بازگشت

عراقين


و در اين سال شصت و يكم امير و خراج دار عراقين كه بصره و كوفه و مضافات باشد عبيدالله بن زياد پسر عم يزيد بود به قول معاوية بن ابي سفيان و سبط عبيد غلام حارث بن كلده به قول محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم و اين عبيدالله كه پدرش را قبل از داستان استلحاق زياد بن ابيه و زياد بن امه و زياد بن سميه و زياد بن عبيد گفتندي در سال پنجاه و سه از هجرت پدرش زياد در كوفه وفات يافت و خود در پنجاه و چهار هجري نزد معاويه رفت و در آن وقت بيست و پنج سال از عمر وي گذشته بود و معاويه او را حكمران خراسان ساخت. چون عبيدالله به خراسان رسيد با لشكر عرب از جيحون گذشته تا كوهسار بخارا براند و نخشب و بيكند و رامني را فتح نمود و اين اول ورود عرب به جبال بخارا بود.

خلاصه عبيدالله در آن حدود به جنود ترك برخورده نبردي مردانه كرد و آن ها را شكستي فاحش داد و در اين جنگ خاتون تركان با شوي خويش همراه بود. وقتي كه عبيدالله ايشان را به شكست چنان هراس بر ترك مستولي گرديد كه ملكه را فرصت پوشيدن هر دو پاي افزار نبود يكي در زمين ماند و در جزو غنايم به دست آمد و به دويست هزار درم مقوم گرديد و اين فتح عبيدالله بن زياد از يورش هاي مشهور خراسان بود و در جمله ي مغازي عظيمه ي عرب مذكور مي گرديد. عبيدالله تا دو سال در مملكت خراسان بود و در سال پنجاه و شش معاويه سعيد بن عثمان بن


عفان را به جاي او ايالت خراسان داد و عبيدالله را به بصره فرستاد و در سال پنجاه و نه از هجرت معاويه او را بر حسب اشارت احنف بن قيس كه از مردان نامي اسلام است و به حلم او مثل مي زنند از بصر معزول و ديگر باره به تصديق احنف منصوب ساخت، و چون سال شصت از هجرت درآمد و معاويه درگذشت و حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام از حجاز آهنگ عراق فرمود و مسلم بن عقيل از جانب آن جناب وارد كوفه گرديد و از هيجده هزار كس بيعت گرفت، نعمان بن بشير حاكم كوفه بود و سلامت نفس و حب موادعت بر وي غلبه داشت. جمعي از مردم كوفه مثل عبدالله بن مسلم حضرمي حليف بني اميه و عمر بن سعد بن ابي وقاص و عمارة بن وليد بن عقبه به يزيد نامه ها فرستادند و از ورود مسلم او را خبر دادند و نوشتند كه ان كان لك في الكوفة حاجة فابعث اليها رجلا قويا ينفذ امرك و يعمل مثل عملك في عدوك فان النعمان رجل ضعيف او هو يتضعف چون يزيد نامه ها بنگريست سرجون غلام معاويه را بخواند و با او به مشورت پرداخت و يزيد عبيدالله را دوست نمي داشت سرجون گفت يا اميرالمؤمنين اگر معاويه زنده شود و در اين مسأله راي زند خواهي پذيرفت؟ گفت آري. سرجون منشوري كه معاويه چندي قبل از موت در باب حكومت كوفه به نام عبيدالله نوشته بود بيرون آورد و به دست يزيد داد و يزيد در حال كوفه را نيز ضميمه ي قلمرو عبيدالله كرد و عهدنامه ي عراقين را به دست مسلم بن عمرو باهلي پدر قتيبه فاتح اقصي بلاد ممالك مشرق زمين داده نزد عبيدالله فرستاد و عبيدالله حسب الحكم به كوفه رفت و در اين سال كه شصت و يكم هجري بود هم بصره را داشت و هم كوفه را و جميع ممالك واقعه ي در دو خطي كه آن وقت سمت تبعيت اين دو سواد


اعظم داشت نيز به رسم معتاد در تحت اختيار عبيدالله بن زياد بود.

و در اين سال شصت و يكم امير مفترض الطاعه و نافد الحكم به زعم خوارج ابوبلال مرداس بن اديه است و او در ميان اين فرقه مردي عابد و صاحب رأي و عظيم الشأن بلكه مرتاض و مجتهد ايشان بود و ابوبلال در جنگ صفين به ملازمت ركاب مبارك اميرالمؤمين عليه السلام تشرف داشت. وقتي كه مسأله ي تحكيم نتيجه بخشيد وي به شدت منكر شد و با ساير كساني كه اين كار را انكار همي نمودند بر امام عصر خروج كرد. يكي از معتقدين اين مقاله نام او را در عداد ائمه ي قوم و كبراي امراي ايشان منظوم داشته و گفته است:



يا رب هب لي التقي و الصدق في يثبت

واكف المهم فانت الرازق الكافي



حتي ابيع التي تفني باخرة

تبقي علي دين مرداس و طواف



و كهمس و ابي الشعثاء اذ نفروا

الي الأله ذوي اخباب زحاف



عروة بن اديه برادر اين مرداس نيز از رؤساي خوارج به شمار مي آيد و او را عبيدالله بن زياد در حكومت بصره صبرا به قتل رسانيد. ائمه ي تاريخ سبب قتل عروه را چنين گفته اند كه عبيدالله بن زياد براي رهان (اسب دواني) بيرون رفته بود و جمع كثيري از مردم شهر و مقربان او حضور داشتند، وقتي كه نشسته بود و انتظار خيل مي كشيد خاصگان و معارف گرد وي جمع شدند. عروة بن اديه كه نيز در آن جمله بود چون بر حسب گمان خويش موقعي مناسب پند و نصيحت بديد اندرز آغاز كرده عبيدالله را از متابعت هوا نهي همي نمود و در سياق سخن اين كريمه را بر سبيل اقتباس بر زبان آورد كه: ابتنون بكل ريع آية تعبثون و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون و اذا بطشتم بطشتم جبارين.

عبيدالله از دليري عروه گمان كرد كه البته جمعي با او متفقند كه اين


چنين قوي قلب و رابط الجاش تحذير و موعظه مي نمايد لهذا ترك رهان گفته همان وقت برنشست و به دارالأماره بازگشت.

مردم با عروه گفتند تو را عبيدالله خواهد كشت. عروه از بيم پنهان شد. ابن زياد به شدت او را طلب همي كرد تا به دست آورد و هر دو پاي و دستش قطع نمود و مرداس برادر عروه در اين وقت در حبس عبيدالله بود اما زندانبان به جهت صلاح و زهد و عبادتي كه از مرداس مي ديد هر شب او را اذن مي داد كه به خانه ي خود برود و مرداس علي الصباح بازمي گشت. حتي شبي كه عبيدالله در قتل محبوسين خوارج اظهار عزم نمود. يكي از حضار مجلس با مرداس دوست بود و او را از اين خبر آگاه ساخت و زندانبان كه عادتا مرداس را مرخص نموده بود آن شب را در كمال اضطراب به سر برد و احتمال نمي داد كه مرداس مراجعت كند. مع هذا مرداس در وقت معهود به حبس عود نمود. زندانبان گفت مگر خبر نداري كه امير چه عزيمت كرده است. گفت چرا گفت پس چرا باز آمدي گفت به أحساني كه تو درباره ي من كردي جزاي تو آن نيست كه فردا به عقاب عبيدالله گرفتار گردي. فردا آن جماعت را چون يكايك گردن مي زدند همين كه نوبت به مرداس رسيد زندانبان پيش دويد و در حق او شفاعت كرد و قصه ي وي بازنمود. عبيدالله درخواست وي پذيرفت چه وي پدر رضاعي عبيدالله بود و اين واقعه در سال پنجاه و هشتم هجري اتفاق افتاد و مرداس پس از استخلاص ديگر جايز نديد كه در بصره بماند، ناچار با چهل كس از يار و تبار به اهواز گريخت و از آن جا هر وقت مال بيت المال را مي گذرانيدند سر راه مي گرفت و سهم مقرر خود و اصحابش برمي داشت و باقي را مسترد مي ساخت. چون عبيدالله را حال و سيرت او معلوم گرديد، اسلم بن زرعه ي كلابي را در سال شصتم هجري با دو هزار


نفر بر سر او فرستاد در موضعي كه آن جا را اسك مي گفتند. تلاقي اتفاق افتاد و مرداس با همان چهل كس آن دو هزار را بشكست. عبيدالله اسلم را ملامت كرده گفت: هزمك اربعون و انت في الفين اسلم گفت لأن تلومني و انا حي خير من ان تثني علي و اناميت. از آن وقت باز اسلم به هر جا كه مي گذشت كودكان بصره بانگ بر وي زدندي كه اينك مرداس در رسيد تا آن كه نزد عبيدالله شكايت برد و او اهالي بصره را نهي نمود و ايشان از آن طعنه بازايستادند و يكي از شعراي خوارج در غلبه ي چهل نفر برد و هزار نفر گفته است:



أالفا مؤمن منكم زعمتم

و يقتلهم باسك اربعونا



كذبتم ليس ذاك كما زعمتم

ولكن الخوارج مؤمنونا



پس ابوبلال مرداس بن اديه همي بر امارت خوارج و ترويج مذهب و تصويب عقيدت و تسديد رأي ايشان باقي بود تا سال شصت و يكم داخل شد و عبيدالله عباد بن اخضر تميمي را در بعضي از شهور اين سال با سه هزار مرد شمشيرزن به دفع مرداس مأمور ساخت و ابن اخضر به حليه بر سر اصحاب مرداس حمله برد و جمله را بكشته سر مرداس را به بصره آورد.