قتل برساند و عدم اجراي حكم حاكم عراقين از طرف حر بن يزيد ناشي از اين بود كه تحت تاثير جوانمردي حسين (ع) قرار يا با سپاه سيصد نفري خود (اگر اين عدد صحيح باشد) جرئت نكرد كه با حسين (ع) بجنگد و وقتي حسين (ع) خواست راه شمال را پيش بگيرد جرئت نكرد ممانعت كند. ساعتي بعد از اين كه كاروان حسين و سپاه حر بن يزيد از ذوخشب به راه افتاد، آفتاب غروب كرد و ستارگان در آسمان نمايان گرديد، و به روايتي هلال هم ديده شد چون طبق يكي از روايات كاروان حسين (ع) و سپاه حر بن يزيد در شب اول ماه محرم سال شصت ويكم هجري از ذوخشب به راه افتاد. آن شب، در زندگي حر بن يزيد يك شب بزرگ بود چون، عقيده سياسي اش در آن شب تغيير كرد.

مسافرت با كاروان در شب، در صحراهاي شرق يك نواخت است و اگر مهتاب نباشد صحرا تاريك و آسمان روشن مي نمايد زيرا نور ستارگان آسمان را روشن مي كند. اگر كاروان، متشكل از شتر سواران باشد، كساني كه بر شتر سوارند بخواب مي رود


اما اگر كاروانيان اسب سوار باشند نمي توانند بخوابند و حركت اسب، مانع از خوابيدنشان مي شود.


پاورقي

[1] در تحقيقات اروپائيان که راجع به وقايع صدر اسلام مي‏شود. بيشتر از منابع مغرب اسلامي استفاده مي‏کنند و کمتر از منابع شيعه استفاده مي‏نمايند و علتش هم اين است که به منابع سنت و منابع مغرب اسلامي زيادتر دسترسي دارند و مغرب اسلامي منابع تاريخي و علمي شمال افريقا از مصر و تونس و الجزاير و مراکش تا اسپانياي اسلامي است و گر چه (ابن‏بروي) دانشمند مغرب اسلامي نيست اما از دانشمندان سنت است. ولي در منابع شيعه مداراي (حر بن يزيد رياحي) با حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام ناشي از اين دانسته شده که حر بن يزيد در باطن طرفدار امام سوم شيعيان بود و مي‏دانيم که بر طبق تواريخ منابع شيعه در بامداد روز دهم محرم سال شصت و يکم هجري با پسر و غلامش به حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام ملحق شد و به مرتبه شهادت رسيد. ابن‏بروي که نويسنده اين تاريخ نامش را مي‏برد داراي کنيه ابومنصور بود و يکي از علماي بزرگ قرن ششم هجري به شمار مي‏آمد و از لحاظ نژاد ايراني مي‏باشد و در طوس واقع در خراسان متولد شد و تحصيلات مقدماتي را در طوس و نيشابور به اتمام رسانيد و آن گاه عازم بغداد گرديد و در آن جا مدرس شد و بعد از اين که زندگي را بدرود گفت خليفه عباسي، بر جسدش نماز گذاشت و خلفاي عباسي، فقط بر جنازه علماي درجه اول نماز مي‏گذاشتند.(مترجم).