بازگشت

مسلم تا بامداد در معابر كوفه بود


مسلم نه از وضع معابر كوفه به خوبي اطلاع داشت نه از اين كه عبيدالله بن زياد امر كرده مانع از خروج وي از كوفه شوند. چون مردم به خانه هاي خود رفته بودند و معابر خلوت به نظر مي رسيد عبور يك سوار از كوچه ها جلب توجه مي كرد و مسلم از اين موضوع اطلاع داشت. آيا مسلم در آن موقع كه سوار بر اسب از معابر كوفه مي گذشت مي خواست از آن شهر خارج شود يا در آن جا بماند؟ بعضي مي گويند كه چون حسين (ع) دستور داده بود كه مسلم بن عقيل تا وصول دستور جديد وي در كوفه بماند آن مرد نمي خواست از آن شهر خارج شود زيرا اگر خارج مي شد نافرماني به شمار مي آمد. برخي مي گويند كه خروج مسلم بن عقيل از كوفه بدون مانع بوده زيرا گر چه حسين (ع) گفت كه او تا دستور ثانوي در كوفه بماند اما چون جانش در معرض خطر قرار گرفته بود مي توانست از كوفه خارج شود و خروج وي از آن شهر كه دفاع از جان بود نافرماني به شمار نمي آمد. يكي از مورخين اسلامي كه در نقل آثار تاريخي دقت داشته (محمد بن محمد بن عبدالكريم بن عبدالواحد شيباني) مي باشد كه مردم بيشتر او را به اسم (ابن اثير) مي شناسند و كتاب مفصل تاريخ او، يكي از كتابهاي مفيد جهان اسلامي است و به اسم تاريخ كامل خوانده مي شود. ابن اثير در سال 555 هجري قمري متولد و در سال 630 هجري قمري زندگي را بدرود گفت و تاريخي كه نوشته به وقايع سال 628 هجري يعني دو سال قبل از مرگش خاتمه پيدا مي كند. ابن اثير نوشتن كتاب تاريخ خود را از آغاز قرن هفتم هجري شروع كرده و طبيعي است كه او هم مجبور بوده كه از گفته و نوشته قدما استفاده نمايد و در تاريخ او هم چيزهائي راجع به وقايع آن شب، در كوفه مشاهده مي شود كه با استنباط امروزي ما وفق نمي دهد. از جمله اين كه مسلم بن عقيل در حالي كه در معابر كوفه سوار بر اسب حركت مي كرد، به محله اي رسيد كه مسجد بزرگ كوفه در آن بود و در آن محله يكي از امرا، به اسم مسلم بن عمرو باهلي با دوازده هزار سرباز نگهباني مي كرد. انسان حيرت مي كند كه اولا آن دوازده هزار سرباز را از كجا آوردند و ثانيا چرا در يك محله دوازده هزار سرباز را متمركز كردند و ثالثا آن دوازده هزار سرباز را در كجا جا دادند و مثل اين كه تاريخ نويسان شرق توجه نداشته اند كه دوازده هزار سرباز چقدر است و براي جا دادن آنها چه مكان وسيع ضرورت دارد. حتي اگر در آن شب براي ابن زياد حاكم كوفه بيم آن مي رفت كه تمام طرفداران حسين (ع) در كوفه بفرماندهي مسلم بن عقيل قيام كنند باز نبايستي دوازده هزار سرباز را در يك محله متمركز نمايند. چند نفر از سربازان وقتي مسلم را ديدند


به او نزديك شدند بدون اين كه تصور نمايند كه وي مسلم بن عقيل است. اين هم از لحاظ يك مورخ اروپائي غير منطقي جلوه مي كند. چون از فحواي تاريخ معلوم مي شود كه وقتي مسلم به آنجا رسيد پاسي از شب مي گذشت و مردم به خانه هاي خود رفته بودند و در خيابان ها رهگذر ديده نمي شد. در يك چنان موقع، و در حالي كه پانزده يا سي هزار پياده و سوار كه در خيابان هاي كوفه بوده اند، فقط مسلم را جستجو مي كرده اند مسلم به سربازان (باهلي) مي رسد و آنان از او مي پرسند كيستي و به كجا مي روي؟ او جواب مي دهد مردي هستم از (بني فزاره) و مي خواهم به آنجا بروم. و سربازان به او مي گويند كه اشتباه كرده اي و از راه ديگر بايد به روي و مسلم بن عقيل از راه ديگر مي رود.

بعد از اين كه كوفه ساخته شد اعرابي كه در آن شهر سكونت كردند رسم زندگي كردن در باديه را حفظ نمودند جز اين كه خيمه آن ها مبدل به خانه اي از خشت و گل شد. در صحرا، اعراب با هم، در قبيله زندگي مي كردند و بعد از اين كه شهر نشين شدند آن رسم را از دست ندادند و باز كنار هم بسر بردند و مسكن آن ها در شهر به اسم قبيله شان خوانده شد. بني فزاره اسم يك قبيله و نام يكي از محلات كوفه بود كه آن قبيله در آن سكونت داشت. اما ابن اثير ارشد برادر بزرگ ابن اثير نويسنده كتاب تاريخ كامل (يا كامل التواريخ) گفته است كه بني فزاره در شهر كوفه نبوده بلكه قبيله اي به شمار مي آمده كه در خارج از كوفه مي زيسته است.

مسلم راه را عوض كرد و از راهي ديگر رفت و باز به عده اي از سربازان برخورد كرد ولي آن ها به وي نزديك نشدند و نپرسيدند كيست و به كجا مي رود و مسلم بن عقيل از آن جا هم گذشت اما چون كوچه هاي كوفه را نمي شناخت نمي دانست از كدام طرف برود. دو يا سه بار از روي قياس، خود را به جائي رسانيد كه تصور مي كرد كه مي تواند در آنجا از شهر خارج شود اما مشاهده كرد كه مخرج هاي شهر، تحت نگهباني است و نمي تواند از شهر خارج گردد و هر دفعه بعد از وقوف بر اين كه نمي توان از شهر بيرون رفت مراجعت نمود. از آن به بعد تا نزديك بامداد مسلم در كوچه هاي كوفه از يك طرف به طرف ديگر مي رفت تا اين كه يكي از افسران كه در شهر نگهباني مي كرد به اسم (حارث بن ملجم) نسبت به مسلم ظنين شد و با يكصد سوار يا پنجاه سوار تعقيبش كرد و مسلم بن عقيل كه متوجه شد كه دستگير مي شود اسب خود را رها كرد و پياده به راه ادامه داد چون انديشيد كه تعاقب كنندگان كه يك سوار را جستجو مي كنند به او توجه نخواهند نمود. حارث بن ملجم اسب بي صاحب مسلم بن عقيل را يافت اما نتوانست كه او را پيدا كند. چون مسلم با كمك زني به اسم (طوعه) توانسته بود كه به خانه اي پناهنده شود.

خانه اي كه مسلم در آن پناهنده شد به مردي از سرشناسان كوفه موسوم به (اسيد خضرمي) تعلق داشت. طوعه كنيز بود و صاحبش او را آزاد كرد و بعد از آزادي با اسيد خضرمي ازدواج نمود و از او داراي پسري شد به اسم بلال كه پسري ناخلف به شمار مي آمد و شب ها دير به خانه مي آمد و مادر را به ستوه در مي آورد. چون در آن شب وضع شهر كوفه غير عادي بود طوعه از دير آمدن پسرش بيش از شب هاي ديگر مضطرب شد


و چندبار در را گشود و از منزل خارج گرديد كه ببيند آيا بلال مي آيد يا نه و يك بار كه در را باز كرد چشمش به مردي افتاد كه بر ديوار خانه تكيه داده بود. وضع آن مرد نشان مي داد كه نبايد مردي بي خانمان باشد وانگهي در كوفه مثل ساير بلاد اسلامي (در قرن اول هجري) كساني كه بي خانمان بودند شب در مسجدي مي خوابيدند و كسي مانع از خوابيدن آن ها نمي شد و مساجد مسلمين در قرن اول هجري، هنگام روز بازار بود و هنگام شب خوابگاه كساني كه مكاني براي خوابيدن نداشتند و پيش از اسلام، كليساهاي اوليه مسيحي نيز همين حال را داشته و روزها، سوداگران در آن، كسب مي كردند و شب ها افراد بي خانمان يا مسافرين در آن مي خوابيدند و پيش از كليساهاي اوليه مسيحي، (هيكل) يا معبد بزرگ يهودي ها در اورشليم روزها بازار بود و شب ها خوابگاه افراد بي خانه و همسايه.

در هر حال در كوفه اگر كسي خانه اي براي خوابيدن نداشت مي توانست به مسجد برود و بخوابد و لذا طوعه متوجه شد كه توقف آن مرد در آن جا و به ديوار خانه او تكيه دادن بايد علتي ديگر داشته باشد و گفت يا عبدالله (يعني اي بنده خدا) اين موقع شب در اين جا چه مي كني و چرا به خانه ات نمي روي كه بخوابي و مگر كسان تو در خانه منتظر تو نيستند؟ مسلم بن عقيل گفت يا امة الله (يعني اي بنده خدا ولي با وجه تأنيث در زبان عربي و امة الله همان معناي عبدالله را منتها در مورد زن مي دهد) من در اين شهر خانه ندارم و كسي منتظر مراجعت من نيست ولي بي خانماني من ناشي از فقر نمي باشد و مردي بي بضاعت نيستم. طوعه گفت از وضع تو پيدا است كه مردي هستي با احتشام و آيا ممكن است بگوئي كه هستي؟ مرد با احتشام جواب داد آيا مي توانم اطمينان داشته باشم كه تو راز مرا بروز نخواهي داد؟ طوعه گفت آري اي عبدالله و آن چه تو به من بگوئي به كسي نخواهم گفت. آن مرد اظهار كرد من مسلم بن عقيل هستم. طوعه از شنيدن آن نام بسيار حيرت كرد چون اسم مسلم بن عقيل را شنيده بود و مي دانست كه در كوفه طرفداران زياد دارد و از او پرسيد مردي چون تو چرا بايد تنها بماند و دوستان و طرفدارانت چه شدند؟ مسلم گفت همه مرا ترك كردند يا، مجبورشان نمودند كه مرا ترك كنند و امشب، در اين شهر، جائي ندارم كه بتوانم در آن بسر ببرم. طوعه گفت اين جا خانه اسيد خضرمي شوهر من است و من مي توانم تو را وارد اين خانه كنم. مسلم به راهنمائي طوعه وارد آن خانه شد و زن گفت اگر گرسنه هستي براي تو نان بياورم. مسلم گفت گرسنه نيستم ولي تشنه ام. زن رفت و براي مسلم بن عقيل آب آورد و بستري گسترد تا اين كه وي در آن بخوابد. روايت مي كنند كه مسلم در آن شب نخوابيد و تا طلوع آفتاب كه صداي جارچيان در شهر به گوش رسيد بيدار بود. طبق روايت ديگر مسلم در آن شب خوابيد و صداي جارچيان او را از خواب بيدار كرد. جارچي ها بانگ مي زدند كه اين شهر از طرف نيروي عبيدالله بن زياد تحت محاصره تست و كسي نمي تواند از شهر خارج شود اما كاروانيان و حاملين خوار و بار مي توانند وارد شهر شوند و علت محاصره كردن شهر به حكم عبيدالله بن زياد اين است كه مسلم بن عقيل كه در اين شهر مي باشد نگريزد. عبيدالله بن زياد يقين دارد كه مسلم بن عقيل اكنون در يكي از خانه هاي


اين شهر مي باشد و فرمان داده كه تمام خانه ها را مورد رسيدگي قرار بدهند و هر صاحب خانه كه مسلم بن عقيل را پناه داده باشد كشته خواهد شد و اموالش به تصرف حاكم در خواهد آمد و زنان و فرزندانش اسير خواهند گرديد اما اگر كسي كه مسلم در خانه اوست وي را به سربازان حكمران تسليم كند يا به آنها اطلاع بدهد كه مسلم در آن خانه است تا بروند و او را دستگير كنند ده هزار درهم پاداش خواهد گرفت؟)

معلوم است كه شنيدن صداي جارچيان، در مسلم بن عقيل چه اثر كرد. اما اسير خضرمي صاحب خانه هم كه شب قبل از زنش طوعه شنيد كه آن مرد مسلم مي باشد بسيار وحشت نمود. اسيد خضرمي از كساني بود كه در هفته لااقل دوبار به دارالحكومه مي رفت و عبيدالله بن زياد را مي ديد و او را مي شناخت و مي دانست كه تهديد وي مشعر بر اين كه صاحب خانه اي كه مسلم را پناه داده كشته خواهد شد بدون اساس نيست و او اگر بفهمد كه مسلم در خانه اش مي باشد وي را خواهد كشت. آن مرد مي توانست به مسلم بگويد كه از خانه اش برود. اما شرم حضور مانع از اين گرديد كه به مردي چون مسلم بن عقيل كه پناهنده وي شد اخطار كند كه از خانه خارج شود و چون حيا و رعايت حيثيت خود او و ميهمان اجازه نمي داد كه مسلم را از خانه خود اخراج نمايد كاري كرد كه نه فقط در بين قوم عرب ننگ بود بلكه، نزد تمام ملل جهان ننگ است چون آن مرد، از خانه خارج گرديد و راه دارالحكومه را پيش گرفت و به عبيدالله بن زياد گفت مسلم در خانه من است، برويد و او را دستگير كنيد. عبيدالله كه اسيد خضرمي را از دوستان مي دانست پرسيد تو چگونه دشمن خليفه و مرا به خانه خود راه دادي؟ اسيد خضرمي گفت شب گذشته، هنگامي كه من در خواب بودم زن من، بدون اين كه اسم مسلم را بداند آن مرد را وارد خانه كرد و من امروز صبح همين كه دانستم او مسلم است، لحظه اي درنگ نكردم و نزد تو آمدم تا بگويم فرمان دستگيري او را صادر كني.

عبيدالله بن زياد گفت كاري عاقلانه كردي چون سر خود را نجات دادي و ده هزار درهم نيز پاداش مي گيري. اسيد خضرمي گفت من براي دريافت ده هزار درهم پاداش اينجا نيامدم و اين خبر را به اطلاع تو نرسانيدم و براي اين كه بداني راست مي گويم از دريافت ده هزار درهم خودداري خواهم كرد. عبيدالله زياد با تصنع خنديد و بعد گفت اي اسيد، اين ده هزار درهم را بگير، چون كمتر دلت خواهد سوخت. منظور عبيدالله اين بود بگويد تو كه به اين عمل ننگين تن در دادي و ميهمان و پناهنده خود را به من تسليم مي كني اين پول را بگير كه در قبال ناجوانمردي و خيانتي كه كردي قدري وسيله تسلي داشته باشي. روايت مي كنند كه بلال پدر خود را وادار كرد كه به دارالحكومه برود و خبر حضور مسلم را در آن خانه، به اطلاع حاكم برساند ولي به فرض اين كه بلال محرك پدر بوده تمام مورخين اسلامي متفق القول هستند كه خود اسيد خضرمي به دارالحكومه رفت و حاكم را از حضور مسلم در خانه اش مطلع نمود.

افسري كه مامور شد مسلم بن عقيل را از خانه اسيد خضرمي خارج كند و دستگير نمايد (محمد بن اشعث) بود و يك بار در اين بحث اسمش ذكر شده است. وقتي مسلم دانست كه براي دستگيري او آمده اند به زوجه اسيد خضرمي گفت با شما كسي


كاري ندارد و اينان آمده اند كه مرا دستگير نمايند و بعد از اين كه من از اين خانه خارج شدم كسي مزاحم شما نخواهد شد. زن گفت اي مرد بزرگوار تو اگر از اين خانه خارج شوي به قتل خواهي رسيد. مسلم گفت اگر در اين خانه بمانم، مردان شما را هم به كشتن خواهم داد و بهتر اين است كه از اين جا بروم.

باز ما به موردي رسيده ايم كه مربوط است به دو فرزند مسلم كه هر دو پسر بودند و گفتيم كه (بارتولومو) مي گويد كه مسلم، فرزند نداشته است اما در بعضي از مآخذ اسلامي نوشته اند كه او داراي دو پسر بود و آن ها را با خود به كوفه برد. ابن اثير نويسنده كامل التواريخ مي گويد كه مسلم بن عقيل بعد از اين كه در كوفه خود را در خطر ديد فرزندان خود را به (شريح) سپرد كه در كوفه قاضي به شمار مي آمد. شريح از قضاتي بود كه بعد از اين كه علي بن ابيطالب (ع) بشرحي كه گذشت در كشورهاي اسلامي سازمان دادگستري به وجود آورد از طرف وي به سمت قاضي انتخاب شد و چون خانه اي گران بها ساخته بود مورد بازخواست علي بن ابي طالب (ع) قرار گرفت. نوشته اند كه شريح خانه خود را با هزينه هشتصد دينار ساخت و برخي هزينه خانه را هشتاد دينار ذكر كرده اند ولي بايستي هشتصد دينار صحيح باشد چون اگر شريح خانه اي با هزينه هشتاد دينار مي ساخت مورد بازخواست علي بن ابي طالب (ع) قرار نمي گرفت. علي بن ابي طالب (ع) او را احضار كرد و گفت به من گفته اند كه تو يك خانه ساخته اي كه هزينه ساختمان آن هشتصد دينار شده در صورتي كه مستمري قضاوت در سال چهل و هشت دينار است و از كجا هشتصد دينار آوردي كه توانستي آن خانه را بسازي. اگر خانه شريح با هزينه هشتاد دينار ساخته مي شد، بعيد مي نمود كه علي بن ابي طالب او را مورد بازخواست قرار بدهد چون مردي كه در سال چهل و هشت دينار مستمري مي گرفت با توجه به ارزاني هزينه زندگي در آن عصر، اگر صرفه جوئي مي كرد مي تواست كه خانه اي به هزينه هشتاد دينار بسازد اما هشتصد دينار بيش از توانائي مرد بود كه چهل و هشت دينار مستمري دريافت مي كرد. شريح نتوانست جواب قانع كننده به علي بن ابي طالب (ع) بدهد و علي (ع) گفت چون كسي از تو شكايت نكرده و تو را متهم به گرفتن رشوه ننموده من نمي توانم تو را مورد مجازات قرار بدهم اما اعتمادي كه نسبت به تو داشتم از بين رفت. در تواريخي كه از مورخين اسلامي در دست مي باشد تصريح نمي شود كه آيا علي (ع) بعد از آن توبيخ، شريح را معزول كرد يا نه؟ ولي چون علي بن ابي طالب (ع) مردي صريح بود و علاقه زياد داشت كه قضات، امين و درستكار باشند بعيد مي نمايد كه شريح را بر مقام قضاوت ابقا كرده باشد. شريح بعد از علي بن ابي طالب (ع) توانگر شد و يكي از ثروتمندان سرشناس كوفه گرديد.

بعضي از مورخين اسلامي نوشته اند كه مسلم بن عقيل دو پسر خردسال خود را با خويش به كوفه برد و گفتيم كه اين روايت، از نظر عقلائي در خور ايراد است چون پدري كه مي داند به يك ماموريت بزرگ مي رود پسران خردسال خود را آن هم بدون سرپرستي مادر با خويش نمي برد. از نوشته بعضي از مورخين اسلامي اين طور فهميده مي شود كه دو پسر مسلم بن عقيل كه به شريح قاضي سپرده شدند بزرگ بودند چون بعد از اين كه از


مرگ پدر اطلاع حاصل كردند گريستند و گفتند چرا به ما اطلاع ندادي كه پدرمان در معرض خطر است تا اين كه ما به كمك او برويم. شريح به آنها گفت پدرتان وقتي شما را به من سپرد توصيه كرد كه نگذارم شما، براي حمايت از او، خود را دچار خطر كنيد و او مي خواست كه شما بعد از مرگش زنده بمانيد و در همان روز كه شريح دو پسر مسلم را از مرگ پدرشان مطلع كرد آنان را به كارواني كه از كوفه حركت مي كرد و به سوي مدينه مي رفت رسانيد و آنها كوفه را ترك كردند. به موجب روايت ديگر دو پسر مسلم بن عقيل خردسال بودند و بعد از اين كه پدرشان به قتل رسيد آنها را هم كشتند و به روايت ديگر مسلم بن عقيل فرزند نداشته و تنها به كوفه رفت. كساني كه عقيده داشتند كه مسلم داراي دو پسر بود و آنها را با خود به كوفه برد گفته اند وقتي مسلم مي خواست از خانه اسيد خضرمي خارج شود به زوجه اش كه مورد اطمينانش بود گفت پسران من در خانه شريح هستند و از تو تقاضا مي كنم كه اگر من كشته شدم به آن خانه برو و به پسرانم بگو كه بي درنگ از كوفه خارج شوند و خود را به حسين بن علي (ع) برسانند و هر چه او گفت اطاعت نمايند.