بازگشت

يك ايراني به كمك مسلم بن عقيل برخاست


خانه اسيد خضرمي در كوچه اي قرار گرفته بود كه منتهي به ميدان (بني جبله) مي شد و مسلم بعد از خروج از آن خانه، پشت به ديوار داد تا اين كه از عقب مورد حمله قرار نگيرد و در طول كوچه، آهسته، به سوي ميدان بني جبله به راه افتاد. در آن كوچه


جز دو خانه، و يكي از آن دو، خانه اسيد خضرمي نبود و مسلم از هيچ يك از آن دو، اميد كمك نداشت ولي اميدوار بود بعد از اين كه به ميدان رسيد و ندا در داد و خود را معرفي كرد كساني به كمك او بيايند. آن روز كه مسلم به تنهائي در كوچه اي كه منتهي به ميدان بني جبله مي شد، جنگ را شروع كرد روز هشتم ذيحجه سال شصتم هجري و روزي بود كه حسين بن علي (ع) از مكه حركت كرد تا اين كه خود را به بين النهرين برساند. مسلم بن عقيل پشت به ديوار كوچه داده، در طول آن ديوار آهسته به سوي ميدان بني جبله پيش مي رفت و بي انقطاع صداي چكاچاك برخورد شمشير او با شمشير سربازان (محمد بن اشعث) به گوش مي رسيد و چون به سربازان دستور داده شده بود كه مسلم را زنده دستگير كنند ضربات شمشير بيشتر به سوي پاهاي آن مرد حواله مي شد تا اين كه از پاها او را مجروح نمايند و بعد از اين كه افتاد بر سرش بريزند و دست هايش را ببندند. اما مسلم نمي گذاشت كه شمشيرها به پاي او برسد. در بعضي از تواريخ مسلمين راجع به ساز و برگ جنگي مسلم در آن روز، چيزي نوشته شده كه با منطق وفق نمي دهد و آن نوشته غير منطقي اين است كه در آن روز مسلم لباس رزم دربر داشته يعني داراي كلاه خود (كاسك) و خفتان و ساق بند و ران بند و غيره بوده است. در تواريخ مزبور نوشته شده كه وقتي محمد بن اشعث با سربازان خود به خانه اسيد خضرمي رسيد تا اين كه مسلم را دستگير نمايد مسلم به همسر اسيد خضرمي گفت برو و لباس رزم مرا بياور تا بپوشم و از اين خانه خارج شوم. آنجا خانه مسلم نبود تا اين كه در آن خانه داراي لباس رزم باشد. شب قبل از آن روز هم به طوري غير منتظره وارد آن خانه شد و آن شب نيز لباس رزم دربر نداشته تا اين كه از تن دور كرده باشد و صبح روز بعد بپوشد و خواننده تاريخ حيرت مي كند كه چگونه مسلم بن عقيل در آن خانه داراي لباس رزم بوده است و از همسر اسيد خضرمي خواسته كه لباس رزم او را بياورد. پس مسلم در آن روز لباس رزم دربر نداشته و بدون خفتان و خود و ساق بند و ران بند و غيره مي جنگيده است و عده اي از سلحشوران قديم با اين كه مي دانستند كه لباس آهنين رزم به خوبي بدن را از ضربات شمشير و نيزه حفظ مي كند ترجيح مي دادند بدون لباس رزم پيكار كنند تا اين كه آزادتر باشند و به زودي خسته نشوند و بخصوص در هواي گرم پوشيدن لباس آهنين رزم خيلي ناراحت كننده بود و تابش آفتاب آن لباس را بر تن مرد سلحشور چون آتش مي كرد و عرق، آن چنان از بدنش خارج مي شد كه به او مجال هيچ كار را نمي داد و ناچار، آن لباس را از تن دور مي كرد كه بتواند پيكار كند.

عبيدالله بن زياد حاكم كوفه براي دستيگري مسلم بن عقيل بي صبري مي كرد و ساعتي بعد از اين كه محمد بن اشعث به محله بني جبله رفت سواري را فرستاد تا اين كه از محمد بن اشعث كسب اطلاع كند و بپرسد كه آيا مسلم دستگير شده است يا نه؟ سوار مزبور برگشت و به حاكم كوفه اطلاع داد كه جنگ ادامه دارد و مسلم بن عقيل دستگير نشده است. نيم ساعت ديگر باز حاكم كوفه آن سوار را براي كسب اطلاع فرستاد و محمد بن اشعث به وسيله آن سوار براي حاكم پيغام فرستاد كه اگر موافقت كني كه مسلم كشته شود ما در چند لحظه او را به قتل مي رسانيم ولي اگر مي خواهي زنده دستگير شود


بايد قدري شكيبائي داشته باشي. زيرا مسلم يك شمشير زن خوب است و از خود دفاع مي كند و يكي از شگفتي ها اين است كه مسلم تا وقتي كه به ميدان بني جبله رسيد مجروح نشده بود.

بعد از اين كه وارد ميدان شد فرياد زد من (مسلم بن عقيل هاشمي) نماينده حسين بن علي (ع) هستم و اي مرداني كه به توسط من با حسين (ع) بيعت كرده ايد مرا دريابيد و به كمك من بيائيد. فرياد مسلم بن عقيل در ميدان بني جبله طنين انداز شد ولي صدائي به او جواب نداد. مسلم بعد از ورود به ميدان باز ديوار را از دست نداد و همچنان پشت به ديوار، مي جنگيد. او، در طول ديواري كه از كوچه منتهي به ميدان مي شد قدم به ميدان بني جبله گذاشت و مي دانست كه نبايد ديوار را ترك نمايد و گرنه از عقب مورد حمله قرار خواهد گرفت.

ميدان بني جبله يك ميدان كوچك و بدون درخت بود. در آغاز اسلام وقتي مي خواستند كوفه را بسازند به فكر افتادند كه آن شهر را از روي نقشه شهر تيسفون (مدائن) كه يك شهر نمونه محسوب مي گرديد (و گفته مي شد كه شاپور اول پادشاه ساساني آن شهر را از روي نقشه اسكندريه تجديد بنا كرد) بسازند. اما بضاعت مالي اسلام در آن موقع زياد نبود و نتوانستند كه شهر كوفه را از روي نقشه تيسفون بنا نمايند و شهر را به حال خود گذاشتند كه هر كس هر طور مي تواند در آن خانه بسازد. در نتيجه كوفه از لحاظ معابر و ميدان ها يك شهر نامنظم شد اما به مناسبت اين كه آب فراوان داشت مشجر گرديد و در تمام معابر كوفه درخت ديده مي شد معهذا ميدان بني جبله درخت نداشت. اگر وضع ميدان بني جبله در سال شصت و هشتم هجري مانند سال شصتم بوده به قول (ابوالاسود دوئلي) كه در آن سال وصف آن ميدان را مي كند، ميدان مزبور اين شكل را داشته است. در طرف مشرق ميدان بني جبله يك دكان مسگري بود و يك دكان آهنگري و از بام تا شام صداي چكش مسگران و پتك آهنگران به گوش مي رسيد. در طرف مغرب همان ميدان، يك دكان پالان دوزي و كنار آن يك دكان نعلبندي به چشم مي رسيد و از بامداد تا غروب آفتاب، مقابل دكان نعلبندي، اسب و قاطر و الاغ ديده مي شد و نعلبند و شاگردانش بدون انقطاع نعل بر سم چهارپايان مي بستند. در طرف شمال و جنوب ميدان بني جبله چند دكان ميوه فروشي و تره بار فروشي وجود داشت كه به اقتضاي فصل پائيز، دكان هاي آنها از ميوه رنگين به نظر مي رسيد.

ابوالاسود دوئلي كه بنابر نوشته (خليفه بن خياط) يكي از مورخين اسلامي وصف ميدان بني جبله و ساير قسمت هاي كوفه را در نيمه دوم قرن اول هجري براي ما باقي گذاشته همان است كه به دستور علي بن ابيطالب (ع) علم نحو را وضع كرد تا اين كه مردم قرآن را درست بخوانند و علي بن ابيطالب اصول علم نحو را در دسترس ابوالاسود دوئلي گذاشت و به او گفت كلام بر سه قسم است و عبارت مي باشد از اسم و فعل و حرف و بعد به او گفت براي اين كه مردم قرآن را غلط نخوانند علائم (الف) و (واو) و(يا) و علائم زير و زبر و پيش را وارد كلام ما بكن و قبل از وضع آن علائم از طرف علي بن ابيطالب خط عربي نه داراي علائم (الف) و (واو) و(يا) بود نه داراي علائم


زير و زبر و پيش و ابوالاسود دوئلي بر اساس دستوري كه علي بن ابي طالب به او داد علم نحو را وضع كرد و قواعد آن را به نظر علي (ع) رسانيد و با صوابديد او اصلاح نمود. در تاريخي كه عبيدالله بن زياد حاكم عراقين يعني حاكم دبصره و كوفه بود ابوالاسود دوئلي سمت معلمي فرزندان عبيدالله بن زياد را داشته است و از مدت عمر او و تاريخ مرگ وي به درستي اطلاع نداريم. اين هم نمونه ديگري است از اختلاف روايات راجع به وقايع قرن اول هجري در صورتي كه ابوالاسود دوئلي مردي سرشناس بوده و از گمنامان محسوب نمي شده كه در تاريخ مرگ او اختلاف بوجود بيايد اما راجع به تاريخ مرگ او شش روايت هست و در آن روايات تاريخ مرگ او را از سال شصت و نهم هجري تا سال يكصد و يكم بعد از هجرت ذكر كرده اند. به مناسبت نبودن كتبا در قرن اول هجري در بين مسلمين (غير از قرآن و رساله هاي علي بن ابيطالب (ع)) اسم ابوالاسود دوئلي معلوم نيست و مورخين اسلامي اسم او را به اشكال ظالم - ظليم - عمير- عثمان - نصر عمرو ذكر كرده اند و حتي در اسم خانوادگي (يا طائفگي او) كه دوئلي باشد اختلاف وجود دارد يكي مي گويد (دوئل) قبيله اي بوده از قبايل فرعي (بني كنانه) و ديگري مي گويد كه دوئل جانوري بوده بين (روباه) و (راسو) و ما نمي دانيم كه آن جانور چه شكل داشته و در طبقات و تيره هاي جانوران پستاندار جزو كدام طبقه و تيره بوده يا هست و كلمه دوئلي را هم به شكل (دئلي) و (دولي) و (دلي) حتي (ديلمي) نوشته اند [1] .

بر اثر جنگ ميدان بني جبله كه در روزهاي ديگر غير از صداي چكش مسگران و نعلبندان و پتك آهنگران از آن شنيده نمي شد معركه اي پر از غوغا شد و كارهاي آن ميدان تعطيل گرديد. ميوه فروشان دكان هاي خود را بستند نه از بيم آن كه جنگجويان ميوه هاي آنان را به يغما ببرند بلكه از بيم آن كه ميوه ها لگدمال شود يا ولگردان كه در آن گونه مواقع از بازار آشفته استفاده مي كنند ميوه ها را به يغما ببرند. مسگران و آهنگران و نعلبندان و پالان دوزها هم دست از كار كشيده، منظره جنگ را از نظر مي گذرانيدند و بعد از اين كه فهميدند كه تمام آن سربازان با يك نفر مي جنگند در دل مسلم بن عقيل را تحسين مي كردند بدون اين كه جرئت كنند فكر خود را بر زبان بياورند. كارهاي قهرماني در هر دوره مورد توجه و تحسين مردم قرار مي گرفته و جنگ يك نفر را با سيصد نفر يا پانصد نفر يا هزار نفر منظره اي نبود كه مردم ببينند و در دل تحسين نكنند.


ولي با اين كه همه در دل آن مرد را مورد تحسين قرار مي دادند كسي در صدد برنميامد كه از وي حمايت نمايد براي اين كه كساني كه در ميدان حضور داشتند سوداگر بشمار مي آمدند و اين طبقه به حكم شغل و عادت زندگي خود محتاط بودند و نمي خواستند كه خود را وارد ماجرا نمايند. از آن گذشته از انبوه سربازان محمد بن اشعث مي ترسيدند و مي دانستند كه اگر به كمك آن مرد برخيزند كشته خواهند شد. آنهائي هم كه بايد به كمك مسلم بن عقيل بيايند و با او بيعت كرده بودند نمي آمدند.

گاهي مسلم فرياد مي زد اي كساني كه به توسط من با حسين بن علي (ع) بيعت كرديد مرا دريابيد اما جوابي نمي شنيد و كسي به حمايتش برنمي خاست. كساني كه از ميدان بني جبله عبور مي كردند و از رهگذران به شمار مي آمدند بر دو قسم بودند. بعضي آنها جزو مردم محتاط به شمار مي آمدند و ترجيح مي دادند كه زود بگذرند و به خانه خود بروند و در را ببندند تا اين كه گرفتار وبال جنگ نشوند. آنها صداي جارچيان را هنگام طلوع صبح شنيده بودند و مي دانستند كه در آن ميدان سربازان عبيدالله بن زياد مشغول جنگ با مسلم بن عقيل هستند و مي فهميدند كه اگر در آن ميدان توقف كنند، شايد به قتل برسند يا مجروح شوند. چون بعيد نمي دانستند كه طرفداران مسلم بن عقيل به حمايت او برخيزند و در كوفه، جنگ بين سربازان حاكم و طرفداران مسلم وسعت به هم برساند و آنها در وسط، كشته شوند. دسته اي هم از رهگذراني بودند كه زن و فرزندان و مسئوليت خانوادگي نداشتند يا از احتياط برخوردار نبودند و به تماشا مي ايستادند و شماره آن ها لحظه به لحظه زيادتر مي شد. تماشاچيان نه طرفدار عبيدالله بن زياد بودند نه طرفدار مسلم بن عقيل و از آن تماشاي رايگان تفريح مي كردند در صورتي كه اگر كنار معركه مارگيران يا ميمون بازان كوفه قرار مي گرفتند بايد در ازاي تماشائي كه مي كنند پشيزي به مارگير يا ميمون باز بدهند. روحيه تماشاچيان يك منازعه يا مقاتله معلوم است و حاجت به توضيح ندارد و آن ها مثل بعضي از كساني كه هنگام شب از دور حريق خانه اي را مشاهده مي كنند از مشاهده شعله هاي آتش كه به آسمان مي رود لذت مي برند و نمي دانند بر حال صاحب آن خانه، و زن و فرزندانش چه مي گذرد.

گفتيم دكان هاي ميوه فروشي از بيم آن كه ميوه هايشان از طرف عوام به يغما برود يا لگدمال شود دكان ها را بستند. چهار دكان ديگر كه در آن ميدان بود به كار ادامه دادند ولي شماره تماشاچيان طوري ميدان را پر كرد كه ادامه كار براي آن چهار دكان هم مشكل شد و متوجه گرديدند كه آنها نيز بايستي مثل ميوه فروشان دكان را ببندند و كار را تعطيل كنند. در دكان آهنگري چهار نفر كار مي كردند كه يكي از آن ها استاد بود سه نفر ديگر شاگردانش يا يكي از آن ها صاحب دكان بود و سه نفر ديگر كارگران او. (ابن خياط) از مورخين قديم اسلامي حكايت مي كند كه يكي از شاگردان جواني بود به اسم عباس بذائي و در نتيجه از عجم، (يعني از ايرانيان).

عباس بذائي جواني مي نمود قوي و چهار شانه، و آن قدر پتك بر آهن روي سندان كوبيده بود كه عضلاتش به عضلات پهلوانان شباهت داشت استاد آهنگر به شاگردان از جمله عباس بذائي گفت امروز، ديگر نمي توان كار كرد و بهتر اين است كه دكان را


ببنديم و برويم استراحت كنيم و فردا براي جبران بيكاري امروز زودتر، بر سر كار بيائيم. عباس بذائي گفت آري، امروز نمي توان كار كرد اما آيا مي بينيد كه چگونه اين همه سرباز بر سر يك نفر ريخته اند و مي خواهند او را دستگير كنند يا بقتل برسانند. در بين تماشاچيان كسي اطلاع نداشت كه حاكم كوفه دستور داده كه مسلم بن عقيل را زنده دستگير كنند و تصور مي نمودند كه سربازان محمد بن اشعث قصد قتل مسلم را دارند و زيادتر از شجاعت آن مرد حيرت مي كردند.

استاد آهنگر گفت اين موضوع به ما مربوط نيست و ما مردمي هستيم كه بايد با زحمت نان به دست بياوريم تا شم فرزندان خود را سير كنيم. اما عباس بذائي كه اهل منطقه بذا (ب - ذ - ا) يا (بذان) يا (باذان) بود (كه امروز موسوم به اردبيل مي باشد) عقيده اي ديگر داشت و گفت من شنيدم هزارها نفر در اين شهر با اين مرد بيعت كردند و امروز يك نفر پيدا نمي شود كه از او حمايت نمايد و آيا سزاوار است كه اين مرد را بدون حامي بگذارند تا اين كه به دست سربازان كشته شود. استاد آهنگر گفت اگر من كشته شدم اهميت ندارد براي اين كه زن و فرزندان از من باقي نمي مانند و امروز هر كس كه به حمايت اين مرد دستگير شود كشته خواهد شد. عباس بذائي گفت اگر من كشته شوم اهميت ندارد براي اين كه زن و فرزندان از من باقي نمي ماند كه پس از مرگ من دچار بدبختي شوند. استاد آهنگر گفت عباس، اين حرف را نزن و از روي جهالت جان خود را به خطر نينداز و تو اگر از اين مرد حمايت كني ما را هم دچار خطر خواهي كرد. اما عباس بذائي كه به هيجان آمده بود گفت من با همين پتك كه در دست دارم بحمايت اين مرد خواهم رفت. از روايت ابن حياط نمي توان فهميد كه عباس بذائي آيا از كساني بود كه به توسط مسلم بن عقيل با حسين (ع) بيعت كرده يا نه؟ اما داوطلب شدن وي براي حمايت از مسلم بن عقيل، به طور طبيعي اين فكر را بوجود مي آورد كه اگر با مسلم بيعت نكرده باشد، باري از طرفداران حسين (ع) بوده است و گرنه خود را به خطر نمي انداخت. عباس براي اين كه به كمك مسلم برود سلاحي غير از پتك نداشت كه با بر آهن مي كوبيد و در آخرين لحظه كه دكان آهنگري بسته مي شد پتك را برداشت و خواست خارج شود و استاد آهنگر كه فهميد وي براي چه پتك را برداشته جلوي او را گرفت و گفت اين پتك را كجا مي بري؟ عباس گفت مي برم كه از مسلم حمايت كنم. استاد آهنگر گفت اين پتك مال من است نه مال تو و من نمي گذارم كه تو با اين پتك به جنگ سربازان حاكم بروي و مرا به جرم همدستي با تو به قتل برسانند و چون عباس اصرار مي كرد كه پتك را ببرد استاد آهنگر از بيم جان از دو شاگرد ديگر كمك خواست و هر سه به عباس حمله ور گرديدند و پتك را از او گرفتند و او را از دكان بيرون انداختند.

در ميدان بني جبله انبوه جمعيت تماشاچي به قدري زياد شد كه كار را بر سربازان تنگ كرد. محمد بن اشعث وقتي آن جمعيت انبوه را ديد ترسيد كه مبادا به كمك مسلم در جنگ دخالت كنند و به قسمي از سربازان خود گفت كه مردم را از ميدان دور نمايند. سربازان به مردم حمله ور گرديدند و تماشاچيان از بيم جان گريختند ولي


عباس بذائي بدون اين كه سلاحي در دست داشته باشد خطاب به مسلم بن عقيل فرياد زد اينك به كمك تو مي آيم.

محمد بن اشعث وقتي آن صدا را شنيد متوجه شد كه هر گاه بي درنگ صاحب آن صدا ساكت نشود و به قتل نرسد ممكن است كه سرمشقي براي ديگران شود و فرمان داد كه او را به تير ببندند و به قتل برسانند و تمام تماشاچيان را از ميدان بدر كنند و هر كس نرفت به قتلش برسانند. سربازان هم كه از مقاومت مسلم بن عقيل خشمگين شده بودند و نمي توانستند او را به قتل برسانند در چند لحظه جوان آهنگر را آماج تيرهاي خود كردند و او افتاد و برنخاست و تير سربازان بچند نفر ديگر هم اصابت كرد و آنان نيز افتادند و هر كس كه در ميدان بني جبله تماشاچي بود گريخت و استاد آهنگر و دو شاگرد او نيز رفتند و در آن روز بنابر روايت ابن خياط، غير از آن جوان آهنگر در شهر كوفه كسي به حمايت مسلم بن عقيل برنخاست و گرفتن پول از عبيدالله بن زياد يا ترس از او، مانع از اين شد كه كسي به حمايت مسلم بن عقيل شمشير از نيام بكشد، فريادي كه عباس بذائي زد، بگوش مسلم رسيد و در قلب او اميدي به وجود آمد چون عاقبت يك نفر پيدا شد كه جواب او را بدهد و درخواستش را اجابت نمايد و بعد از اين كه يك صدا برخاست ممكن بود صداهاي ديگر برخيزد و كساني عهد خود را به خاطر بياورند و از او حمايت نمايند. اما بعد از صداي اول، ديگر صدائي كه اميد بخش باشد به گوش مسلم نرسيد.

مسلم بن عقيل، در حال پيكار، به تدريج قسمت شرقي ميدان بني جبله را مي پيمود، و وقتي از مقابل دكان هاي مسگري و آهنگري گذشت هر دو دكان بسته بود. جسد جوان آهنگر كه به حمايت مسلم بن عقيل ندا در داد در آن نزديكي افتاده بود اما چون اجساد ديگر هم از تير خوردگان در ميدان وجود داشت شايد توجه مسلم را جلب نكرد. مسلم بن عقيل، همچنان به تاكتيك خود ادامه مي داد و پشت بر ديوار داشت تا اين كه از عقب مورد حمله قرار نگيرد. قسمت هاي پائين جامه مسلم خونين به نظر مي رسيد و معلوم مي شد كه از پاها مجروح گرديده اما زخم ها طوري نبود كه وي را از جنگ كردن بازبدارد. مرتبه اي ديگر از عبيدالله بن زياد سواري آمد و از محمد بن اشعث پرسيد حاكم مي گويد آيا مسلم را دستگير كرديد يا نه؟ محمد بن اشعث جواب سابق را تكرار كرد و گفت اين مرد شمشير زن است و از خود دفاع مي كند و حاكم به ما امر كرده كه او را زنده دستگير نمائيم و اين دو موضوع، جنگ را طولاني كرده و از قول من به حاكم بگو اجازه بدهد كه ما مسلم را به قتل برسانيم و در چند لحظه كار او را خواهيم ساخت و نيز از او بپرس كه آيا حاضر هست كه مسلم را امان بدهد تا بتواهيم او را وادار به تسليم كنيم و به دارالحكومه ببريم. سوار، با سرعت رفت و به زودي مراجعت كرد و از قول حاكم به محمد بن اشعث گفت او را نكشيد چون من مي خواهم او را ببينم و با وي مذاكره كنم و براي اين كه دست از جنگ بكشد و تسليم شود از طرف خود، به او امان بده نه از طرف من.

معناي گفته عبيدالله بن زياد اين بود كه محمد بن اشعث مسلم بن عقيل را فريب بدهد و از طرف خود به او تامين بدهد و بگويد كه اگر تسليم شود زنده خواهد ماند.


اما آن تامين از طرف حاكم كوفه داده نشود تا اين كه عبيدالله بتواند وي را به قتل برساند.

عبيدالله بن زياد چون عرب بود نمي خواست كه قول به مسلم بن عقيل بدهد و آن گاه بر خلاف قول خود عمل نمايد. چون اگر به مسلم بن عقيل امان مي داد و بعد، بر خلاف قول خود عمل مي كرد و او را مي كشت علاوه بر اين كه پيش نفس خود شرمنده مي گرديد نزد اطرافيان و از جمله محمد بن اشعث كه قول او را به مسلم ابلاغ كرده بود سر شكسته مي شد و ديگر اطرافيان حاكم براي قول عبيدالله بن زياد قائل به ارزش نمي شدند زيرا وي قول امان را زير پا گذاشته بود. اين بود كه به محمد بن اشعث گفت از طرف خود به او تامين بده نه از طرف من. محمد بن اشعث فرمان داد كه جنگ متاركه شود تا اين كه بتواند با مسلم صحبت كند. جنگ متاركه شد و شمشيرها فرود آمد و سربازان از مسلم فاصله گرفتند و مسلم كه تكيه به ديوار داده بود نفسي عميق كشيد و او هم شمشير را فرود آورد و محمد بن اشعث گفت اي ابن عقيل تو ميداني كه نمي تواني پيوسته با ما بجنگي و هر قدر دلير و شمشير زن باشي عاقبت خسته خواهي شد و شمشير از دستت خواهد افتاد و من به تو پيشنهاد مي كنم كه دست از جنگ بكش و تسليم شو و من به تو تامين مي دهم و اطمينان داشته باش كه من تو را نخواهم كشت. مسلم بن عقيل كه خسته شده بود گفت چون مي گوئي كه مرا به قتل نخواهي رسانيد قول تو را مي پذيرم ولي مرا به زندان خواهي انداخت. محمد بن اشعث گفت به تو قول مي دهم، تو را نخواهم كشت و به زندان نخواهم انداخت مشروط بر اين كه تسليم شوي و اين را بخير و صلاح تو مي گويم مسلم گفت تو كه خواهان خير و صلاح من هستي چرا با من مي جنگي؟ محمد بن اشعث گفت حاكم اين شهر مرا به جنگ تو فرستاده و من مامور هستم و معذور. مسلم پرسيد اگر من تسليم بشوم تو چه خواهي كرد؟ محمد بن اشعث گفت تو را به دارالحكومه نزد عبيدالله بن زياد خواهم برد.

مسلم بن عقيل پرسيد آيا از طرف عبيدالله بن زياد به من تامين مي دهي كه او مرا به قتل نرساند و به زندان نيندازد. محمد بن اشعث سكوت كرد. چون سكوت محمد بن اشعث طولاني شد مسلم بن عقيل سئوال خود را تجديد كرد و محمد بن اشعث گفت اي ابن عقيل من از طرف عبيدالله بن زياد قولي به تو نمي دهم ولي اين قول را به تو مي دهم كه بعد از اين كه تو را به دارالحكومه بردم، نزد او واسطه شوم كه از قتلت صرفنظر نمايد و تو را به زندان نيندازد. مسلم گفت اگر او وساطت تو را نپذيرفت چه مي گوئي محمد بن اشعث گفت من نزد امير عراقين منزلت دارم و او وساطت مرا رد نخواهد كرد ولي اگر نپذيرفت در آن صورت من نزد تو تعهدي ندارم. مسلم گفت اي محمد بن اشعث تمام اين شهر پر از سرباز شده و اين سربازان را عبيدالله بن زياد براي دستگيري من گرد آورده و آيا قابل قبول است بعد از اين كه مرا دستگير كرد زنده ام نگاه دارد و مرا به زندان نيندازد و آزادم كند كه هر جا ميل دارم بروم. محمد بن اشعث خواست بگويد كه حاكم كوفه آن سربازان را فقط براي دستگيري او در كوفه متمركز


نكرده بلكه براي جلوگيري از قيام احتمالي طرفداران حسين (ع) آنها را متمركز نموده ولي صلاح ندانست كه مسلم بفهمد حاكم كوفه از قيام احتمالي طرفداران حسين بيم دارد و به همين جهت شهر را پر از سرباز كرده است.


پاورقي

[1] ابوالاسود ايراني بود و بعد از اسلام فضلاي ايران معلم فرزندان امراي عرب مي‏شدند و ابوالاسود دوئلي هم معلم فرزندان عبيداله بن زياد شد و تحقيقات دانشمندان اروپائي در مورد علم نحو نشان مي‏دهد که يک قسمت از قواعد علم نحو از قواعد زبان فارسي يعني زبان پهلوي ساساني گرفته شده زيرا علي بن ابي‏طالب (ع) به آن زبان آشنائي داشته و ابوالاسود که ايراني بوده آن زبان را مي‏دانسته است - (مترجم).