بازگشت

ايران


در اين سال شصت و يكم حكمران ري و دشتبي عمر بن سعد بن ابي وقاص است سعد پدر عمر از اجله ي صحابه ي رسول صلي الله عليه و آله و اعاظم امراي مسلمين بود كتب خبر و سير به فتوح و حروب سعد بن ابي وقاص مشحون است و عمر بن الخطاب سعد را در حين احتضار از مستعدين خلافت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و مستحقين امارت


مؤمنين قرار داد و هم علي و عثمان و الزبير و طلحه و سعد و عبدالرحمن.

وقتي كه خبر توجه حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام به سمت عراق شايع گشت و مسلم بن عقيل به نيابت آن بزرگوار از اهل كوفه بيعت مي گرفت عمر بن سعد از كساني بود كه خبر اضطراب امر عراق را به يزيد برنوشتند و چون مسلم بن عقيل را به مجلس عبيدالله آوردند و معلوم او گرديد كه البته كشته خواهد شد، عمر بن سعد را از ميان حاضرين وصي خود قرار داد و در باب اداي دين و دفن جسد خويش و عرضه داشتن ماجرا به حضور پرنور امام عليه السلام با وي وصيت كرد و او وصاياي مسلم را با آن كه نهاني فرموده بود فاش ساخت. عبيدالله گفت لايخونك الأمين ولكن قد يؤتمن الخائن. و در كتب توايخ و اخبار مسطور است كه چون عبيدالله بن زياد به كوفه آمد عمر بن سعد را با چهار هزار كس به سمت بلوك دشتبي مأمور ساخت، چه خبر آورده بودند كه ديلمان بر دشتبي تاخته و بر اهالي آن ملك چيره شده اند و در آن عصر بلوك دشتبي بر دو قسمت بود: يك قست آن بر نود قريه اشتمال داشت از اعمال مملكت ري محسوب مي شد و خراج و ماليات آن جا را عملداران ري دريافت مي كردند و قسمت ديگر كه كم تر بود از توابع همدان به شمار مي آمد. قسمت اولي را دشتبي الري مي گفتند و قسمت ديگر را دشتبي همدان، تا بعد از مدتي طويل آن جا به موجبي كه در كتب جغرافي آورده اند ضميمه ي قزوين شد. الغرض عبيدالله براي اخراج ديلم و ازعاج ايشان از دشتبي فرمان حكمراني مملكت ري را به اسم عمر بن سعد نوشته بود و عمر منشور مسطور را دريافت نموده، به عزيمت دشتبي و ري در حمام اعين كه به نام اعين غلام سعد است اردو زده بود كه خبر رسيدن حضرت ابوعبدالله سلام الله عليه به عراق بر عبيدالله محقق گرديد


پس در حال عمر بن سعد را طلب كرد و گفت بايد نخست به مقابل حسين بن علي روي. آن گاه به سمت ري و دشتبي ابن سعد از اين مأموريت استقبال حضرت ابوعبدالله استعفا كرد. عبيدالله گفت تو را معاف مي دارم ولي بايد فرمان ما را در باب حكومت ري نيز به ما رد نمايي. ابن سعد چون اين سخن شنيد گفت پس امير امروز مرا مهلت دهد تا در اين باب تأملي بسزا نمايم. سپس با ناصحان خويش استشاره كرد. همه او را از اقدام به تعرض حسين بن علي عليه السلام نهي نمودند و مخصوصا حمزه پسر مغيرة بن شعبه كه خواهرزاده ي ابن سعد بود گفت: اندشك الله يا خالي ان لا تسير الي الحسين فتأثم و تقطع رحمك فوالله لأن تخرج من دنياك و مالك و سلطان الأرض لكان لك خيرا من ان تلقي الل تعالي بدم الحسين ابن سعد رأي ايشان بپسنديد و گفت فسخ عزيمت كردم و ترك حكومت گفتم. آن گاه تمام شب را متفكر بود و اين اشعار مي خواند:



ااترك ملك الري و الري رغبته

ام ارجع مذموما بقتل حسين



و في قتله النار التي ليس دونها

حجاب و ملك الري قرة عيني



يقولون ان الله خالق جنة

و نار و تعذيب و عقل يدين



فان صدقوا فيما يقولون انني

اتوب الي الرحمن من سنتين



و ان كذبوا فزنابدنيا عظيمة

و ما عاقل باع الوجود بدين



شهاب الدين ياقوت حموي گويد آن گاه حب دنيا و رياست بر وي غالب آمد و مرتكب آن مأموريت گرديد و مشهور است كه عمر بن سعد به نفرين امام عليه السلام از مملكت ري و محصول آن به چيزي نايل نگرديد مگر به لعن دائم و عذاب شديد ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد.

و در اين سال شصت و يكم حكمران خراسان و سيستان سلم بن زياد


برادر عبيدالله بود و پيش از آن عباد بن زياد و عبدالرحمن بن زياد حكمران اين دو مملكت بودند عباد به خراسان و عبدالرحمن به سيستان.

در اين سال چون سلم بن زياد نزد يزيد رفت يزيد گفت يا اباحرب! مي خواهي تا كار برادرانت عباد و عبدالرحمن را به تو واگذارم؟ سلم گفت هر چه اميرالمومنين بخواهد. پس يزيد خراسان و سيستان را به سلم داد و سلم برادرش يزيد بن زياد را به سيستان و حارث بن معاويه ي حارثي را به خراسان نيابت خويش داد و عبيدالله بن زياد به برادرش عباد بن زياد مكتوب نوشت كه عمل تو را به برادرت سلم داده اند بايد تو آن مملكت را به گماشتگان او واگذاري و خود متوجه دارالملك شوي چون اين نامه به عباد رسيد در ساعت آن چه در بيت المال بود به غلامان خويش قسمت نمود و از راه كرمان متوجه عراق شد و در ركاب سلم جمعي از مشاهير قبايل و اشراف عرب بودند مثل مهلب بن ابي صفره و عبدالله بن حازم و طلحة بن عبدالله خزاعي معروف به طلحة الطلحات كه هر سه از امراي اسلام و سرداران مشهور مي باشند. وقتي كه سلم به خراسان رسيد از جيحون عبور كرد و در ماوراء النهر به غزاة مشغول شد و مملكت خوارزم در اين يورش به دست مهلب صلحا مفتوح گرديد.

صاحب تاريخ سيستان گويد چون در اين سال شصت و يكم خبر شهادت حسين بن علي عليهماالسلام به سيستان رسيد مردم سيستان گفتند يزيد نه نيكو طريقتي برگرفت كه با فرزندان رسول صلي الله عليه و آله چنين كرد و پاره اي شورش اندر گرفتند.

و در اين سال شصت و يكم گيل بن گيلان شاه پادشاه مازندران و طبرستان و ديلم وفات نمود. تبيين آن كه پادشاه مذكور به تعيين سيد ظهيرالدين مرعشي صاحب تاريخ مازندران و رويان و طبرستان نسب به


سلاطين ساساني مي رسانيد و در گيلان حكومت داشت محض استحضار از حالت مازندران و طبرستان لباس خود را تغيير داده در جامه ي دهقانان رفت و چند گاو بار كرده به سمت مازندران آمد و اندك اندك آن جا استقلالي يافت و او را گاو باره ناميدند و يزدجرد آخرين پادشاه ساساني حكومت او را امضا و تصديق كرد و گاوباره در تمام بلاد مازندران و گيلان تسلط و استيلا حاصل نمود و از گيلان تا گرگان قلعه ها بساخت و طرح آبادي ها بينداخت تا در سال پنجاه از تاريخ يزدجردي كه به سال شمسي است مقارن سال شصت و يك هجري درگذشت و دو پسرش دابويه و بادوسبان در گيلان و مازندران حكمران شدند و بادوسبان جد سلاطين استنداريه ي مازندران است كه تا زمان صفويه احفاد آن ها در رويان حكومت داشتند و صفويه آن ها را منقرض ساختند.

ببايد دانست كه بعد از ظهور اسلام تا ديرگاهي ملوك مازندران از تبعيت و قبول دين مبين ابا داشتند و اول دست اندازي عرب به مازندران در زمان فرخان بن دابويه بود يعني مصقلة بن هبيره ي شيباني به طبرستان آمد اما كاري نكرد و حجاج با فرخان در زمان عبدالملك اموي به مدارا مي گذرانيد. در عهد سليمان بن عبدالملك يزيد بن مهلب به مازندران حمله نمود و با آن كه ساري را بگشود باز شكست خورده با خذلان راه خراسان پيش گفت. مورخين مازندران را عقيده اين است كه تا انقراض سلطنت بني اميه عرب چندان تسلطي به مازندران نداشت و اين فقره خالي از صحتي نيست اما نزد نگارنده مسكوك نقره اي موجود است كه از سكه هاي اسفهبد خورزاد است، در يك طرف آن صورت اسفهبد خورزاد را رسم كرده و اسم او را نوشته، و در پهلوي همان صورت اسم سليمان نگاشته شده، و بر طرف ديگر سكه صورت مجمري است كه در


طرفين آن دو ملك است و به خط پهلوي فقط لفظ (اپ تسرات) و (فرشواد) نوشته و از اين روي معلوم مي شود كه اگر خلفاي اموي تصرف حقيقي در مازندران نداشته اند. حكام مازندران به طور جزيه خراجي به دمشق مي فرستاده اند تا دوران خلافت منصور عباسي در رسيد و مهدي پسر منصور كه حكومت ري داشت به خيال تسخير مازندران افتاد و چون شرح آن از ما نحن فيه خارج است از نگارش آن بگذشتيم.

بلاذري در فتوح البلدان گويد: طبرستان در خلافت عثمان بن عفان به دست سعيد ابن عاص اموي پدر عمرو اشدق مفتوح گرديد و به قولي حسنين عليهماالسلام با سعيد همراه بوده اند. سردار مذكور بدون حكم خليفه به اين كار مبادرت و اقدام كرد و بعضي از بلاد جلگه ي مازندران را فتح نمود و قرار خراجي گذاشت يعني سالي سيصد هزار درهم مقرر نمود كه گاهي به سهولت و زماني به زحمت دريافت مي شد. در خلافت معاويه مصقله بيست هزار قشون به مازندران آورد و تماما كشته شدند و اعراب اين واقعه را ضرب المثل كرده هر كه را مي خواستند بگويند از سفر برنخواهد گشت، يا به فلان مطلب نايل نخواهد شد، مي گفتند وقتي مي آيد يا به مطلب مي رسد كه مصقله از طبرستان برگردد.

در زمان يزيد، محمد بن اشعث بن قيس مأمور شد كه با مرزبانان مازندران صلح كند و مصالحه ي ظاهري منعقد گرديد اما در مراجعت او نقض عهد كردند و پسرش ابوبكر را كشتند و او را به بدترين وجهي از مازندران راندند. بعد از آن اعراب جرأت داخل شدن به مازندران نداشتند. پس يزيد بن مهلب پسر خود خالد را با برادر خويش عيينه به جنگ اسپهبد فرستاد اسپهبد ايشان را شكست داد، ناچار يزيد حيان نام غلام مصقله را كه ديلمي نژاد بود، به رسالت نزد اسفهبد فرستاد و او با


اسفهبد گفت: من اصلا از جنس تو مي باشم و فعلا ايلچي اين درگاهم اگر چه تباين عقيده و مذهب ما از هم جدا و دور دارد، اما به اقتضاي هم جنسي دولت خواه توام و از دولت خواهي چيزي فروگذار نمي نمايم. صلاح تو در اين است كه با عرب ترك خلاف و خصومت نمايي. چه بيم است از جانب اميرالمؤمنين، لشكر كوفه و شام و خراسان به استيصال تو مأمور شوند و تو از عهده ي آن ها برنيايي و من يزيد را راضي به صلح مي نمايم. خلاصه ازا ين در چندان با اسفهبد سخن گفت كه او را راضي به مصالحه نمود و صلح شد و از آن وقت طبرستان بين السلم و الحرب بود، گاه خراج مي داد، گاه به خلاف مي ايستاد تا در عهد مروان حمار يك باره طغيان كردند و در زمان منصور عباسي ابتدا صلح و ثانيا نقض عهد نمودند تا به حيله اين مملكت مفتوح شد و فتح كامل آن در واقع در خلافت معتصم بود كه مازيار اسير شد و او را در سامره كه آن وقت پايتخت بود، در پهلوي بابك خرمي به دار كشيدند و الكاي طبرستان از جلگه ي و كوهسار به تصرف عبدالله بن طاهر درآمد.