بازگشت

روح حسيني


(شب ششم محرم، 5 / 4 / 1372.)

براي شناختن يك حادثه كه معلول است، يعني در جويبار تاريخ قرار گرفته است، هيچ راهي بهتر از شناختِ علت آن نيست. هر حادثه كه در تاريخ، مخصوصاً اگر درخشنده و جذاب باشد، و اثر داشته باشد، شناخت مستقيمِ اين حادثه شايد معرفتي ناقص باشد. مي دانيد كه وقتي انسان مستقيم روي شناختِ حقيقتي حركت كند، بدون اين كه پيرامون آن را مورد توجه قرار بدهد و علت هايش را بشناسد، اگر هم چيزي دستگيرش بشود، خيلي مختصر و ناچيز خواهد بود. پس بياييد ما كه در عالم تشيّع چنين حادثه اي به ما نسبت داده مي شود، يعني ما حمايتگر قهرمانان اين حادثه هستيم و اين نتيجه گيري از اين حادثه را، پدران و مادران ما (رحمةاللَّه تعالي عليهم اجمعين)، نصيب ما كرده اند؛ يعني ما هستيم كه حسيني ناميده مي شويم، ماييم كه عاشورايي ناميده مي شويم، [مغتنم بشماريم]. بنابراين، نه فقط خوب است، بلكه ضرورت دارد كه ما واقعاً اين حادثه را تا آن حدودي كه كارِ ما يك كار عقلاني باشد، و اين جلسات ما معنا پيدا كند و از اين جلسات نتيجه بگيريم، بررسي كنيم. و بهتر اين است كه به قدر كافي يا حداقل به قدر لازم، در علت اين مسأله بينديشيم. كِشتگاه بسيار پرمعنا و باردارِ تاريخ، هميشه از بهارها و از خزان هايي رد شده است. حالا مشيّت و حكمت بالغه خداوندي چيست كه چنين باشد، آن براي خود داستاني است و به بحث هاي بسيار طولاني نياز دارد. فعلاً ما به مشاهده اين جريان قناعت مي كنيم. به ياد مي آوريم كه اين تاريخي كه ما انسان ها پشت سر گذاشته ايم، يكنواخت نبوده و فرازها و نشيب هايي ديده است. بهارها و خزان هايي ديده است، مخصوصاً با نظر به ايدئولوژي ها و با نظر به مكتب ها، مخصوصاً با نظر به تمدن ها و فرهنگ ها به طور عمومي. چرا چنين بوده است؟ چرا هميشه اين كشتگاه، با طراوت و سبز و خرّم نبوده است؟ [هميشه] بهاري داشته است و خزاني؟ اين داستاني است كه خيلي فكر مي بَرَد. البته به طور يقين عرض نمي كنم - شايد همان حكمت و فلسفه را داشته باشد كه زندگيِ فردي ما دارد - اگر اندوه نيايد و درون شما را تصفيه نكند، شادي ها خيلي به شما لذت نمي دهد؛ با اين كه خيلي ناراحتيد از اين كه چرا امروز اندوهگين هستيد. آدم دلش مي خواهد كه اصلاً غصه نخورد. [البته] خيلي اشتباه مي كند اگر چنين چيزي را مي خواهد. غم ها مي آيند و درون شما را لايروبي مي كنند. تمركز قواي دماغي را فقط بر موضع درد و غم قرار مي دهند و به اين ترتيب، درون به اجبار پالايش و جاروكشي مي شود. تر و تميز كه شد، آن وقت شادي مي آيد و درون شما را روشن مي كند. دست نوازش به دل شما مي كشد.

آيا جرياني هم كه در تاريخ ديده مي شود، از اين قبيل است؟ آيا شبيه به همين تصفيه اي است كه پاييزها و خزان ها مي كنند تا بهار بيايد؟ تا شناخته شود كه انسان، حسين عليه السلام دارد؟ انسان، ابراهيم خليل عليه السلام دارد؟ انسان، موسي بن عمران عليه السلام دارد؟ چون وقتي كه انسان ها در طبيعت و در تمايلات و شهوات و جهل غوطه ور مي شوند، بدجوري غوطه ور مي شوند. و اين است كه خداوند متعال شايد مانند يك ضربه، يك دفعه حسين را به تاريخ مي كِشد. به اين موضوع خيلي فكر كنيد، زيرا خيلي جاي فكر دارد. مسأله به اين آساني ها نيست كه ما خيال مي كنيم. آيا از اين قبيل است كه تاريخِ بشر هم خزاني داشته و بهاري، همان گونه كه درون ما انسان ها خزاني دارد و بهاري؟



اي برادر عقل يك دم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار [1] .



موج هاي تيزِ درياهاي روح

هست صد چندان كه بُد طوفان نوح [2] .



اين ها در درون ما انسان ها چه مي كنند؟ چگونه سر بر مي كشند؟ چطور خاموش مي شوند؟ بعد كه مي آيند چه معنايي مي دهند؟ بعيد نيست كه خداوند متعال، حكمت بالغه و مشيّت عاليه اش اين را بخواهد كه اگر با دست خودِ بشر خزان پيش بيايد، اگرچه خودش مسؤول است، ولي نتيجه، نتيجه بزرگي مي شود. به عنوان مثال:

شيطان از بارگاه الهي با اختيار طرد شد. به او گفتند سجده كن، ولي شروع به فلسفه بافي كرد. خدا به كسي علم ناقص ندهد! شيطان گفت: من از آتشم و او از گِل، چه طور به او سجده كنم؟ و فلسفه بافي كرد. خدا به او گفت برو بيرون. با اين طرد، اين موجود به نام شيطان، ساقط و تباه شد. اما در تكامل انسان ها، اين درست شبيه به كود است كه به پاي گُل بدهند. كود و فضله شد. يك ماده نجس و پليد شد، ولي در طول تاريخ از همان هم استفاده شد.

نظم حكمت الهي اين است. جلّ الخالق! خدا را بيشتر بشناسيد. شيطان با اختيار از سجده به حضرت آدم، پدر ما امتناع كرد و با اختيار تباه شد. تباهي اش هم افتاد در نظم تاريخ و مفيد واقع شد. وقتي شما با شيطان مخالفت مي كنيد، هر مخالفت شما، وسيله و قدم بزرگي براي تكامل است. مثل يك مخالفت با نفس، كه به وسيله آن، تعقل شما قوي تر مي شود و نتيجه مي دهد. اين هم همين طور است كه اولاد آدم، پاييز را با دست خود مي آورد و لذا مسؤول است، اما خود اين پاييز براي بهار مقدمه مي شود.

يك بار ديگر عرض كنم: وقتي كه ما مي گوييم تاريخ گاهي سقوط محض است، دوران فترت است؛ يعني نه پيغمبران هستند، نه اوصيا، نه حكما، فقط تاريكي است. خداوند كه از هستيِ ما بي نياز است، او كه اين كار را نكرده، [بلكه] مردم خودشان كرده اند. ولي در عين حال خودشان مسؤولند، براي اين كه در تاريخ ويرانگري كردند. همين ويراني كه آنان مسؤول آن هستند، بنابر حكمت خداوندي مورد استفاده قرار مي گيرد و براي اين است كه به آنان بفهماند بهار يعني چه؟

جوانان عزيز به درس اين جلسه حتماً دقت كنند. چنان كه در مورد شيطان ديديم، شيطان با كمال اختيار سجده نكرد و گفت:

خَلَقْتَني مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طين [3] .

«مرا از آتش آفريدي و او را از گِل آفريدي.»

شيطان گفت من (البته اين را درست تشبيه كرده اند)، فقط عاشق تو (خدا) هستم. آيا من به يك گِل پاره سجده كنم و عشق بورزم؟ ملاحظه بفرماييد! علم ناقص اين است. معرفت كه ناقص شد، اين گونه مي شود. خدا به شيطان مي فرمايد: مگر من معشوق تو نيستم؟ به تو مي گويم به اين خاك سجده كن! در حقيقت، تو به خاك سجده نمي كني، به من سجده مي كني. من به تو دستور مي دهم. پس دروغ مي گويي كه عاشق من هستي!



ما هم از مستان اين مي بوده ايم

ز عاشقان درگهِ وي بوده ايم



اگر راست مي گويي كه عشق تو حقيقي است، به تو مي گويم به اين دستمال، به اين گل (كه در حقيقت جنبه سمبليك دارد) سجده كن. از خدا علم كامل بخواهيد، زيرا علم ناقص، انسان را بيچاره مي كند. اين حرف ظاهرش خوب است. بله، من از آتشم و او از خاك است. اما مگر تو نمي داني در نسل اين خاك كيست؟ در نسل اين خاك، حسين بن علي عليه السلام است. مي فهمي يا نمي فهمي؟ تو كه نمي داني. تو فقط همين خاك را مي بيني. گِل مي بيني و براي من استدلال مي كني؟ فَأخْرُج، «برو بيرون». [4] خدايا، ما را با اين خطاب، مخاطب قرار مده! خدايا به ما أُخْرُج نگو!

به هرحال، علت اين جريان هر چه باشد، تاريخ همان طور كه مي دانيم فراز و نشيب دارد، خزان و بهار دارد. در طول تاريخ اين بوده و واقعاً هم مورّخان و تحليل گران در اين مسأله ترديد ندارند. بحث در تفسيرِ آن است. چه چيزي است و براي چه بوده و چرا چنين شده است؟ و الاّ همه آن را قبول دارند. ما از صدر اسلام كمي كه مي گذريم، خزان عجيبي در تاريخ اسلام شروع مي شود. آن هم چه خزان عجيبي! قوم و خويش بازي ها! مقام پرستي ها، ثروت پرستي ها شروع مي شود. مقام پرستي ها باعث مي شود كه جنگ صفين پيش بيايد. مقام پرستي ها باعث مي شود كه جنگ جمل پيش بيايد. مقام پرستي ها باعث مي شود كه خوارج دست به كار بشوند. همه اين ها را حسين بن علي عليه السلام به تدريج با چشان خود ديده است. دقت كنيد، همه اين ها را ديده است.

ان شاءاللَّه پيش از آن كه بحث ما تكميل شود، مطلبي هم به شما بايد بگويم و آن اين است كه: امام حسين عليه السلام يك انسان الهي است و جاي ترديد نيست. امام سوم ما عالَم شيعه است و ما خيلي هم شكرگزار خداييم كه دست ما را به دامان اين مرد و پدرانش و فرزندانش رسانده است. شكر و نعمتي بالاتر از اين نداريم. بحث اين است كه امام حسين عليه السلام در متن طبيعت چه كار مي كرد؟ چون در متن طبيعت، وقتي بالاي سر علي اكبر آمد، گفت: عَلَي الدُّنْيا بَعْدَكَ اْلاَفا، «بعد از تو، بر دنيا اُف باد!»

معلوم است كه دردمند است و ناراحت شده است. يا مثلاً در شهادت ابوالفضل عليه السلام در تواريخ آمده است كه امام حسين عليه السلام فرمود: اِن كَسَرَ ظَهْري «كمرم شكست.» يعني دردم مي آيد. آري، در متن طبيعت، لذايذ و آلام هست، منتها اين انسان هاي الهي بر لذايذ و آلام مسلط اند، اما ما مسلط نيستيم. مثلاً وقتي لذت هاي تند و نامشروع بيايد، شخصيتِ ما را مختل مي سازد. دردها مي آيد پاييزمان مي كند؛ پاييزي كه ديگر اصلاً بهاري ندارد. ولي ائمه عليهم السلام مشرِف بودند و در حالي كه غصه ها و لذايذ مي آمدند و رژه مي رفتند، قدرت دخول در منطقه روح آنان نداشتند، ولي احساس درد مي كردند. درست نظير اين كه شما راه مي رويد و مثلاً آجري روي پاي شما مي افتد. پاي شما زخم شده و راه مي رويد. مثلاً در دانشگاه تدريس مي كنيد، يا مي رويد تا كار بسيار با عظمتي انجام بدهيد. پا درد مي كند، اگرچه دردِ آن پا، شما را از پا نمي اندازد. اگرچه آن درد پا، شما را مثلاً نزد جراح و پزشك روانه مي كند، اما از كار باز نمي گذارد. فرق آن ها با ما در همين درد است. مگر علي بن ابي طالب عليه السلام به مردم نگفت كه شما قلب مرا با خون و چرك پر كرديد، خدايا مرا از دست اين ها بگير!؟ درد است، شوخي كه نيست. نهج البلاغه پر از ناله است. آن هم چه ناله هايي! بنابراين، به موضوع دقت كنيم.

با نظر به [شخصيتِ] مافوق طبيعتِ اين بزرگان و پيشوايان ما، كه متصل به ماوراي طبيعت اند، خداوند اگر مي خواست درد نچشند، يقيناً نمي چشيدند. همان طور كه امام حسين عليه السلام وقتي مي خواست از مدينه خارج شود، گفت به زيارت جدّم بروم و سر قبر پيغمبر صلي الله عليه وآله رفت. آن جا در عالم رؤيا پيغمبر را ديد. گفت يا رسول اللَّه... حضرت پرسيدند كه سرنوشت آينده چيست؟ حضرت سيدالشهدا فرمود يا جدّا، آيا مي تواني مرا به طرف خودت بكشي؟ پيغمبر صلي الله عليه وآله فرمود: مقامي براي تو هست كه به آن مقام نخواهي رسيد، مگر با شهادت.

آيا توجه مي كنيد كه جريان چيست؟ اين منافات ندارد كه از بالا براي اين كار مأمور بوده است. يعني به اصطلاح ما، اعماق روح حسين عليه السلام مي دانست اوضاع چيست. ولي در متن طبيعت، حركات، حركاتِ قانوني بود. مثلاً وقتي به نزديكي هاي عراق رسيدند، كاروان راه را گم كرد. حضرت سيدالشهدا مي توانست بگويد حالا تمام شد. امام حسين عليه السلام بر اساس اعتقادي كه ما داريم، اگر مي فرمود يزيد نابود باد، واللَّه كه يزيد نابود مي شد. درست است يا نه؟ ولي بنا بر اين نبود. لذا، راه را گم كردند. حضرت فرمود اگر از عراقي ها كسي هست كه اين راه را بشناسد، بيايد جلو! طرماح بن عدي آمد جلو و اشعاري را خواند:



يا ناقَتي لا تَذْغَري مِنْ زَجْرِ

وَامْضي بِنا قَبْلَ طُلوعِ الْفَجْرِ



بِخَيْرِ فِتْيانٍ وَ خَيْرٍ سَغْرٍ

آلِ رَسولِ اللّهِ آلِ الْفَخْرِ



اَلسّادَةِ الْبَيْضِ الْوُجوهِ الزَّهْرِ

الطّاعِنينَ بِالرِّماحِ السُّمْرِ



الضّارِبينَ بِالسُّيوفِ الْبَتْرِ

حَتّي تَجَلّي بِكَريمِ النَّحْرِ



اَلْماجِدِ الْجَدِّ الرَّحيبِ الصَّدْرِ

اَصابَهُ اللّهُ بِخَيْرِ اَمْرِ



عَمَّرهُ اللّهُ بَقاءَ الدّهْرِ

يا مالِكَ النَّفْعِ مَعاً وَالضَّرِّ



اَيَّدْ حُسَيْنا سَيِّدي بِالنَّصْرِ

عَلَي الطُّغاةِ مِنْ بَقايا الْكُفْرِ



عَلَي الَّعينَيْنِ سَليلِي صَخْرِ

يَزيدٍ لا زالَ حَليفُ الْخَمْرِ



وَابْنِ زِيادِ الْعَهْرِ ابْنِ الْعَهْرِ

«اي ناقه من، از ضربت تازيانه ناراحت مشو، و قبل از طليعه فجر ما را به مقصد برسان. كه تو در طلايه بهترين جوانان و بهترين همسفران از خاندان باعظمتِ رسول خدا صلي الله عليه وآله قرار داري.



بزرگواراني سپيدرو و نورمنظر كه نيزه هاي افراشته و شمشيرهاي آخته خود را آماده كرده اند تا بر قلب دشمن زنند و اصيل زاده اي بسان حسين عليه السلام را پيروزي بخشند. خدايا! اي مالك نفع و ضرر! اين حسين را كه جَدّي عظيم الشأن و سينه اي فراخ دارد، عنايات خود را شامل حال او ساز و تا ابدالدّهر عمرش را پايدار دار، و اين سرورم را در مقابل آن طاغيان باقي مانده از كفار و آن دو ملعون (يزيد شرابخوار و ابن زياد زناكارزاده مرجانه) ياري فرما.»

كاروان امام حسين عليه السلام حركت مي كرد. بالاخره در متن طبيعت، حركت قانوني بود، اگرچه از بالا در تمام حالات و لحظات، درست مانند پدر نازنينش (علي بن ابي طالب عليه السلام)، اتصال محفوظ بود. اين جاي ترديد نيست.

برگرديم به اصل بحث. خزان شروع شد، آن هم چه خزاني! امام حسين عليه السلام اين را با چشم خود ديد كه مالك اشتر رفت، و حذف شد. از كجا؟ از جوامع اسلامي. چگونه حذف شد؟ با نقشه پردازي هاي ماكياولي صفتِ [معاويه]. نتيجه اش چه بود؟ نتيجه اش لرزاندن علي بن ابي طالب عليه السلام بود. اين مرد را لرزاند. [حسين] اين ها را مي بيند. به چه علت؟ به علت مقام پرستي آل اميه كه هيچ سابقه انساني در طول تاريخ نداشتند. او به چشم خود ديد كه چگونه مالك اشتر از دست علي بن ابي طالب عليه السلام رفت. حتي وقتي كه اميرالمؤمنين شنيد مالك از دنيا رفت، گريه كرد. اين مردي كه وقار او، متانت او، تحمل او، چون كوه بود. كوه يعني چه؟ يعني تمام كيهان، به سنگيني تمام كهكشان ها. [علي] لرزيد! گريه كرد و فرمود:

مالِكٌ، وَما مالِكٌ، وَ أَنَّي لَنا مِثْلُ مالِكٌ؟ رَحِمَ اللَّهُ مالِكًا، كانَ ليِ كَما كُنْتُ لِرَسُولُ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَمٌ.

«مالك، چه مالكي! و ديگر مثل مالكي براي ما نيست. خدا رحمت كند مالك را، نسبت او به من، چنان بود كه نسبت من به رسول خدا صلي الله عليه وآله.»

شما ببينيد چه قدر عاطفه در اين جا تبلور يافته است! مثل يك مادر مهربان به كودكش. مالك چه مالكي! خدا رحمت كند مالك را. نسبت او به من، نسبت من بود به پيامبر. حسين ديد كه اين شخص را از دست پدرش گرفتند. همان شخصي كه در انجام تكليف، وقتي كه لشكريان علي عليه السلام شورش كردند و اين مرد (مالك اشتر) هم داشت معاويه را اصلاً از روي زمين برمي داشت، در پي دستور علي عليه السلام از جنگ دست برداشت. تاريخ آن روز را ببينيد. همه نوشته اند كه وقتي در جنگ هاي صفين، پيروزي دورِ پرچم علي عليه السلام نسيم مي زد و مالك همه دشمنان را درهم پيچيده بود، لشكريان علي عليه السلام گفتند كه چون آنان قرآن ها را برداشتند، پس مي خواهند قرآن را شفيع و وسيله بياورند، ما نمي جنگيم. خدايا! از ضربه هاي نادان ها، اين جوامع را خودت حفظ كن. واقعاً ناداني چه ها كه نمي كند!

علي بن ابي طالب عليه السلام گفت: مالك در حال تمام كردن داستان است. كشت و كشتار تمام مي شود و من مي دانم كه او چه مي كند. لختي تأمل كنيد تا مالك اين قضيه را تمام كند. براي بار دوم و بار سوم، مراجعت مالك اشتر را اصرار نمودند و نهايتاً علي بن ابي طالب را مجبور كردند. گفتند عجب! اين علي بن ابي طالب چه طور در مقابل قرآن ايستاده است؟! شست وشوي مغزي به وسيله قرآن!؟ خدايا، اين بشر مي گويد من اشرف مخلوقاتم، اين بشر مي گويد... و آن گاه اين طور شست وشوي مغزي مي شود؟ اين همان فرزند علي بن ابي طالب است كه پيغمبر درباره او گفت:

عَلِيٌّ مَعَ الْحَقّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدوُر حَيْثُ ما دار

«حق با علي است و علي با حق است، و حق همان جايي است كه علي باشد.»

اگرچه يك ميليارد نفر كشته شوند. به مالك پيغام دادند كه برگردد. مالك هم آمد. دقت كنيد مالك چه كار كرد. سلام عرض كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين كار داشت تمام مي شد، ولي امر فرمودي من آمدم. مضمون حرف او اين است. همين جا چند دقيقه فكر و تأمل كنيد و ببينيد تكليف يعني چه؟ و خدا كند كه بشر از اين نعمت عظما محروم نباشد، زيرا كه ديگر در بشر چيزي نخواهيم ديد، اگر نفهمد تكليف چيست. نه اين كه فقط بده بستان! مالك گفت: به من تكليف و امر كردي، آمدم. اصلاً مالك در حال تغيير دادن تاريخ بود و ورق تاريخ را به هم مي زد، و با رفتن معاويه كار عوض مي شد.



رگ رگ است اين آب شيرين وآب شور

در خلايق مي رود تا نفخ صور [5] .



[در صورت عدم انجام تكليف مالك]، ديگر اين روحانيت و اين معنويت نبود. تشيّعي نمي ماند كه ساير مذاهب هم به رقابتش باقي بمانند. آيا معلوم شد چه عرض كردم؟ تشيع از بين مي رفت و ديگر چيزي براي رقابت و بقاي اسلام نمي ماند.

به سلطان محمود گفتند چرا تو به اياز خيلي محبت مي كني؟ اياز از ما چه چيز زيادتر دارد؟ گفت شما نمي دانيد، زيرا اياز چيزي دارد كه شما نداريد. خلاصه، حرف خيلي زياد شد. روزي امرا و وزرا، اطراف سلطان محمود نشسته بودند. به يكي از آنان گفت امروز اثبات مي كنم كه چرا به اياز علاقه دارم. سلطان محمود دستور داد تا از خزانه، يك الماس خيلي گران بها آوردند. گفت يك سنگ بسيار سختي هم بياوريد. آن را به دست امير اول داد و گفت اين (الماس) را بشكن. امير گفت آخر... اين كه خيلي قيمتش زياد است، اجازه بدهيد اين را به خزانه برگردانند. گفت بدهيد به دست دومي. دومي هم نگاه كرد و گفت قربان، اين خيلي باارزش است، شايد اگر در خزانه جناب عالي بماند بهتر باشد، چون در هيچ جاي دنيا نظيرش نيست. گفت بدهيد به دست سومي - سه - چهار - پنج - شش - هفت - هشت - رسيد به نفر سي ام. هيچ يك از آنان نخواستند اين جسم گران بها را بشكنند. گفت آن را به دست اياز بدهيد. اياز گفت قربان چه كنم؟ سلطان محمود گفت بشكن. اياز هم سنگ را گرفت و همان دقيقه آن را خُرد كرد. سلطان محمود گفت آيا اياز را شناختيد، يا باز او را نمي شناسيد؟ شما شخصيت مرا شكستيد، چون امر مرا شكستيد. [اما اياز شئ جامدي را شكست، ولي شخصيت مرا در اجراي تكليف نشكست]. اين چيز جامدي است كه مي توان نظيرش را پيدا كرد، اما شكست شخصيت را من چه كار كنم؟

خدايا، بشر چه قدر مي خواهد بيراهه برود؟ اين حقايق در فطرت ما هست. مالك گفت امر كردي و تكليف فرمودي، آمدم. يعني دنيا در دست ما بود. غلبه و پيروزي با من بود، ولي من يك بار به تو گفتم تو پيشواي مني، تمام شد. حسين عليه السلام ديده بود كه اين مالك رفت. آن هم مالك، نه يك آدم معمولي. دنبالش عمار بن ياسر رفت. عمار بن ياسر چه كسي بود؟ از محبوب ترين صحابه پيغمبر صلي الله عليه وآله بود. همه آقايان چه شيعه و چه سني نوشته اند: پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله به عمار بن ياسر فرمود: تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الْباغِيَه، «گروه ستمكاري تو را خواهند كشت.» وقتي عمار از اسب به پايين افتاد و شهيد شد، علي بن ابي طالب عليه السلام فرمود: برويد و به آن ها احتجاج كنيد كه عمار را كشتيد. اين هم پيش بيني كه پيغمبر صلي الله عليه وآله فرموده بود كه گروه ستمكاري او را خواهند كشت. آيا باز نمي فهميد و نمي خواهيد از اين ستمكاري دست برداريد؟ شهوت اين طور است. بي اعتنايي كردند. آيا بالاترين از اين احتجاج؟ تقتلك الفئة الباغيه. همه آقايان شيعه و سني نوشته اند كه پيغمبر صلي الله عليه وآله درباره عمّار اين مطلب را گفته بود. عمار هم رفت. حتي (ماشاءاللَّه باسوادها خيلي كار انجام مي دهند!) آن جا در (جنگ صفين) گفتند: «علي بن ابي طالب، عمار را كشته است! چرا او را براي جنگ به صفين آورده بود»؟ [6] .

اميرالمؤمنين نيز فرمود: «به آن ها بگوييد حمزه را پيغمبر كشت، به جهت اين كه حمزه را هم پيغمبر به جنگ بدر آورد». [7] .

اي نابكارانِ نابخرد! آيا اين دليل است؟ مرد با اختيارش آمده و مي خواهد از حق دفاع كند كه شما او را شهيد كرديد. آيا مي خواهيد خودتان را توجيه كنيد؟ به راستي آدمي وقتي كه خود را مي خواهد در زشتي ها توجيه كند، چه قيافه اي دارد! اقلاً توجيه نكن و حرف نزن! سرت را بينداز پايين، جلّادي و قصابي ات را بكن! تقتلك الفئة الباغيه! از پيغمبر صلي الله عليه وآله نقل شده است و الان هم شما اين پيرمرد (عمار) را كشتيد. شايد هشتاد سال بيشتر داشت، و شمشير مي زد. جوان ترين روح در پيرترين كالبد، كهنسال ترين كالبد با روح جوان.

حسين عليه السلام ديد كه عمار هم رفت. چون همه اين ها را مي بيند. روزي را ديده بود كه ابوذر غفاري را كه به تنهايي يك تاريخ بود، تبعيد كردند. دقت كنيد و ببينيد حسين ساختِ كجاست و چرا به اين تندترين مصيبت تن داد؟ ببينيد در دل او چه مي گذرد و چه شده است؟ دستور داده شد كه ابوذر به ربذه تبعيد شود. به علي بن ابي طالب عليه السلام خبر دادند: يا علي، ابوذر را مي برند. حضرت برخاست. در تاريخ چنين آمده است: علي عليه السلام، عمار، امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام براي ديدار ابوذر آمدند. حضرت كه نزديك شد، مروان در حال بردنِ او بود. مروان گفت من دستور خليفه را به شما عرض مي كنم: با ابوذر صحبت نكنيد. چون خليفه گفته بود هيچ كس با او صحبت نكند. چون آن روز يك نفر به نام ابوذر غيرقابل صحبت بود كه در حال بيرون رفتن بود. ولي همه آن ها تكامل يافته بودند! فقط يك نفر بود كه با او نمي شد صحبت كرد. مروان گفت من دستور خليفه را به شما رساندم. حضرت شلاق را بلند كرد و آن را بين دو گوش اسبش گرفت و گفت: «دور شو كه به همين شكل، به آتش الهي خواهي رفت.»

مروان كنار رفت.ابوذر تنها با آنان صحبت كرد. اول علي بن ابي طالب عليه السلام صحبت كرد و گفت:

يَا أَبَا ذَرٍّ، إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ، فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ. إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَي دُنْيَاهُمْ، وَ خِفْتَهُمْ عَلَي دِينِكَ، فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ وَ اهْرُبْ مِنهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ. [8] .

«اي اباذر، قطعاً تو براي خدا خشمگين شدي، پس به آن خداوند اميدوار باش كه براي او غضب كردي. اين مردم براي دنياي خود از تو بيمناك گشتند، و تو براي دين خود از آنان به ترس افتادي. پس اي اباذر، رها كن براي آنان آن چه را كه براي داشتن آن از تو بيمناك شدند. و بگريز از آنان به جهت آن دين كه از آنان درباره آن به ترس و وحشت افتادي.»

برو و از تنهايي وحشت نكن. صلوات اللَّه عليك يا اميرالمؤمنين. درست است كه جوامعِ آن روز تو را نشناختند، ولي انسان هايي كه تو را شناختند، بالاتر از همه آن جوامع بودند، كه يكي از آن ها همين ابوذر بود.

با هم صحبت كردند و حضرت به او تسلّي داد. بعد عقيل آمد جلو و گفت: اي برادر، ديگر مطلبي بالاتر از مطلب برادرم نيست. عمار و بعد حسنين جلو آمدند و تعبير امام حسين عليه السلام اين بود: يا عَمّاه «اي عموي من.» يعني اي برادرِ پدرم علي. آنان هم او را تسلّي دادند و راه را باز كردند و ابوذر به ربذه رفت. براي اين كه قانون شكني نشود. هنوز اين ها در تاريخ ناگفته مانده است.

اي جوانان، با دو سه عدد مجله، مطلب تمام نمي شود. بايد كار كنيد والسّلام. اين ها در گوشه هاي تاريكِ تاريخ مانده است. ان شاءاللَّه با دو مقاله، مغزتان را نفروشيد. فقط شما ببينيد كه علي بن ابي طالب عليه السلام اين همه شكنجه را مي بيند، ولي مي گويد نه! من قانون را نمي شكنم. فعلاً طبق دستور اين آقا كه زمامدار است، كنار كشيد. ابوذر را بردند و حسين مي دانست كه او به كجا مي رود. مي دانست كه به اين مرد بزرگ الهي به نام ابوذر، چه قدر سخت خواهد گذشت. حسين اين داستان را هم ديده است كه ابوذر را هم از دستش گرفتند. همين طور هر يك از اين انسان ها كه از گروه علي مي رفتند و از ديدگاه انسانيت و انسان ها دور مي شدند، اين حوادث در دل حسين عليه السلام چه چيزي بر جاي مي گذاشت؟ همان گونه كه عرض كردم، حكمت الهي صددرصد در كار هست، ولي در متن طبيعت يك حساب است. امام حسين عليه السلام در روز عاشورا وقتي بالاي سر جنازه علي اكبر آمد، گفت: علي الدنيا بعدك الافا «بعد از تو، بر دنيا اُف باد!» همان طور كه عرض كردم، در متن طبيعت يك حساب است كه اينان (ائمه عليهم السلام) نمي خواستند بر ضد طبيعت حركت كنند. در زمان معاويه، كار به جايي رسيد كه وقتي اسم علي را مي شنيدند، واكنش بني اميّه، يا كشتن، يا قتل و غارت اموال و يا به كلي ساقط كردن بود. امام حسن عليه السلام نيز طبق آن مسائلي كه تاريخ نوشته است، نمي توانست دست به كار شود، زيرا اين ها از بين مي رفتند و هنوز قضيه رفع مصاحف، يعني «بلند كردن قرآن ها بر سرنيزه ها» در دل ها بود.

امام حسن عليه السلام دو بار اقدام كرد و آن ها عقب نشيني كردند. حضرت با ترك مخاصمه، [نه صلح]، عالم اسلام را حفظ كرد. چون وقتي آن ها از بين مي رفتند، او (معاويه) ديگر نه شيعه سرش مي شد، نه سني. او كسي بود كه با امپراتور روم دست به دست داد كه كمك بگيرد. براي چه؟ براي از بين بردن علي عليه السلام. در تواريخ آمده است كه با امپراتور روم ارتباطهايي داشتند، براي اين كه بشريت را از علي محروم كنند. علي شخصيتي خيلي بزرگ بود، اما اين ها (معاويه و...) به بشريت با نگاه ديگري مي نگريستند. در چشم آنان، بشريت فقط وسيله بود. نظريه آنان اين بود: بشريت همه وسيله، آن ها هم فقط هدف. ولي معاويه با مهارتي كه در فرزندش وجود نداشت، مدام ظاهر را حفظ مي كرد. به قول فلسفه سياسي، مي گوييم فلسفه ماكياولي. البته فلسفه كه نيست، طرز تفكرات ماكياولي است، تا حقايق را بپوشاند. با آن نرمش هاي كذايي كه كارِ روبَه صفتانِ تاريخ است. آن نشان دادن آرامش كه يعني: چيزي نيست! حُجر بن عدي، رشيد هُجري را زنده زنده دفن كند، فردايش هم بنشيند بخندد. معاويه از ميان 7-6 نفر از بزرگ ترين صحابه علي بن ابي طالب عليه السلام و امام حسن مجتبي عليه السلام، دو سه نفر را زنده زنده زير خاك كرد. حسين عليه السلام اين ها را هم ديده بود. بفرماييد ببينيم اين شخص چه كار بايد بكند؟ اين علت، و آن هم معلولش. آيا علتي از اين قوي تر و عميق تر؟ آيا علت ها از اين عميق تر؟ البته نه علت، علت يعني چه؟ اگر يك علت است كه داراي اجزاي زيادي است. اگر هم چند علت است داراي صدها علت. و ناشايستي كه درباره علي عليه السلام به راه انداخته بودند، ما هم به طور قطع مي دانيم و مي توانيم اثبات كنيم كه اگر حسين مي گفت اين پدرِ من علي بن ابي طالب عليه السلام است، [خيلي كارها مي توانست انجام بدهد]. البته بحث پدرِ من عاطفي نيست. همان طور كه امام صادق فرمود: افتخار من به اين كه ولايت علي را دارم، بيش از اين است كه پسر او هستم. بحث اين نيست كه من پسر علي هستم. يعني مثلاً اي مردم، آدم بايد به پدرش علاقه داشته باشد و پدر هم به پسرش. بلي، اين علاقه وجود دارد، ولي در مرتبه خيلي پايين.

اگر حسين عليه السلام مي نشست و فردا من و شما تاريخ را مي ديديم، يا حس كنجكاويِ متفكرانِ دنيا بيدار مي شد و مي گفتند يا حسين، اگر آن جا بودي چه كار مي كردي، مگر نمي ديدي؟ جوابش چيست؟ هيچ جوابي نداشت. يا اباعبداللَّه، اي پسر فاطمه، اي پسر علي عليه السلام، آيا تو نمي ديدي كه اين ها علناً نه فقط با اسلام، بلكه با انسانيت بازي مي كردند؟ همان طور كه عرض كردم، معاويه خوب مهارت داشت. به راستي فسق و فجور، آدم را احمق هم مي كند. فسق و فجور، مخصوصاً اگر هتك حرمات اللَّه بشود، يا غرورشكني باشد، علناً عقل را هم از بين مي برد. روشنيِ اين مطلب به جايي رسيد كه آن كسي كه در اين باره از همه طبيعي تر فكر مي كند، مي گويد:

«تبعيّت از غريزه جنسي، اصالت حقيقت را از عقل مي گيرد.» «زيگموند فرويد»

[به اصطلاح] آش اين قدر شور بود كه خان هم فهميد. چون بعضي اوقات، خان ها اصلاً نمي فهمند كه آش شور است يا شيرين است، يا ترش است. «فرويد»ي كه دو پاي خود را در يك كفش كرده كه فقط با اين حساسيت كه من دارم، بايد مسأله غرايز را اين طوري كنم كه بشر را به اين جا برسانم، كه ده هزار سال حركت يك دفعه شروع كند به پايين آمدن و تنزل. او مي گويد كه تبعيت از غرايز، مخصوصاً از غريزه جنسي، تعقل را پايين مي آورد. مخصوصاً اگر احساس كند كه خلاف قانون است. البته اين توضيح من است، ولي آن كه حرف ايشان است، اين است كه تبعيت از غرايز، تعقل را از بين مي برد. جوان ها حواستان جمع باشد. كمي دقت و كمي فكر كنيد. يك مقدار از خدا بخواهيد كه شما را در اين راه كمك كند. مواظب باشيد! تعقل اگر از دست برود، ديگر انسان چه دارد؟ اگر عقل از دستش برود، مي شود همين طور كه مي بينيد. اين (يزيد) اصلاً متوجه نبود و نمي فهميد كه اسلام و انسان يعني چه؟

مسأله ديگر، اين است كه بعد از مدتي تمام جوامع اسلامي، حسين عليه السلام را تصديق كردند و معلوم شد كه حسين در آن روز، زبان گوياي تمام جوامعِ اسلامي بوده است، اگرچه باخبر نبودند كه چه مي گذرد. اگرچه نمي دانستند در عراق و شام چه مي گذرد. لذا، اهالي بصره وقتي متوجه شدند، يك دفعه بيست هزار نفر راه افتادند. اگر هفت، هشت، ده روز اين قضيه به تأخير مي افتاد، قاعده تاريخي نشان مي دهد كه اصلاً محال بود چنين قضيه اي اتفاق بيفتد و داستان يزيد برچيده مي شد. همان طور كه قبلاً عرض كردم، چندي قبل از آن، وليد بن عتبه استاندار مدينه وقتي شنيد حسين عليه السلام به طرف عراق حركت مي كند، به عبيداللَّه ابن زياد آن مستِ لايعقلِ مقام نوشت، شنيدم كه حسين به آن طرف مي آيد، حواست جمع باشد. او محبوب ترين مردم در نزد مردم است. او محبوب ترين مردم براي مردم است. يعني شما هيچ كس را نمي توانيد پيدا كنيد كه به حسين محبت نورزد. مبادا دستت به خون اين مرد آلوده شود، كه اين را تا قيامت، بشر بر شما نخواهد بخشيد.

آري، جريان خيلي بالاست كه اين گونه، شما را هزار و چهارصد سال به دنبال خود مي كِشد. خدا مي داند حسين در تاريخ چه كار كرده است.

اشخاصي كه مي گويند رواج تشيع و حساسيت داستان حسين از زمان صفويه به اين طرف بود، من درباره آن ها چيزي نمي گويم. فقط آرزو مي كنم اي كاش كمي سواد و كمي اطلاع داشتند. حداقل هفتصد سال پيش مولوي مي گويد كه شاعري وارد انطاكيه (شام) شد و ديد مردم به سر و صورت خودشان مي زنند و محشري است. گفت چه خبر است؟ گفتند مگر نمي داني كه امروز، روز عاشوراست؟ پس وجدان كجا رفت؟ اين داستان مولوي كه مربوط به هفتصد سال پيش است و كتاب او نيز اكنون در مقابل ماست. هم چنين قبل از مولوي، ديالمه و آل بويه و... از واقعه عاشورا اطلاع داشتند.

هنوز چند روز از عاشورا نگذشته بود كه سر و صورت زدنِ توّابين كوفه و ديگر جاها آغاز شد. اين تذكرات براي اين بود كه بدانيد واقعه عاشورا، علت خيلي تند و مهمي داشت و حسين بن علي عليه السلام هيچ راه ديگري نداشت، مگر اين كه برخيزد، بلكه اسلام نخوابد و نابود نشود.

قُلْ اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ اِنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْني وَ فُرادي ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا [9] .

«بگو: من فقط به شما يك اندرز مي دهم كه دو به دو و به تنهايي براي خدا بپاخيزيد، سپس بينديشيد.»

يا ابا عبداللَّه! ما تو را تا آن جايي كه قدرت داريم، تا آن جايي كه ظرفيتِ ماست، شناختيم. و خدا مي داند در طول تاريخ، در اين جلسه ها چه انسان هايي توبه كرده اند. چه انسان هايي حرف شنيده اند، چه انسان هايي منقلب شده اند. اسم نويسي نبوده است كه؛ آقايان در طول تاريخ بفرماييد ببينيم چه كسي در كجا چنين انقلاب روحي به او دست داده است؟ اگر آمارگيري مي شد، اين رقم سر به ميليون ها مي زد. ما از كودكي كه در اين جلسات بوديم و مي آمديم، خيلي از اين ها مي ديديم، انسان هايي كه چيزي سرشان نمي شد ونسبت به همه چيز بي پروا بودند. خدا گذشتگان شما را بيامرزد. پدرم مي گفت كه در تبريز شخصي بود خيلي بي پروا. ايشان (پدرم) مي گفت من او را ديده بودم. مي گفت: روزي در خيابان ايستاده بود و دسته اي [از عزاداران حسيني] در حال عبور بود و آن ها نوحه علي اصغر مي خواندند و آن مرد هم گريه مي كرد. مي گفت نوحه را به تركي مي خواندند و اين مرد همين جور نگاه كرد و بعد رفت، رفت، رفت، اوج گرفت و به اصطلاح امروزي، يكي از بهترين شعراي دراماتيك حسين عليه السلام شد. درست تقريباً مثل محتشم كاشاني رحمةاللَّه عليه. او (محتشم) در فارسي، اين هم در تركي آذري. فقط با يك نگاه به آن دسته نوحه خواني و سينه زني. متأسفانه ننوشته اند كه چه كساني در اين جلسات، انسان شدند. چه كساني در اين جلسات ساخته شدند. قبل و بعد آنان چه بود؟

خدايا! پروردگارا! تو را سوگند مي دهيم به راز بزرگ خلقت، به راز بزرگ آن حكمتي كه هميشه بعد از پاييز، بهارها در تاريخ به وجود آمده است، ما را در شناخت حسين عليه السلام موفق و مؤيد بفرما.

خدايا! پروردگارا! ما را از انقلاب روحي محروم مفرما.

خداوندا! جوانان عزيز و نور چشمان ما را توفيق بده براي آينده اي كه زندگيِ خود را با معنا و هدف دار سپري كنند.

خدايا! تو را سوگند مي دهيم به جوانان حسين عليه السلام، اين جوانان را به چنين زندگي در آينده، موفق و مؤيد بفرما.

السلام عليك يا اباعبداللَّه و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك منّي سلام اللَّه ابداً ما بقيت و بقي الليل والنهار ولا جعله اللَّه آخر العهد منّي لزيارتكم السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين. «آمين»


پاورقي

[1] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 810.

[2] همان مأخذ، ج 14، ص 49.

[3] سوره اعراف، آيه 12.

[4] همان سوره، آيه 13.

[5] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 343.

[6] اِنَّما قَتَلَهُ الَّذينَ جاؤُا بِه. «کساني عمار را کشتند که او را به اين‏جا آوردند.» «الامامة والسياسة، ص 106.«.

[7] فالنبيّ‏ صلي الله عليه وآله قَتَلَ حمزة حين ارسله الي قتال الکفار. «بنابراين توجيه، بايد گفت: رسول خدا صلي الله عليه وآله حمزه را کشت، آن هنگام که او را به سوي نبرد با کافران فرستاد.» «نور الابصار، شبلنجي، ص 89.».

[8] نهج‏البلاغه، خطبه 130.

[9] سوره سبا، آيه 46.