بازگشت

زمينه


اي قلم! (دعوت صميمانه ي مركز تخقيقات، هنوز با تمام شكوه به قوت خود باقي است) ديروز از تو خواسته شد به دايره اي وارد شوي كه مركز آن امام علي عليه السلام است، و تو اجابت كردي. و در آن هنگام مركّب تو، اشك چشمان من بود كه از چشمه سار نهج البلاغه ي او سرازير مي شد....

همراه درخواست بعدي، دستمالي بود كه يگانه دخت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، آن صديقه كبري عليهاالسلام بر پيشاني بسته بود. تو با فشردن آن دستمال براي چراغ خود، روغن ساختي، تا راهي را كه با فاطمه عليهاالسلام از فدك به مسجد مي روي روشن نمايي....

ديروز، درخواست ديگري آمد و قلبت را با امام حسن عليه السلام با علاقه اي وصف ناپدير پيوند داد. شبهاي بس طولاني را با او به سر بردي تا سپيده دم بر زد. سپيده اي كه عراق را به شام و به سرزمين خشك جزيره مادر پيوست و در آغوش رسالتي قرار داد كه سبب وحدت امت اسلامي شد.

اي قلم! امروز دعوتي تازه، تو را فرا مي خواند، كه در عظمت و شكوه همچون دعوتهاي پيشين است، و در بزرگواري و كرامت غوطه ور است، آيا به خود نمي آيي و پاسخش را نمي دهي؟...

قلم كه در كنار جوهردان به خواب رفته بود، تكان اندكي به خود داد و دوباره بي حركت ماند، گويي رنج و خستگي كارزارهاي پيشين را هنوز در تن دارد. آن را در دست گرفتم و بر اطراف لبانش بوسه زدم، بوسه اي لبريز از وفا و صفا، سرشار از شعف و نشاط و عافيت. و از اين راه با اشاره هاي مدح و ستايش، تلاش كردم تا آماده شود، بيدار گردد و آنچه را كه من در پي آن بودم برگيرد، به او گفتم:

اي يار ديرين، اي دوست همراه، و اي رفيق تمام عمرم، مي دانم به تو ستمها كرده ام


و بارهاي سنگيني بر دوش تو گذارده ام. چرا كه مي دانم تو براي رفتن به ميدانهاي كارزار مشتاقي. درست است كه سلاح تو در ميدانهاي نبرد «كلمه» است. اما تو شكارت را خوب مي شناسي و مي داني چگونه با كلماتي نشاط آور، پيكر شكار را با لباسي خوشرنگ و برازنده بيوشاني. اي محبوب من! تو هنرمندي، تو آن غواصي كه درون دريا به جستجوي درّ و مرواريد مي رود، تو، آن نظاره گر باريك بين هستي كه از اثر گامهاي بزرگ تو، روي دژها، نقش و نگارهايي مي گيرد كه ديوار گودالها را زينت مي بخشد. و تو حروفي را كه كمر بند زرين كلمه را استحكام مي بخشد، با زيبايي تمام، تصوير مي كني. هنوز سخنم تمام نشده بود كه قلم در دست من تكان خورد، گويا از شورشي بازگشته بود. گفت:

اي دوست! مدح و ثنايت را قبول دارم، اما مي پنداري مرا با آن فريب داده اي؟ من در اختيار تو هستم، اما بدان كه من سيلابم، نه تندبادها مرا تكان داده، و نه باران ديم مرا سيراب كرده است چون پر كوچكي در دست تو هستم كه با تيزي چاقويت مرا آماده مي سازي و از اشك ديدگانت سيرابم مي كني، من حرف و كلمه را، فقط از تو مي ستانم و جز به دست تو ساختماني را نمي سازم، حال اين تويي كه با كار خودت، با افتخار به دست مي آوردي و يا زيان مي بيني...

قلم دوباره سكوت كرد، و ديده بر شيشه ي جوهر دوخت، گويي پاسخ مرا از آن مي خواهد، به او گفتم: اي محبوب من! راست گفتي، من هم مانند تو، سزاوار نيست فرفته شوم. ما دو سيلاب در پهنه ي حيات هستيم، و اين حيات است كه مرا چون تو مي تراشد و از جوهر خود سيراب مي كند تا صفحه ي كاغذ را رنگ آميزي كنم. ما كلمه را از حيات مي گيريم، و بدينگونه تعبيرهاي حقيقي از آن مي سازيم. اگر من و تو در ژرفاي كلمات فرو رويم، و دستاوردي اصيل داشته باشيم، بايد بدانيم كه معاني بلند آنها را به صفحه ي كاغذ منتقل مي كنيم و آن را با تصوير مفاهيم زيبا، مي آراييم. آري، اي قلم، صداقت و غواصي هر دو، كلمه را مي سازد و كلمه نيز به نوبه ي خود آن دو را نشان مي دهد و روح انسان را به حقيقت درك و تأثير مي رساند.

كلمات، از آن آرمانهاي بزرگ زندگي سرچشمه گرفته است. شوق و شعور، چون


صيادي زبر دست، در جستجوي كلماتي است كه از حقيقت آن آرمان بزرگ شكل گرفته و شكوه آن را نشان مي دهد.

درباره ي اين درخواست جديد- كه من و تو را آماده ساخته تا در آن آرمان بزرگ، با اشتياق فراوان وارد شويم- گمان مي كنم تو نيز مانند من از غواصي در اين اقيانوس بي كرانه، بيم زده هستي، زيرا اين دعوت آرماني مشتعل از گوهر و ذاتي دارد كه حقيقت انسانيت در جستجوي آن است.

بسيارند بزرگاني كه من با اشتياق درباره ي آنان فراوان قلم زده ام، ولي هيچيك از آنان مانند «اين بزرگوار» مرا چنين نلرزانده، لرزه اي كه سرا پاي وجودم را فرا گرفته است. در حالي به دنبال گامهاي امام حسين عليه السلام از سرزمين حجاز تا كوفه هستم، كه همان راهها- بلكه فراتر از آنها را- هريك از روندگان پيش از امام حسين عليه السلام پيموده اند، آنان رهرواني سريع و فراگير بودند، و آغازگر اين راه، شخص پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم بوده است.

در حجاز، هيچ دانه ي شني نيست كه گامهاي استوار و سنگين آن پيامبر رحمت را اخساس نكرده و از آن يگانه ي عقل و روح بزرگ و آن محبت ابدي فيض نبرده باشد، و به اين طريق حجاز از اعتكاف دراز مدت خود باز مي گشت، تا راه تازه اي را به دست آورد كه به وسيله ي آن جامعه اي را از انسانهاي درستكار پديد آورد.

بزرگوار ديگر، گامهايش فراتر از راهها و دستهايش بسي بخشنده تر از ابرهاي پربار بهاران است. او هيچ گامي از گامهاي كاروانها را پشت سر نگذاشت، مگر آنكه اثر خود را در آنها به پاكيزگي، عدالت، پرهيزگاري و شكوه نهاد. همان چيزي كه زمينيان درصدد تحقق آن فرهنگ و تمدن بلند مرتبه و با نجابت، بودند و هستند. و آن تنها در وجود انسانهايي يافت مي شود كه به ياري و مدد امام علي عليه السلام، و تنها از آن امام پيروي مي كنند.

و آن بزرگوار كه در آغوش پدر، گرامي تر از درخت درّ، جا گرفته بود، در شأن او همين بس است كه كوتاهترين راه را از خانه اش، تا مسجد پيمود، همان خانه اي كه درخت اراكش را بريدند. همان مسجدي كه آن روز خليفه ي مسلمانان! در آن نماز مي گزارد. او اين راه را پيمود، تا به خليفه اعلام كند: آن عدالتي كه با قلب پدر


بزرگوارش، يعني حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم امضاء و مهر شده بود، و از سرچشمه ي علم همسرش- امام علي عليه السلام- ريزش كرده، تنها عاملي است كه امت اسلام را به صلاح مي آورد و آنان را براي ديگران سرمشق قرار مي دهد. همان راه كوتاه كه حضرت زهرا عليهاالسلام در آن روز پيمود، درسي جاودانه براي تمام نسلها گشت و نبضي بي مانند همواره در آن مي تپد. به جامعه سازان مي آموزد اجتماعي را كه شايسته انسان است، چگونه بايد پي ريزي كنند.

اين سه بزرگوار، به امام حسن عليه السلام نشان دادند بر فراز راهها چگونه حركت كند. و او، آن قله ي سترگ با تمام روح خود- در نهايت عقل و خرد، كمال و ايمان، و شكوه و عظمت- حركت كرد. و در حالي كه شخصيتي حكيم، با جلالت و بي نظير بود، راه خدا را- آن گونه كه خدا مي خواست- پيمود. او يگانه قطب حلم و بردباري، ثبات و آرامش امت اسلام بود، و اين گونه به سوي مقصد والاي انساني تا به امروز پيش مي رود.

او بر امتي كه به تازگي از هُرم شنزارهان تفتيده آزاد شده بود، محبت و غيرت مي ورزيد تا شخصيت و هويت خود را در سايه ي اسلام نگهدارد و حياتي انساني داشته باشد، بي وقفه و پيوسته به امت جد بزرگوارش صلي الله عليه و آله و سلم چنين مي آموخت:

جامعه اي مي تواند انسانهاي بزرگوار تربيت كند كه صاحب وحدتي پاك و بي آلايش، و انسانهايي مؤمن و با شعور باشد. كينه توزي ها، دور از عقل و منطق است. مسابقه ي اشغال سمتهاي دولتي براي دستيابي به ثروتهاي آن چناني و كسب قدرتهاي پوشالي، نشانه ي شايستگي و سبب بي نيازي نيست. اين روش سبب مي شود هيچ حقي در جامعه پابرجا نماند.

مناصب حكومتي، تنها براي ذوب شدن در خدمت مردم، معني و مفهوم مي يابد. براي رسيدن به اين هدف، بايد مسائل و مشكلات جامعه را همراه ضميري پاك و متعهد شناخت.

امام حسن عليه السلام، تمام آنچه را كه جد بزرگوارش ترسيم نموده تنها راه صحيحي مي دانست كه امت را از پراكندگيها و تفرقه ها دور ساخته، و به وحدت مي رساند.


امام، براي تثبيت وحدت بين مسلمانان، از حكومت كنار گرفت تا عامل پراكندگي نباشد، و به اين طريق نگذاشت خون مسلمانان بريزد و جنگهاي داخلي پيش آيد. امام خواست تا ارزشهاي نبوت براي هميشه، اسوه ي نيكو و بي مانندي براي كساني باشد كه نمي خواهند به خاطر مردم سمتهايي يابند كه پايه هاي آن در حمام خون مردم بي گناه فرو رفته است. در چنين شرايطي كه اجتماع در منجلاب پستي و خواري و سستي سقوط كرده بود، امام حسن عليه السلام از حق مسلّم خود- يعني حكومت- كناره گرفت تا خون مسلمانان نريزد، و نيز حجت را بر دشمنان اسلام تمام كند.

و اين چنين بود راههاي روشني كه اين بزرگواران پيمودند... مگر نه اين است راهي را كه امام حسين عليه السلام از مكه به كربلا پيمود، همان راه رحمت، راه عظمت و شكوه، راه زيبايي و وقار است؟

راهي كه او مي پيمود، بي كاروان، بي تجهيزات، بدون سلاحهاي برنده و صيقل يافته بود. نيازهاي اين سفر، چگونه بايد روا گردد؟ اين سفر چون نيامي توخالي بود، اسبانش برهنه و بي يال و كوپال، مردانش بي سلاح كارآ، و با پاي برهنه، اما چه مي توان كرد... بايد شتابان رفت...

از آن سو در برابر اين كاروان غريب و تنها، بي زاد و تجهيزات، ستمكاران زمان، ميدان نبردي ساخته اند آكنده از سلاح، مملو از همهمه و شيهه ي اسبان تيز رو، گويي پناهگاه و دژي در بياباني دور دست است.

و آن سو كاروان غريبان، مصمّم و دلباخته ي شهادت در زير سم ستوران طاغوتيان، به كربلاء آمده اند تا نه تنها بيابان را- كه خارهاي آن را نيز- با خون خود رنگين كنند!

داستان كربلاء آنگونه كه پيداست يك فاجعه است. ولي اين فاجعه، احساسات دروني مرا مانند سيره و روش امام حسن عليه السلام تكان داده است. فاجعه اين نيست كه پايان سفر، به كشته شدن امام و يارانش، و اسارت خاندانش انجاميد، فاجعه تنها اين نيست كه سر پاك و مقدس امام را جدا كردند و به عنوان هديه نزد خودكامه ي ديوانه اي به نان يزيد بردند!!. درست است كه اينها در نظر هر انسان آزاده اي، ديوانگي نفرت انگيزي است.


تلاشي است كه هر جامعه اي را از ارزشهاي انساني، اجتماعي و فرهنگي ساقط مي كند و او را در پست ترين دركات وحشيگري و حيوانيت جاي مي دهد. هيچ چيز، تعفّن اين گنداب را از تاريخ، شتستشو نمي دهد. بشريت بايد تا ابد از اين واقعه، شرمگين باشد. و بايد حرمت انساني خود را معتبر دانسته و بداند، انسان گرگي نيست كه گوسفندي را در خوابگاهش و خانه ي امنش پاره كند.

من معتقدم، اينها به نوبه ي خود فاجعه است و مرا تكان داده، تمام وجود مرا مقهور ساخته، و مرا درهم شكسته و خرد كرده است. اموري اين چنين تنها از افراد بي بند و بار و لاابالي جامعه برمي آيد. ولي به نظر من فاجعه بزرگتر آن است كه ما، درباره ي حادثه ي كربلاء قلم فرسايي كنيم بدون آنكه درك و شعور اين حركت را داشته باشيم و مفهوم آنچه را نوشته ايم ندانيم.

من بر اين باورم: حركت امام حسين عليه السلام از مكه به عراق، هرگز از روي عدم آگاهي و سبك مغزي كه منجر به انتحار گردد، نبوده است. بلكه حركت عقل محض و آگاهي كامل، حيات و زندگي، تصميم و اراده بوده است به سوي سرزميني پهناور كه جز وجدان و سرافرازي، كمال و افتخار آن را سيراب نمي كند. جامعه اي كه از وجدان و رشد بي بهره است جز خسران و زيان نصيبي ندارد. چنين جامعه اي نمي داند قلم را چگونه بايد در دست گيرد و كلماتي چون مجد و عظمت، كمال و كرامت را در حقيقت وجود انسان، چگونه بايد بخواند.

امام عليه السلام با تمام افراد خاندانش به صورت كارواني غريب از مكه خارج شد. امام، نه، امام حسين عليه السلام در اين سفر تنها نبود. بلكه پدرش آن شير خداوند- كه در نجف اشرف آرميده- و مادرش- در زير خاكهاي گورستان بقيع- با مقنعه اي كه از خاك قبر گلدوزي شده... و برادرش در لباس سپيد و جد بزرگوارش صلي الله عليه و آله و سلم، كه حامي او خداست، با آن همه كمالات بي نهايت، همگي همراه او هستند. پدران پاك او از ابوطالب تا عبد مناف،


يعني بزرگان و شريفان مكه، پدراني كه در تمام عمر، گرسنگان را غذا مي دادند و تشنگان را از زمرم سيراب مي نمودند، همه در كاروان امام، با او به كربلا مي آيند. رسالت بزرگ قرآن به همراه كمالات امام، خود آگاهي، محبت و رحمت و غيرت و تعصب نسبت به مردمي كه قرنها از فرهنگ انسانيت و معنويب بي بهره، و اسير جاهليت بوده اند... همه و همه همراه او بودند. امام حسين عليه السلام، اينگونه آمد تا ملتها بدانند چگونه بايد درباره ي كربلا قلم به دست گيرند، و آيندگان بايد آن را بخوانند.

من نمي خواهم بگويم: امام، اين بزرگواران را از مكه به كربلا آورد تا آنان را روي شنهاي تفتيده و بي آب كربلا بريزد! با اينكه فرات در كناره هاي كربلا جريان دارد. ديگر چه نيازي به اين كار بود؟ امام در حالي به كربلا آمد كه از دو دستش آبي پاك و زلال جاري بود و آن كلمه ي گرانبها چون دوك در ديدگانش مي رقصيد. او به كربلا آمد تا بياموزاند «كلمه» چگونه بايد نوشته شود. و عزت و مجد، بزرگوار و رشد چگونه آن را بخواند. او تلاشي بزرگ را به وجود آورد. اگر امروز نگذارند: صداي اين «كلمه» به گوشها برسد، با هر فردايي، انعكاس خواهد داشت كه حروف را تلفظ مي كند و «كلمه» را او مي سازد و تمام گوشه هاي جهان را نيز پر مي كند. و ملتهاي حفته- براي ساختن اميدهاي خود- از آن مدد مي گيرند. از خواب گران به هوش آمده و خود را از غبار آشوبها، بازسازي مي كنند.

نه، هرگز، حركت امام حسين عليه السلام جز يك انقلاب روحاني و الهي چيز ديگري نبود. او از حكومت جهل و ناداني، پستي و رذالت خشنود نبود. برادر بزرگوار او- امام حسن عليه السلام- ديروز رهبر صلح سپيد در امت اسلامي بود، و امروز اين امام حسين عليه السلام است كه جايگاهش در جامعه ي آن روز- رهبر خون و قيام است. اين دو رهبر بزرگ، از يك ريشه- كه بزرگتر است- مشتق شده اند تا جامعه اي بسازند كه در پيشرفت، رشد و كمال و متنوع بودن امكانات، براي هميشه يگانه و اسوه باشد. همانگونه كه جد بزرگوار و پدر گراميش عليهماالسلام درباره ي حقيقت رسالت به او گفته بودند. وصيتي كه به آن حضرت شده بود و امامتي كه در جان او بود به او مي گفت: وظيفه اش در آن شرايط، فدا شدن و خون دادن


است.

و اين بود راه حجاز تا كربلا- مسير امام حسين عليه السلام. و خون، آن كلمه اي بود كه او نوشت، و در همان ابتداي سفر آن را بر زبان راند، اما آيا فاجعه در اين است كه:

نتيجه ي قيام و انقلاب دروني خودكشي است؟

و آيا شكسته شدن شمشيرهاي برّان در دفاع از حق را بايد خودكشي دانست؟

و آيا تلاش براي تثبيت ارزشهاي معنوي حيات، خودكشي است؟

و آيا داشتن جسارت در برابر حاكمان ستمكار و حمايت از جامعه ي سالم خودكشي است؟

اي قلم، اين همان كلمه ايست كه تو را براي نشان دادن حروفش مي خوانم. و بدان «امام حسين عليه السلام» شراره ي اين كلمه است...

آيا ساختن جامعه اي سالم، بودن وجود اين شراره ي درحشنده و نورافشان امكان پذير است؟ نه، هرگز.